اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پش
اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند . همه به آرزوهایشان رسیده بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو خوشبخت کنه . این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام همدیگه صدا می زدن . حالا هم وقتش بود که به آرزوی چندین سالشون جامه عمل بپوشونن . بدون اینکه یه سر به دل جمشید و مهشید بزنن ، ببینن توی دل این جوونا چه خبره . ای دل غافل ! توی دل جمشید ، مهر مریم دختر حاج حسین ، معمار معروف محله جا خوش کرده بود و عاشق و معشوق همدیگر بودن و قلب شون به خاطر همدیگر می تپید و قلب مهشید و علی پسر حاج کاظم ، تاجر بازاری معروف هم ، با هم پیوند خورده بود .
اون دوتا هر کدوم به طور جداگانه قصری پر خوشبختی ، در آینده و در کنار معشوقه عزیزشون ساخته بودن و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردن . اون دوتا برای هم مثل یه خواهر و برادر مهربون بودند و با هم قرار گذاشته بودن که روی حرفشون پافشاری کنن ، تا خانواده ها دست از این تصمیم غلط بردارند . اما دست زمونه حسود ، آرزوهای اونا رو نقش بر آب کرده بود ، و حالا بدون عشق و با چشمی نگران به آینده کنار هم نشسته بودن . مهشید از 15 سالگی خواستگارای فراوانی داشت و علی هم تو سن 18 سالگیش اومد . ولی خانواده تهرانی با تاکید بر اینکه مهشید عروس حسابی هاست اونو رد می کردن و بهش جواب رد می دادن . جمشید هم مصر بر اینکه پدر و مادر رو راضی کنه برن خواستگاری مریم ، ولی اونا هم مثل خانواده تهرانی می گفتن : ما فقط یه عروس داریم اونم مهشیده و بس . هر دو با خانواده هاشون جنگیدن تا اینکه به سن 22 و 24 سالگی رسیدن .
جریان ناکامی اون دو نفر به این قرار بود که :
یک شب که پدر جمشید داشت گرامافون رو ، روشن می کرد رو کرد به خانوم حسابی و بدون اینکه به این اهمیت بده که جمشید داره روزنامه می خونه و گوشش با اوناست . بدون مقدمه گفت :
شنیدی حاج حسین معمار دخترش رو عروس کرده .
که رنگ از رخ جمشید پرید . خانوم حسابی هم با خنده گفت :
الهی شکر ، دختره داشت پسرم را از راه بدر می کرد و هوائیش می کرد . خیالم راحت شد ! حالا دیگه دست از سر جمشید بر می داره .
جمشید عین یه مجسمه خشک و بی حرکت شده بود . آقای حسابی هم گفت :
پس خانوم ، فردا زنگ می زنی به خواهرت که بریم خونشون .
جمشید شنیدی پدرت چی گفت ؟ فردا باید بری سفارش یه دسته گل بزرگ بدی ، جمشید با توام ؟ ... جمشید .
اما جمشید ، نه جواب می داد ، نه حرکت می کرد .
خانوم حسابی بلند شد و رفت روزنامه رو از دستش کشید . اما باز هم تکون نخورد . خانوم حسابی جیغ کوتاهی کشید .
حسابی ؟ حسابی بیا ، جمشید خشکش زده ، عجله کن زنگ بزن به دکتر مفید ! ...
دکتر فوری خودش رو رسوند . نبض جمشید تقریبا احساس نمی شد . دکتر مشغول معاینه شد که خانم حسابی پرسید :
دکتر بگین چه بلایی سر پسرم اومده ؟
افت شدید فشار و شوک ! فعلا یه سرم بهش وصل می کنم . اما در برابر محرک عکس العملی نشون نمی ده ! آیا خبر خاصی بهشون دادین ؟!
نه !
به هر حال دچار شوک شدید روحی بدی شدن و خیلی باید مواظبش باشین . حالش که بهتر شد فردا بهم زنگ بزنید ، بیام ببینمش !...
جمشید با داروی مسکن به خواب رفته بود . نیمه های شب بود که به هوش اومد . اولش گیج بود ، اما یک دفعه از جاش پرید !
مریم ،... مریم ، ... ازدواج ... نه این امکان نداره ! محاله بدون لباس و با پای برهنه ، توی اون برف شدید از خونه زد بیرون . با سرعتی که تا این لحظه قدرتش رو تو پاهاش ندیده بود ، به طرف خونه مریم می دوید .
خدایا دروغ باشه ... مریم ؟ ... نه ! ... ما به همدیگه قول دادیم که تا آخرش به پای همدیگه بمونیم . نه !... دروغ می گن ...
توی همین فکرها بود که رسید به خانه حاج حسین . رفت زیر پنجره اتاق مریم . برخلاف همیشه برق اتاق مریم روشن بود . با تمام وجود فریاد زد . فریادی که بیشتر به ضجه شبیه بود :
مریم ... مریم ...
مریم پنجره رو باز کرد و با گریه جمشید رو صدا زد . اما اونقدر تو اون چند روز گذشته ، گریه کرده بود که صداش در نمی اومد . واسه همین هم فقط با چشمایی پر از اشک به جمشید که مثل دیوونه ها شده بود نگاه می کرد . جمشید پشت سر هم مریم رو صدا می کرد . برق اتاقهای دیگه هم به سرعت روشن شد .
حاجی و پسرش جواد ، سراسیمه اومدن بیون و بهت زده جمشید رو نگاه کردن . بعد از چند لحظه رفتن جلو ، جمشید رو دیدن . براشون خیلی غیره منتظره بود . جواد که انگاری خیلی به غیرتش برخورده بود رفت و یقه جمشید رو چسبید . جمشید پسری که توی محل و بازار به متانت معروف بود ، اسم مریم رو بیاره ! اونم این وقت شب ؟
حاجی هم شناخته بودش . توی این یکی ، دوسال ، دست کم ده باری اومده بو
اون دوتا هر کدوم به طور جداگانه قصری پر خوشبختی ، در آینده و در کنار معشوقه عزیزشون ساخته بودن و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کردن . اون دوتا برای هم مثل یه خواهر و برادر مهربون بودند و با هم قرار گذاشته بودن که روی حرفشون پافشاری کنن ، تا خانواده ها دست از این تصمیم غلط بردارند . اما دست زمونه حسود ، آرزوهای اونا رو نقش بر آب کرده بود ، و حالا بدون عشق و با چشمی نگران به آینده کنار هم نشسته بودن . مهشید از 15 سالگی خواستگارای فراوانی داشت و علی هم تو سن 18 سالگیش اومد . ولی خانواده تهرانی با تاکید بر اینکه مهشید عروس حسابی هاست اونو رد می کردن و بهش جواب رد می دادن . جمشید هم مصر بر اینکه پدر و مادر رو راضی کنه برن خواستگاری مریم ، ولی اونا هم مثل خانواده تهرانی می گفتن : ما فقط یه عروس داریم اونم مهشیده و بس . هر دو با خانواده هاشون جنگیدن تا اینکه به سن 22 و 24 سالگی رسیدن .
جریان ناکامی اون دو نفر به این قرار بود که :
یک شب که پدر جمشید داشت گرامافون رو ، روشن می کرد رو کرد به خانوم حسابی و بدون اینکه به این اهمیت بده که جمشید داره روزنامه می خونه و گوشش با اوناست . بدون مقدمه گفت :
شنیدی حاج حسین معمار دخترش رو عروس کرده .
که رنگ از رخ جمشید پرید . خانوم حسابی هم با خنده گفت :
الهی شکر ، دختره داشت پسرم را از راه بدر می کرد و هوائیش می کرد . خیالم راحت شد ! حالا دیگه دست از سر جمشید بر می داره .
جمشید عین یه مجسمه خشک و بی حرکت شده بود . آقای حسابی هم گفت :
پس خانوم ، فردا زنگ می زنی به خواهرت که بریم خونشون .
جمشید شنیدی پدرت چی گفت ؟ فردا باید بری سفارش یه دسته گل بزرگ بدی ، جمشید با توام ؟ ... جمشید .
اما جمشید ، نه جواب می داد ، نه حرکت می کرد .
خانوم حسابی بلند شد و رفت روزنامه رو از دستش کشید . اما باز هم تکون نخورد . خانوم حسابی جیغ کوتاهی کشید .
حسابی ؟ حسابی بیا ، جمشید خشکش زده ، عجله کن زنگ بزن به دکتر مفید ! ...
دکتر فوری خودش رو رسوند . نبض جمشید تقریبا احساس نمی شد . دکتر مشغول معاینه شد که خانم حسابی پرسید :
دکتر بگین چه بلایی سر پسرم اومده ؟
افت شدید فشار و شوک ! فعلا یه سرم بهش وصل می کنم . اما در برابر محرک عکس العملی نشون نمی ده ! آیا خبر خاصی بهشون دادین ؟!
نه !
به هر حال دچار شوک شدید روحی بدی شدن و خیلی باید مواظبش باشین . حالش که بهتر شد فردا بهم زنگ بزنید ، بیام ببینمش !...
جمشید با داروی مسکن به خواب رفته بود . نیمه های شب بود که به هوش اومد . اولش گیج بود ، اما یک دفعه از جاش پرید !
مریم ،... مریم ، ... ازدواج ... نه این امکان نداره ! محاله بدون لباس و با پای برهنه ، توی اون برف شدید از خونه زد بیرون . با سرعتی که تا این لحظه قدرتش رو تو پاهاش ندیده بود ، به طرف خونه مریم می دوید .
خدایا دروغ باشه ... مریم ؟ ... نه ! ... ما به همدیگه قول دادیم که تا آخرش به پای همدیگه بمونیم . نه !... دروغ می گن ...
توی همین فکرها بود که رسید به خانه حاج حسین . رفت زیر پنجره اتاق مریم . برخلاف همیشه برق اتاق مریم روشن بود . با تمام وجود فریاد زد . فریادی که بیشتر به ضجه شبیه بود :
مریم ... مریم ...
مریم پنجره رو باز کرد و با گریه جمشید رو صدا زد . اما اونقدر تو اون چند روز گذشته ، گریه کرده بود که صداش در نمی اومد . واسه همین هم فقط با چشمایی پر از اشک به جمشید که مثل دیوونه ها شده بود نگاه می کرد . جمشید پشت سر هم مریم رو صدا می کرد . برق اتاقهای دیگه هم به سرعت روشن شد .
حاجی و پسرش جواد ، سراسیمه اومدن بیون و بهت زده جمشید رو نگاه کردن . بعد از چند لحظه رفتن جلو ، جمشید رو دیدن . براشون خیلی غیره منتظره بود . جواد که انگاری خیلی به غیرتش برخورده بود رفت و یقه جمشید رو چسبید . جمشید پسری که توی محل و بازار به متانت معروف بود ، اسم مریم رو بیاره ! اونم این وقت شب ؟
حاجی هم شناخته بودش . توی این یکی ، دوسال ، دست کم ده باری اومده بو
۴۴.۸k
۰۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.