دستای سرد شده مریم برای جمشید بهترین و لذت بخش ترین گرمای
دستای سرد شده مریم برای جمشید بهترین و لذت بخش ترین گرمای دنیا رو داشت . آخه چطور می تونست بعد از مریم زنده مونه ؟ آخه این چه قولی بود که به اون داده بود . نه ! منم باید برم ، باید برم پیش مریم ، ولی اون دوست نداره من برم پیشش ! خودش گفت ، تو باید زنده بمونی ! ازم قول گرفت : نه ! منم می زنم زیر قولم ! می رم پیشش ! ولی اگه مریم منو نخواد چی ؟ ...
جمشید شاید تا ابد نمی خواست خودش رو راضی کنه ، اما اون به عشقش قول داده بود ! چطور حرف مریم رو زیر پاش بذاره . زانوهاش دیگه بیشتر از این طاقت نداشتن و شروع کردن به لرزیدن . خم شد جلوی تخت . مریم خوابیده بود . حتی با وجود کبودیهای روی صورتش و گردنش عین فرشته ها بود .
خدای من ، مریم من تو چقدر قشنگ شدی مثل پری تو قصه ها ! نه از اونا هم قشنگتری ...
جمشید چشماش رو انداخت به اون دست مریم ، مهشید خم شده بود روی دست مریم و پشت سرهم به اون بوسه می زد و اشک می ریخت . مهشید هم سرش رو بلند کرد .
خدای من مهشید چرا اینقدر شکسته شده بود و زیبا ! یعنی اون می تونه جای مریم رو بگیره ؟ نه اون حق نداشت عشق علی ، تنها دوستی که درد همدیگر رو خوب می فهمیدن ، از اون جدا کنه . حالا که من به مریم نرسیدم ، باید کاری کنم که مهشید و علی با هم ازدواج کنن ...
دکترها و پرستارها به زور اون دو تا رو از مریم جدا کردن و پارچه سفیدی روی صورت و تن مریم کشیدن . و این آخرین باری بود که جمشید در بیداری صورت مریم رو می دید . چطوری می تونست باور کنه . تخت رو حرکت دادن . در باز شد جمشید و مهشید عین دو تا فرشته از بالای سر مریم دور نمی شدن . مریم از بین آدمای اونجا حرکت داده شد . جمشید با چشم خودش می دیدی ، حاجی رو که ده سال پیرتر شده و با دیدن مریم به طرف اون هجوم آورد .
دکتر مریم منو کجا می برین ؟ دکتر ...
دکتر با چهره ای غمگین دست حاجی رو گرفت و گفت :
متاسفم ! تمام تلاشمون بی فایده بود ... ما سعی خودمون رو کردیم و دخترتون ...
حاجی خم شد و افتاد روی تخت مریم
نه دکتر ، دروغ می گین . مریم من نمرده . پس کجا دارین می برینش ؟ مریم ... مریم بلند شو . بابا اومده ! به خدا غلط کردم ! بلند شو ! اصلا هرچی تو گفتی قبول ! مریم بلند شو ...
و پارچه رو از روی صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید . سرد بود . عین حاچ خانوم . پس مریم رفته بود پیش مادرش . حاجی آه سردی کشید و صورت مریم رو بوسید و آروم زمزمه کرد :
سلام منو هم به مامان برسون و بگو من هر دو تا تون رو دوست دارم . منم به زودی میام پیشتون . زیاد طول نمی کشه !
همه گریه می کردن . چند نفری هم از همسایه ها اومده بودن حالا دیگه نوبت جواد بود که تازه رسید بو و با ناباوری و چهر ه ای بهت زده همه رو نگاه می کرد . اومد جلو . دست مریم رو گرفت و خم شد که پیشونی مریم رو ببوسه ، اما مهشید جلوش رو گرفت و تخت رو هول داد . پدر و مادر جمشید و همینطور مهشید هم اومده بودن و اون دو تا رو نگاه می کردن . هر دو چقدر برازنده هم بودن . پس این دختر ، مریم توی زندگی اونا چکار می کرد . هیچ کس خبر نداشت . رسیدن به در سردخونه . دیگه اون دوتا رو راه ندادن و جلوشونو گرفتن . دوتای همونجا نشستن روی زمین و تکیه دادن به دیوار . مات و مبهوت به همدیگه نگاه می کردن ، ولی هیچکدوم اون یکی رو نمی دید . هر دو تو فکر و خاطره های قدیم و اتفاقات جدید . یعنی چه سرنوشتی می تونست در انتظارشون باشه ؟!
عشقی ماندگار ( صفحه 26 -33 ) جمشید زندگی و آینده اش رو گذاشته بود به پای مریم و فقط با زندگی در کنار اون به خوشبختی رسید . اما دست قدار زمونه ، مریم رو خیلی راحت ازش جدا کرد و به عبارتی جمشید رو از زندگی جدا کرد .
خدایا ، مگه من چه گناهی کردم ؟ عذاب کدوم ناشکری رو دارم می کشم ؟ می دونم زمین پست تو لیاقت آدمای خوب رو نداره . تو هم خیلی زود مریم رو بردی پیش خودت . پس من چی ؟ شاید گناه من عاشقیه ؟ اینا هم عذاب ... نه ! مریم هم عاشق بود ، پس من چه گناهی کردم ! خدایا بزرگترین عذاب رو بهم نازل کردی !
بسته دیگه ، منو هم بکش ! وگرنه خودم می کشم . نه ! تو به مریم قول دادی ، یادت رفته ! ... یعنی مریم واسه چی خودش رو کشت ؟ اعتقادش به خدا ، بهشت و جهنم و عذاب خودکشی ، بیشتر از اینا بود که به این راحتی ، این کار رو بکنه ! علتش چی می تونست باشه ؟ ... کبودیهای روی گردن مریم مال چی بود ؟ کبودی صورتش هم بیشتر از صبح شده بود ! یعنی چه بلایی سر اون اومده بود ؟ دلشوره اش واسه چی بود ؟ حاجی که می دونست مریم همیشه میره سرخاک حاج خانوم . پس ... ؟
مهشید برای چی اونجوری ضجه می زد ؟ برای چی هیچی نمی گفت ؟ چرا جلو جواد رو گرفت و نذاشت با مریم خداحافظی کنه ... ؟ اون صبح با مریم دعواش شده و احتمالا وقتی ظهر مریم رفته خونه ، اونم خونه بوده ، دوباره دع
جمشید شاید تا ابد نمی خواست خودش رو راضی کنه ، اما اون به عشقش قول داده بود ! چطور حرف مریم رو زیر پاش بذاره . زانوهاش دیگه بیشتر از این طاقت نداشتن و شروع کردن به لرزیدن . خم شد جلوی تخت . مریم خوابیده بود . حتی با وجود کبودیهای روی صورتش و گردنش عین فرشته ها بود .
خدای من ، مریم من تو چقدر قشنگ شدی مثل پری تو قصه ها ! نه از اونا هم قشنگتری ...
جمشید چشماش رو انداخت به اون دست مریم ، مهشید خم شده بود روی دست مریم و پشت سرهم به اون بوسه می زد و اشک می ریخت . مهشید هم سرش رو بلند کرد .
خدای من مهشید چرا اینقدر شکسته شده بود و زیبا ! یعنی اون می تونه جای مریم رو بگیره ؟ نه اون حق نداشت عشق علی ، تنها دوستی که درد همدیگر رو خوب می فهمیدن ، از اون جدا کنه . حالا که من به مریم نرسیدم ، باید کاری کنم که مهشید و علی با هم ازدواج کنن ...
دکترها و پرستارها به زور اون دو تا رو از مریم جدا کردن و پارچه سفیدی روی صورت و تن مریم کشیدن . و این آخرین باری بود که جمشید در بیداری صورت مریم رو می دید . چطوری می تونست باور کنه . تخت رو حرکت دادن . در باز شد جمشید و مهشید عین دو تا فرشته از بالای سر مریم دور نمی شدن . مریم از بین آدمای اونجا حرکت داده شد . جمشید با چشم خودش می دیدی ، حاجی رو که ده سال پیرتر شده و با دیدن مریم به طرف اون هجوم آورد .
دکتر مریم منو کجا می برین ؟ دکتر ...
دکتر با چهره ای غمگین دست حاجی رو گرفت و گفت :
متاسفم ! تمام تلاشمون بی فایده بود ... ما سعی خودمون رو کردیم و دخترتون ...
حاجی خم شد و افتاد روی تخت مریم
نه دکتر ، دروغ می گین . مریم من نمرده . پس کجا دارین می برینش ؟ مریم ... مریم بلند شو . بابا اومده ! به خدا غلط کردم ! بلند شو ! اصلا هرچی تو گفتی قبول ! مریم بلند شو ...
و پارچه رو از روی صورتش کنار زد و پیشونیش رو بوسید . سرد بود . عین حاچ خانوم . پس مریم رفته بود پیش مادرش . حاجی آه سردی کشید و صورت مریم رو بوسید و آروم زمزمه کرد :
سلام منو هم به مامان برسون و بگو من هر دو تا تون رو دوست دارم . منم به زودی میام پیشتون . زیاد طول نمی کشه !
همه گریه می کردن . چند نفری هم از همسایه ها اومده بودن حالا دیگه نوبت جواد بود که تازه رسید بو و با ناباوری و چهر ه ای بهت زده همه رو نگاه می کرد . اومد جلو . دست مریم رو گرفت و خم شد که پیشونی مریم رو ببوسه ، اما مهشید جلوش رو گرفت و تخت رو هول داد . پدر و مادر جمشید و همینطور مهشید هم اومده بودن و اون دو تا رو نگاه می کردن . هر دو چقدر برازنده هم بودن . پس این دختر ، مریم توی زندگی اونا چکار می کرد . هیچ کس خبر نداشت . رسیدن به در سردخونه . دیگه اون دوتا رو راه ندادن و جلوشونو گرفتن . دوتای همونجا نشستن روی زمین و تکیه دادن به دیوار . مات و مبهوت به همدیگه نگاه می کردن ، ولی هیچکدوم اون یکی رو نمی دید . هر دو تو فکر و خاطره های قدیم و اتفاقات جدید . یعنی چه سرنوشتی می تونست در انتظارشون باشه ؟!
عشقی ماندگار ( صفحه 26 -33 ) جمشید زندگی و آینده اش رو گذاشته بود به پای مریم و فقط با زندگی در کنار اون به خوشبختی رسید . اما دست قدار زمونه ، مریم رو خیلی راحت ازش جدا کرد و به عبارتی جمشید رو از زندگی جدا کرد .
خدایا ، مگه من چه گناهی کردم ؟ عذاب کدوم ناشکری رو دارم می کشم ؟ می دونم زمین پست تو لیاقت آدمای خوب رو نداره . تو هم خیلی زود مریم رو بردی پیش خودت . پس من چی ؟ شاید گناه من عاشقیه ؟ اینا هم عذاب ... نه ! مریم هم عاشق بود ، پس من چه گناهی کردم ! خدایا بزرگترین عذاب رو بهم نازل کردی !
بسته دیگه ، منو هم بکش ! وگرنه خودم می کشم . نه ! تو به مریم قول دادی ، یادت رفته ! ... یعنی مریم واسه چی خودش رو کشت ؟ اعتقادش به خدا ، بهشت و جهنم و عذاب خودکشی ، بیشتر از اینا بود که به این راحتی ، این کار رو بکنه ! علتش چی می تونست باشه ؟ ... کبودیهای روی گردن مریم مال چی بود ؟ کبودی صورتش هم بیشتر از صبح شده بود ! یعنی چه بلایی سر اون اومده بود ؟ دلشوره اش واسه چی بود ؟ حاجی که می دونست مریم همیشه میره سرخاک حاج خانوم . پس ... ؟
مهشید برای چی اونجوری ضجه می زد ؟ برای چی هیچی نمی گفت ؟ چرا جلو جواد رو گرفت و نذاشت با مریم خداحافظی کنه ... ؟ اون صبح با مریم دعواش شده و احتمالا وقتی ظهر مریم رفته خونه ، اونم خونه بوده ، دوباره دع
۸۱.۳k
۰۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.