مریم ، مریم جان ؟ بلند شو . بسه دیگه . تو دل منو هم آتیش
مریم ، مریم جان ؟ بلند شو . بسه دیگه . تو دل منو هم آتیش زدی ، چه برسه مادرت که اون زیر خوابیده ...
مریم با چشمای ورم کرده که نشونه چند شب بی خوابی و گریه های زیاد بود به جمشید نگاه کرد .
مریم من ! کاشکی چشمام کور بود و این چهره و لحظات رو نمی دید .
سلام آقا جمشید ! چطوری فهمیدید من اینجام ؟!
سلام ! اونم اینطور غریبانه . انگار که با هم غریبه چند ساله بودن . انگارنه انگار ، تا دیروز حرفای عاشقونه با هم زمزمه می کردن ! آقا جمشید ؟!
سلام به عزیز دلم ، یعنی اینقدر برات غریبه شدم که اینطور باهام حرف می زنی ؟ من همیشه میام اینجا ، چه پشت سرت و چه بدون تو ، من و حاج خانوم خدابیامرز با هم زیاد حرف زدیم . اصلا از اون اجازه گرفتم و عاشقت شدم !
تو خودت خواستی برام غریبه بمونی ! مگه نه ...
تو دیگه چرا ؟ تو که بهتر از هر کس دیگه ای از حال دل من خبر داری ! می دونی که من هیچ وقت به زندگی بدون تو فکر نمی کردم و نمی کنم . من بدون تو ...
جمشید ، دیگه واسه گفتن این حرفا دیر شده ! حالا دیگه من نامزد دارم ، می شناسیش ، احمد آقا !
احمد آقا ؟ اون که سی ، چهل سالشه ! پیره ! مریم بگو که دروغ می گی ، نه ! تو راستش رو نمی گی . مریم بگوه همه اینا خوابه ، کابوسه . بزن تو صورتم تا از این کابوس بیدار بشم ، اتفاقات دیشب . بیا بزن بذار بیدار بشم ...
و دست مریم رو از صورتش برداشت که به خودش سیلی بزنه ، مریم فوری سرش رو انداخت پایین .
مریم سرت رو بلند کن ببینم ! می گم سرتو بیار بالا ... مریم این کبودی مال چیه ؟ کدوم نامردی دست روی تو بلند کرده ؟
به حال تو چه فرقی میکنه ؟!
مریم یکبار دیگه این حرف رو بزنی ، به خدا سرم رو می کوبم به این سنگا! تو رو جون جمشید قسم ، دیگه از این حرفا نزن .
مریم دوباره زد زیر گریه .
گریه نکن ! بگو کی اینکار رو کرده ؟ کدوم نامرد روی تو دست بلند کرده ؟ بگو
سرجریانات دیشب با جواد دعوام شد ، اونم ...
غلط کرده ، تو مگه صاحب نداری ؟ بدجوری سرش تلافی کنم ! ...
هیس ... مردم دران نیگامون می کنن ، بیا از اینجا بریم ...
مریم ، به خاطر دیشب ، یعنی ... اگه دست روی بابات بلند کردم منو ببخش ، دست خودم نبود ...
اون دوتا ، بی خیال همه چیز شروع کردن به راه رفتن و حرف زدن و تجدید عهد کردن ...
جمشید ساعت چنده ؟
یک ونیم ...
وای الان بابا اومده . جواب جواد رو چی بدم ...
نترس اتفاقی نمی افته ، راستیاتش من که نفهمیدم چه جوری گذشت ! مریم بیا و باباتو راضی کن ، نامزدیت با اون مرده رو به هم بزنه ... به خدا همین فردا میام می برمت !
خیلی هم تند نرو ! الان چند ساله که این حرف رو میزنی ؟
اه ... مریم قرار شد دیگه در این مورد حرفی نزنی به خدا اگه این کار رو انجام بدی ، به جون جفتمون ...
دلم میخواد ، ولی دلم بدجوری شور می زنه ، اما سعی می کنم ، شاید راضیش کردم اما اگه نشد چی ؟ ...
هیس ... قرار شد که بشه ! یعنی بتونی ، و اگه نشد با همدیگر فرار می کنیم . به عقد محضری و یه زندگی آروم توی یه شهر دیگه ، یا شایدم اونور دنیا ! جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ، دور از آدمایی که ...
من زن تو می شم ، ولی همچین کاری رو نمی کنم ! بابا دق می کنه ! ... جمشید یعنی میشه من و تو به هم برسیم ؟ ... می خوام یه قول بهت بدم ! من زن اون مرده نمی شم ! اگه خواست همچین اتفاقی بیفته خودمو می جمشید با عجله جلوی دهن مریم رو گرفت و گفت :
یا هر دوتا می مونیم و زندگی می کنیم یا هر دومون با هم می میریم ، عین قصه های کتابا و فیلم ها ... برو امیدت به خدا باشه . منتظر جوابت می مونم !
مریم خداحافظی کرد و جمشید با تمام وجود که عشق احاطه اش کرده بود ، رفتن مریم رو نگاه می کرد و لبخند میزد به زندگی خوبی که قرار بود با اون شروع کنه ولی ...
الو ، الو سلام جمشید جون داماد عزیزم ! سایتون سنگین شده ؟ جمشید جون چرا یه سری به ما نمی زنی ؟ نمی گی خاله ای هم ...
سلام خاله . با مامان کار داشتی ؟ الان صداش می کنم ! مامان . مامان . تلفن .
کیه ؟
خاله جون .
جمشید توی فکرش داشت با خودش می گفت : معلوم نیست دوباره این دو تا خواهر چه خوابی برامون دیدن ... و بدون اختیار گوشی رو برداشت و حرفاشون رو گوش کرد تا به مامان یه دستی بزنه یا شایدم قائله رو همینجا تموم کنه ...
همین امروز و فردا بود که با مریم ازدواج می کرد و خیال خودش و مهشید رو راحت می کرد . اون واقعا تصمیمش رو گرفته بود .
سلام ...
جه سلام خواهر ؟ نه سری ، نه احوالپرسی . این از خودتون ، اونم از جمشید که اصلا جواب احوالپرسی ما رو هم نمی ده ...
اعظم جون ، عروس گلم چطوره ؟ حالش خوبه ؟
ای ! از احوالپرسی های شما ، بد نیست ! اتفاقا رفتم توی اتاقش ، دشات گریه می کرد . ازش پرسیدم چی شده ؟ ولی جوابم رو نداد . بعد از کلی التماس و خوا
مریم با چشمای ورم کرده که نشونه چند شب بی خوابی و گریه های زیاد بود به جمشید نگاه کرد .
مریم من ! کاشکی چشمام کور بود و این چهره و لحظات رو نمی دید .
سلام آقا جمشید ! چطوری فهمیدید من اینجام ؟!
سلام ! اونم اینطور غریبانه . انگار که با هم غریبه چند ساله بودن . انگارنه انگار ، تا دیروز حرفای عاشقونه با هم زمزمه می کردن ! آقا جمشید ؟!
سلام به عزیز دلم ، یعنی اینقدر برات غریبه شدم که اینطور باهام حرف می زنی ؟ من همیشه میام اینجا ، چه پشت سرت و چه بدون تو ، من و حاج خانوم خدابیامرز با هم زیاد حرف زدیم . اصلا از اون اجازه گرفتم و عاشقت شدم !
تو خودت خواستی برام غریبه بمونی ! مگه نه ...
تو دیگه چرا ؟ تو که بهتر از هر کس دیگه ای از حال دل من خبر داری ! می دونی که من هیچ وقت به زندگی بدون تو فکر نمی کردم و نمی کنم . من بدون تو ...
جمشید ، دیگه واسه گفتن این حرفا دیر شده ! حالا دیگه من نامزد دارم ، می شناسیش ، احمد آقا !
احمد آقا ؟ اون که سی ، چهل سالشه ! پیره ! مریم بگو که دروغ می گی ، نه ! تو راستش رو نمی گی . مریم بگوه همه اینا خوابه ، کابوسه . بزن تو صورتم تا از این کابوس بیدار بشم ، اتفاقات دیشب . بیا بزن بذار بیدار بشم ...
و دست مریم رو از صورتش برداشت که به خودش سیلی بزنه ، مریم فوری سرش رو انداخت پایین .
مریم سرت رو بلند کن ببینم ! می گم سرتو بیار بالا ... مریم این کبودی مال چیه ؟ کدوم نامردی دست روی تو بلند کرده ؟
به حال تو چه فرقی میکنه ؟!
مریم یکبار دیگه این حرف رو بزنی ، به خدا سرم رو می کوبم به این سنگا! تو رو جون جمشید قسم ، دیگه از این حرفا نزن .
مریم دوباره زد زیر گریه .
گریه نکن ! بگو کی اینکار رو کرده ؟ کدوم نامرد روی تو دست بلند کرده ؟ بگو
سرجریانات دیشب با جواد دعوام شد ، اونم ...
غلط کرده ، تو مگه صاحب نداری ؟ بدجوری سرش تلافی کنم ! ...
هیس ... مردم دران نیگامون می کنن ، بیا از اینجا بریم ...
مریم ، به خاطر دیشب ، یعنی ... اگه دست روی بابات بلند کردم منو ببخش ، دست خودم نبود ...
اون دوتا ، بی خیال همه چیز شروع کردن به راه رفتن و حرف زدن و تجدید عهد کردن ...
جمشید ساعت چنده ؟
یک ونیم ...
وای الان بابا اومده . جواب جواد رو چی بدم ...
نترس اتفاقی نمی افته ، راستیاتش من که نفهمیدم چه جوری گذشت ! مریم بیا و باباتو راضی کن ، نامزدیت با اون مرده رو به هم بزنه ... به خدا همین فردا میام می برمت !
خیلی هم تند نرو ! الان چند ساله که این حرف رو میزنی ؟
اه ... مریم قرار شد دیگه در این مورد حرفی نزنی به خدا اگه این کار رو انجام بدی ، به جون جفتمون ...
دلم میخواد ، ولی دلم بدجوری شور می زنه ، اما سعی می کنم ، شاید راضیش کردم اما اگه نشد چی ؟ ...
هیس ... قرار شد که بشه ! یعنی بتونی ، و اگه نشد با همدیگر فرار می کنیم . به عقد محضری و یه زندگی آروم توی یه شهر دیگه ، یا شایدم اونور دنیا ! جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ، دور از آدمایی که ...
من زن تو می شم ، ولی همچین کاری رو نمی کنم ! بابا دق می کنه ! ... جمشید یعنی میشه من و تو به هم برسیم ؟ ... می خوام یه قول بهت بدم ! من زن اون مرده نمی شم ! اگه خواست همچین اتفاقی بیفته خودمو می جمشید با عجله جلوی دهن مریم رو گرفت و گفت :
یا هر دوتا می مونیم و زندگی می کنیم یا هر دومون با هم می میریم ، عین قصه های کتابا و فیلم ها ... برو امیدت به خدا باشه . منتظر جوابت می مونم !
مریم خداحافظی کرد و جمشید با تمام وجود که عشق احاطه اش کرده بود ، رفتن مریم رو نگاه می کرد و لبخند میزد به زندگی خوبی که قرار بود با اون شروع کنه ولی ...
الو ، الو سلام جمشید جون داماد عزیزم ! سایتون سنگین شده ؟ جمشید جون چرا یه سری به ما نمی زنی ؟ نمی گی خاله ای هم ...
سلام خاله . با مامان کار داشتی ؟ الان صداش می کنم ! مامان . مامان . تلفن .
کیه ؟
خاله جون .
جمشید توی فکرش داشت با خودش می گفت : معلوم نیست دوباره این دو تا خواهر چه خوابی برامون دیدن ... و بدون اختیار گوشی رو برداشت و حرفاشون رو گوش کرد تا به مامان یه دستی بزنه یا شایدم قائله رو همینجا تموم کنه ...
همین امروز و فردا بود که با مریم ازدواج می کرد و خیال خودش و مهشید رو راحت می کرد . اون واقعا تصمیمش رو گرفته بود .
سلام ...
جه سلام خواهر ؟ نه سری ، نه احوالپرسی . این از خودتون ، اونم از جمشید که اصلا جواب احوالپرسی ما رو هم نمی ده ...
اعظم جون ، عروس گلم چطوره ؟ حالش خوبه ؟
ای ! از احوالپرسی های شما ، بد نیست ! اتفاقا رفتم توی اتاقش ، دشات گریه می کرد . ازش پرسیدم چی شده ؟ ولی جوابم رو نداد . بعد از کلی التماس و خوا
۵۴.۵k
۰۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.