سرنوشت تلخ یک دختر تنها
#سرنوشت_تلخ_یک_دختر_تنها
من سنی ندارم ولی بر اساس مشکل های که برام پیش اومده خیلی تو زندگیم تجربه جمع کردم.....
وقتی که ۱۲سالم بود بابام رفت زندان بخاطر مشروب فروشی هرچی دار وندارکه داشتیمو ازدست دادیم....
پدرم تو خونه خیلی سخت گیر بود اجازه هیچ رو نداشتم با اینکه مشروب فروش بود ولی خیلی رو نمازه و روزه ش حساس بود همیشه میگفت من منکر حرام بودن کارم نمیشم حرامه و به حرامی این کار میکنم
وقتی که پدرم رفت زندان مامانم یه افسردگی شدید گرفت خیلی حالش خوب نبود تازه زایمانم کرده بود خیلی توخونه حالمون خراب بود...
همش گریه و زاری بود شب وروز نداشتم من یه روز میرفتم مدرسه 5 روز نمیرفتم کلا یه وضعی بود که قابل تحمل نبود....
من دوستی داشتم همسایه مون بود خیلی باهاش صمیمی بودم پدرم قبل از اینکه بره زندان اصلا نمیذاشت باهاش حرفم بزنم یعنی کلا همه خوب شو نمیگفتن منم اینطور نمیدیمش...
یه دوست پسر داشت بهم گفت چرا برام امتحانش نمیکنی تو گوشی داری میتونی از این حرفا منم که راستش از خدام بود که بایه نفر حرف بزنم
یه چن روز باهاش حرف زدم دوست وقتی فهمید که پسر بدرد بخور نیست ازش جدا شد...
پسر گیر داد به من که من از اول تو رو دوست داشتم منم میدونستم داره دروغ میگه ولی وقتی میدیدم دوستام دوست پسر دارن یه جورای منم حسودی میکردم واحساس تنهایی باهاش دوست شدم اشتباهات زیادی ازش میدیدم ولی گوش نمیدادم....
میگفتم فقط واسه در اومدن تنهایی مه یه دو ماهی گذشت دیگه نمیتونستم درس بخونم یه شاگرد خوب مدرسه در حد یه شاگرد درس نخون شده بودم
داشتم بهش وابسته میشدم مادرم همه چیز رو فهمید گوشی رو ازم گرفت گفت باید تموم کنی من چی جواب بابات بدم خیلی ناشکری کرد که چرا دختر داره و ازاین حرفا
من یه گوشی مخفیانه خریدم و ادامه دادم به حرف زدن با اون .
اون لحظه همه درد و غم هامو فراموش میکردم اونم واقعا داشت به من وابسته میشد.
یه شب که تا نصف شب باهاش اس بازی کرده بودم خوابم برده بود گوشی کنار بالشم افتاده بود مامانم که اومد بیدارم کنه واسه مدرسه گوشی رو دید و شکستش و کلی کتکم زد همه ی صورتم کبود شد منم اصلا برا خودم ناراحت نبودم واسه گوشی ناراحت بودم...
این روزم گذشت چن روز بعد دوباره یه گوشی دیگه خریدم بازم مامانم چن روز ازم گرفت بازم کتکم زد این موضوع خیلی ادامه پیدا کرد الله منو ببخشه هر بار واسه خریدن گوشی از مامانم پول برمیداشتم....
وضعم خیلی بد شده بود دیگه نمیدونستم چیکار کنم
...حتی وقتی میرفتم زندان پیش بابام اینطوری میدیمش خیلی واسش گریه میکردم بعدش باهاش دعوا میکردم هر بار بابام منو بیرون میکرد از زندان منم که تنها آرامشم دوست پسرم بود.....
یه مدت شروع کرد ازم که میخواد منو ببینه منم اصلا قبول نمیکردم یه چند ماهی گذشت همش این خواسته رو داشت منم گفتم من ازت جدا میشم من نمیتونم همچین خواسته ی رو قبول کنم
اونم گفت باشه بیا گوشی که بهت دادمو پس بده جدا میشم منم با بهانه ی تولد دوستم از خونه رفتم بیرون تو مغازه ی باباش قرار گذاشتیم باور کنید این اولین قرار من با یه پسر بود وقتی رفتم مغازه کسی توش نبود یه لحظه ترسیدم خیلی دلم شور میزد گفت بیا یکم باهام حرف بزنیم من نمیتونم ازت جدا شم از این حرفا....
بهم گفت تو رو خدا ازم جدا نشو من بی تو نمیتونم زنده باشم منم گفتم باشه بعد....
ازم اجازه خواست که دستمو بگیره منم بخاطر اینکه دوباره ازم جدای نخواد متاسفانه بهش اجازه دادم....
الله منو ببخشه وقتی برگشتم تمام چهار چوپ بدنم میلرزید همش تو فکر اون لحظه بودم متاسفانه...
یه چن بار دیکه باهاش به این جور قرار ها رفتم .
هر بار به بهانه ی خونه ی دوستم باهاش قرار میذاشتم دیگه نه درس برام مهم بود نه خانواده ای همه چیزم فقط شده بود اون .
یه روز که داشتم باهاش حرف میزدم مادرم اومد منم به آرومی گوشی رو قطع کردم مادرم گفت بهش زنگ بزن میخوام باهاش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه چه جورادمیه آخه....
منم شمارشو واسش گرفتم مامانم باهاش حرف زد مامانم وقتی که قطع کرد گفت این چیه این جور ادمیه بلد نیست سلام احوال پرسی هم بکنه خیلی نصحیتم کرد البته هر بار نصحیتم میکرد به گوشم نمیرفت متاسفانه
پدرم راهباز گرفته بود از زندان برگشت ولی شبا میرفت زندان روز هام خونه بود پدرم پیش مادرم گفته بود چی به سردخترمون اومده حتی چند باری بهم گفت و حواسش بهم بود که معتاد نشدم....
منم بهش میخندیدم همش میخواست بیاد مدرسه وضع درسمو بپرسه منم یه جوری پیشمانش میکردم اما بلاخره می اومد تا اینکه یه روز با معلمم دعوام شد خدایش تقصیر معلمم بود...
خیلی بد اخلاق بود همش توهین میکرد منم کلا از توهین بدم میاد گفتم دیگه نمیام سر کلاسات و رفتم بیرون کلاس با شیشه شکسته خود کشی کردم....
آخ خدایا شرمنده تم اما خوب ش
من سنی ندارم ولی بر اساس مشکل های که برام پیش اومده خیلی تو زندگیم تجربه جمع کردم.....
وقتی که ۱۲سالم بود بابام رفت زندان بخاطر مشروب فروشی هرچی دار وندارکه داشتیمو ازدست دادیم....
پدرم تو خونه خیلی سخت گیر بود اجازه هیچ رو نداشتم با اینکه مشروب فروش بود ولی خیلی رو نمازه و روزه ش حساس بود همیشه میگفت من منکر حرام بودن کارم نمیشم حرامه و به حرامی این کار میکنم
وقتی که پدرم رفت زندان مامانم یه افسردگی شدید گرفت خیلی حالش خوب نبود تازه زایمانم کرده بود خیلی توخونه حالمون خراب بود...
همش گریه و زاری بود شب وروز نداشتم من یه روز میرفتم مدرسه 5 روز نمیرفتم کلا یه وضعی بود که قابل تحمل نبود....
من دوستی داشتم همسایه مون بود خیلی باهاش صمیمی بودم پدرم قبل از اینکه بره زندان اصلا نمیذاشت باهاش حرفم بزنم یعنی کلا همه خوب شو نمیگفتن منم اینطور نمیدیمش...
یه دوست پسر داشت بهم گفت چرا برام امتحانش نمیکنی تو گوشی داری میتونی از این حرفا منم که راستش از خدام بود که بایه نفر حرف بزنم
یه چن روز باهاش حرف زدم دوست وقتی فهمید که پسر بدرد بخور نیست ازش جدا شد...
پسر گیر داد به من که من از اول تو رو دوست داشتم منم میدونستم داره دروغ میگه ولی وقتی میدیدم دوستام دوست پسر دارن یه جورای منم حسودی میکردم واحساس تنهایی باهاش دوست شدم اشتباهات زیادی ازش میدیدم ولی گوش نمیدادم....
میگفتم فقط واسه در اومدن تنهایی مه یه دو ماهی گذشت دیگه نمیتونستم درس بخونم یه شاگرد خوب مدرسه در حد یه شاگرد درس نخون شده بودم
داشتم بهش وابسته میشدم مادرم همه چیز رو فهمید گوشی رو ازم گرفت گفت باید تموم کنی من چی جواب بابات بدم خیلی ناشکری کرد که چرا دختر داره و ازاین حرفا
من یه گوشی مخفیانه خریدم و ادامه دادم به حرف زدن با اون .
اون لحظه همه درد و غم هامو فراموش میکردم اونم واقعا داشت به من وابسته میشد.
یه شب که تا نصف شب باهاش اس بازی کرده بودم خوابم برده بود گوشی کنار بالشم افتاده بود مامانم که اومد بیدارم کنه واسه مدرسه گوشی رو دید و شکستش و کلی کتکم زد همه ی صورتم کبود شد منم اصلا برا خودم ناراحت نبودم واسه گوشی ناراحت بودم...
این روزم گذشت چن روز بعد دوباره یه گوشی دیگه خریدم بازم مامانم چن روز ازم گرفت بازم کتکم زد این موضوع خیلی ادامه پیدا کرد الله منو ببخشه هر بار واسه خریدن گوشی از مامانم پول برمیداشتم....
وضعم خیلی بد شده بود دیگه نمیدونستم چیکار کنم
...حتی وقتی میرفتم زندان پیش بابام اینطوری میدیمش خیلی واسش گریه میکردم بعدش باهاش دعوا میکردم هر بار بابام منو بیرون میکرد از زندان منم که تنها آرامشم دوست پسرم بود.....
یه مدت شروع کرد ازم که میخواد منو ببینه منم اصلا قبول نمیکردم یه چند ماهی گذشت همش این خواسته رو داشت منم گفتم من ازت جدا میشم من نمیتونم همچین خواسته ی رو قبول کنم
اونم گفت باشه بیا گوشی که بهت دادمو پس بده جدا میشم منم با بهانه ی تولد دوستم از خونه رفتم بیرون تو مغازه ی باباش قرار گذاشتیم باور کنید این اولین قرار من با یه پسر بود وقتی رفتم مغازه کسی توش نبود یه لحظه ترسیدم خیلی دلم شور میزد گفت بیا یکم باهام حرف بزنیم من نمیتونم ازت جدا شم از این حرفا....
بهم گفت تو رو خدا ازم جدا نشو من بی تو نمیتونم زنده باشم منم گفتم باشه بعد....
ازم اجازه خواست که دستمو بگیره منم بخاطر اینکه دوباره ازم جدای نخواد متاسفانه بهش اجازه دادم....
الله منو ببخشه وقتی برگشتم تمام چهار چوپ بدنم میلرزید همش تو فکر اون لحظه بودم متاسفانه...
یه چن بار دیکه باهاش به این جور قرار ها رفتم .
هر بار به بهانه ی خونه ی دوستم باهاش قرار میذاشتم دیگه نه درس برام مهم بود نه خانواده ای همه چیزم فقط شده بود اون .
یه روز که داشتم باهاش حرف میزدم مادرم اومد منم به آرومی گوشی رو قطع کردم مادرم گفت بهش زنگ بزن میخوام باهاش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه چه جورادمیه آخه....
منم شمارشو واسش گرفتم مامانم باهاش حرف زد مامانم وقتی که قطع کرد گفت این چیه این جور ادمیه بلد نیست سلام احوال پرسی هم بکنه خیلی نصحیتم کرد البته هر بار نصحیتم میکرد به گوشم نمیرفت متاسفانه
پدرم راهباز گرفته بود از زندان برگشت ولی شبا میرفت زندان روز هام خونه بود پدرم پیش مادرم گفته بود چی به سردخترمون اومده حتی چند باری بهم گفت و حواسش بهم بود که معتاد نشدم....
منم بهش میخندیدم همش میخواست بیاد مدرسه وضع درسمو بپرسه منم یه جوری پیشمانش میکردم اما بلاخره می اومد تا اینکه یه روز با معلمم دعوام شد خدایش تقصیر معلمم بود...
خیلی بد اخلاق بود همش توهین میکرد منم کلا از توهین بدم میاد گفتم دیگه نمیام سر کلاسات و رفتم بیرون کلاس با شیشه شکسته خود کشی کردم....
آخ خدایا شرمنده تم اما خوب ش
۳۴.۸k
۲۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.