کاشکی زبونم لال می شد و بهت جواب رد نمی دادم ... مریم چرا
کاشکی زبونم لال می شد و بهت جواب رد نمی دادم ... مریم چرا نگفت تو رو دوست داره ، کاشکی قلم پام می شکست و اون مرتیکه رو به خونم راه نمی دادم ... کاشکی اون شب باهات لحبازی نمی کردم ...
هر دو دست انداختند دور گردن هم و شروع کردن به گریه . در همین حین پرستارها تخت حامل جسم مریم رو به طرف آنها اوردن . هر سه دویدند . بطرف تخت و شروع کردن به شیون و فریاد . پرستارها با آروم کردن اونها ، مریم رو بردن بیرون از بیمارستان و گذاشتند داخل آمبولانس ، مهشید با این که حال و روز خوبی نداشت ولی حواسش به همه چی بود . ماشین پلیس به همراه سروان و حتی دکتری که جمشید با اون صحبت کرده بود ! جمشید قدرت راه رفتن نداشت و با کمک مهشید راه می رفت . جواد هم بازوی حاجی رو گرفته بود . همه سوار ماشین ها شدند و به طرف بهشت زهرا حرکت کردند . هر دو آرام گریه می کردن .
مهشید ، آخه چطوری ، به چه امید زنده باشم ، مهشید تو دوستشی بهش بگو منم ببره ! بهش بگو من این درد جدایی رو نمی تونم تحمل کنم ، بهش بگو طاقت این درد ندارم ... بخدا ندارم . مهشید بهش بگو ...
مهشید هیچ کاری نمی تونست برای جمشید یا که حاجی انجام بده . آخه خودش هم داغ بزرگی رو داشت تحمل می کرد . اما اون دوتا رو دعوت می کرد به صبر و توکل به خدا . مریم رو بردن که بشورن . اما برای تحویل ، کسی رو محرم نداشت . خاهل مریم پیش قدم شد ، اما مهشید گفت :
وقتی زنده بود هیچ کدوم از شماها نبودین و نمی شناختینش !
و خودش جلو رفت !
خدایا ، مریم مثل فرشته ها شده بود . جمشید چطور می تونست تحمل کنه .
مریم رو بردن برای خاکسپاری ، هرسه مثل مرده ای متحرک در حرکت بودن و تابوت مریم رو بدرقه می کردن .
مریم من ، دختر نازم ، واسه چی منو تنها گذاشتی ، عیبی نداره . منم همین روزا میام پیشتون ، مثل قدیما همه دور همیم ، سلام منو به مادرت برسون باشه دخترم ...
مریم من ، خواهر خوبم . می دونستی دیگه تنها شدم . نه دوستی نه خواهری ؟ بی وفا قولای بچگی یادت رفت ، با هم بریم مدرسه ، باهم می ریم دانشگاه ، باهم عروسی می کنیم ... چی شد جا زدی ، کاش مثل همیشه باهام حرف می زدی ! ...
مریم من ، عزیز دلم ، پرنده من چرا پرپر شدی اونروزا یادت رفته واسه دلتنگی ها و بی کسی هام سایبون بودی ، حالا که پرپرت کرد ، پرهات شدن یه رخت یه لباس سفید واسه خاک . کاش می شد ، یه بار دیگه ، صورت قشنگت رو ببینم . به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم . تو که بی وفا نبودی ؟ مگه بهم قول ندادی تا آخرش بمونی ؟ آخرش اینجا بود که توی این سن پیرم کنی و عزادار ؟ ببین لباس دامادی تنم کردی . آخرش هم تو منو داماد کردی ، بخند قشنگم ، امشب عروسیمونه ...
بعد از مراسم نماز ، مریم رو گذاشتن داخل قبر . مهشید چنان شیونی کرد که بیهوش شد . جمشید کاری نتوانست انجام بده . فقط نگاه می کرد . مریم ، مهشید رو که اینقدر دوستش داشت به اتاق اختصاصی خودش راه نداد ! چه برسه به جمشید که حالا ، مثل غریبه ها فقط باید نگاه می کرد . فقط یه غریبه بود ، غریبه !
جمشید ... عزیزم ... دیگه جوابم رو نمی دی ؟ ببینم خوابی یا قهری ؟
جمشید با ترس نگاهی به دور و برش انداخت . همه مشغول گریه کردن بودن . خدایا پس این صدای کی بود ؟ مریم - این صدای ...
نگام کن . این بالا ... بالای سرت !
جمشید نگاهی به بالای سرش کرد .
مریم ... می ... می دونستم نمی ری و تنهام نمی ذاری ! یا اومدی منو ببری ؟
عزیز دلم ، هنوز واسه تو زوده بیایی . ولی همیشه میام پیشت ! تو تنها نیستی ! ببین توی عروسیمون چه کسایی اومدن ، همه جمع شدن ... جمشید تو منو هنوزم دوست داری ؟ ...
روح مریم خم شد و پیشونی جمشید رو بوسید و شاخه گلی رو به اون داد و کم کم از اون دور شد . جمشید تو عالم خیالش مریم رو صدا می کرد . قسمش داد که نره ، بمونه ولی مریم رفت . فریادی کشید و ناگهان خودشو بین آدمای قبلی و تو عالم واقعیت دید . حاجی داشت شونه هاش رو ماساژ می داد . توی دستش چیزی بود ، خدای من ، گل سرخی توی دستانش بود . سریع گذاشتش توی جیبش و با ناباوری هرچه تمام تر رو کرد به حاجی و گفت :
حاجی تو رو خدا بهش بگو نره ، بهش بگو که اجازه دادی باهاش عروسی کنم ، حاجی بهش بگو نره ...
در همین حال جواد با اینکه از تعجب نمی تونست پلک بزنه ، اما پرید و یقه جمشید رو گرفت و گفت :
لعنتی ، خودم می کشمت ...
که با فریاد مهشید ، حاجی جواد رو پرت کرد .
پسره بی چشم رو ، لااقل اینجا دست از این کارات بردار ، نذار تن مریم بیشتر از این بلرزه ، بخاطر مریم ...
تقصیر این کثافته که اون خودش رو کشت ...
مهشید دیگه طاقت نیاورد و بلند شد و سیلی محکمی به جواد زد و گفت :
تا حالا بخاطر مریم چیزی بهت نگفتم ، آشغال تویی که واست هیچ جا و هیچ کسی ارزش و احترام نداره !
اما بیشتر از این ادامه نداد
هر دو دست انداختند دور گردن هم و شروع کردن به گریه . در همین حین پرستارها تخت حامل جسم مریم رو به طرف آنها اوردن . هر سه دویدند . بطرف تخت و شروع کردن به شیون و فریاد . پرستارها با آروم کردن اونها ، مریم رو بردن بیرون از بیمارستان و گذاشتند داخل آمبولانس ، مهشید با این که حال و روز خوبی نداشت ولی حواسش به همه چی بود . ماشین پلیس به همراه سروان و حتی دکتری که جمشید با اون صحبت کرده بود ! جمشید قدرت راه رفتن نداشت و با کمک مهشید راه می رفت . جواد هم بازوی حاجی رو گرفته بود . همه سوار ماشین ها شدند و به طرف بهشت زهرا حرکت کردند . هر دو آرام گریه می کردن .
مهشید ، آخه چطوری ، به چه امید زنده باشم ، مهشید تو دوستشی بهش بگو منم ببره ! بهش بگو من این درد جدایی رو نمی تونم تحمل کنم ، بهش بگو طاقت این درد ندارم ... بخدا ندارم . مهشید بهش بگو ...
مهشید هیچ کاری نمی تونست برای جمشید یا که حاجی انجام بده . آخه خودش هم داغ بزرگی رو داشت تحمل می کرد . اما اون دوتا رو دعوت می کرد به صبر و توکل به خدا . مریم رو بردن که بشورن . اما برای تحویل ، کسی رو محرم نداشت . خاهل مریم پیش قدم شد ، اما مهشید گفت :
وقتی زنده بود هیچ کدوم از شماها نبودین و نمی شناختینش !
و خودش جلو رفت !
خدایا ، مریم مثل فرشته ها شده بود . جمشید چطور می تونست تحمل کنه .
مریم رو بردن برای خاکسپاری ، هرسه مثل مرده ای متحرک در حرکت بودن و تابوت مریم رو بدرقه می کردن .
مریم من ، دختر نازم ، واسه چی منو تنها گذاشتی ، عیبی نداره . منم همین روزا میام پیشتون ، مثل قدیما همه دور همیم ، سلام منو به مادرت برسون باشه دخترم ...
مریم من ، خواهر خوبم . می دونستی دیگه تنها شدم . نه دوستی نه خواهری ؟ بی وفا قولای بچگی یادت رفت ، با هم بریم مدرسه ، باهم می ریم دانشگاه ، باهم عروسی می کنیم ... چی شد جا زدی ، کاش مثل همیشه باهام حرف می زدی ! ...
مریم من ، عزیز دلم ، پرنده من چرا پرپر شدی اونروزا یادت رفته واسه دلتنگی ها و بی کسی هام سایبون بودی ، حالا که پرپرت کرد ، پرهات شدن یه رخت یه لباس سفید واسه خاک . کاش می شد ، یه بار دیگه ، صورت قشنگت رو ببینم . به خدا دیگه هیچ آرزویی ندارم . تو که بی وفا نبودی ؟ مگه بهم قول ندادی تا آخرش بمونی ؟ آخرش اینجا بود که توی این سن پیرم کنی و عزادار ؟ ببین لباس دامادی تنم کردی . آخرش هم تو منو داماد کردی ، بخند قشنگم ، امشب عروسیمونه ...
بعد از مراسم نماز ، مریم رو گذاشتن داخل قبر . مهشید چنان شیونی کرد که بیهوش شد . جمشید کاری نتوانست انجام بده . فقط نگاه می کرد . مریم ، مهشید رو که اینقدر دوستش داشت به اتاق اختصاصی خودش راه نداد ! چه برسه به جمشید که حالا ، مثل غریبه ها فقط باید نگاه می کرد . فقط یه غریبه بود ، غریبه !
جمشید ... عزیزم ... دیگه جوابم رو نمی دی ؟ ببینم خوابی یا قهری ؟
جمشید با ترس نگاهی به دور و برش انداخت . همه مشغول گریه کردن بودن . خدایا پس این صدای کی بود ؟ مریم - این صدای ...
نگام کن . این بالا ... بالای سرت !
جمشید نگاهی به بالای سرش کرد .
مریم ... می ... می دونستم نمی ری و تنهام نمی ذاری ! یا اومدی منو ببری ؟
عزیز دلم ، هنوز واسه تو زوده بیایی . ولی همیشه میام پیشت ! تو تنها نیستی ! ببین توی عروسیمون چه کسایی اومدن ، همه جمع شدن ... جمشید تو منو هنوزم دوست داری ؟ ...
روح مریم خم شد و پیشونی جمشید رو بوسید و شاخه گلی رو به اون داد و کم کم از اون دور شد . جمشید تو عالم خیالش مریم رو صدا می کرد . قسمش داد که نره ، بمونه ولی مریم رفت . فریادی کشید و ناگهان خودشو بین آدمای قبلی و تو عالم واقعیت دید . حاجی داشت شونه هاش رو ماساژ می داد . توی دستش چیزی بود ، خدای من ، گل سرخی توی دستانش بود . سریع گذاشتش توی جیبش و با ناباوری هرچه تمام تر رو کرد به حاجی و گفت :
حاجی تو رو خدا بهش بگو نره ، بهش بگو که اجازه دادی باهاش عروسی کنم ، حاجی بهش بگو نره ...
در همین حال جواد با اینکه از تعجب نمی تونست پلک بزنه ، اما پرید و یقه جمشید رو گرفت و گفت :
لعنتی ، خودم می کشمت ...
که با فریاد مهشید ، حاجی جواد رو پرت کرد .
پسره بی چشم رو ، لااقل اینجا دست از این کارات بردار ، نذار تن مریم بیشتر از این بلرزه ، بخاطر مریم ...
تقصیر این کثافته که اون خودش رو کشت ...
مهشید دیگه طاقت نیاورد و بلند شد و سیلی محکمی به جواد زد و گفت :
تا حالا بخاطر مریم چیزی بهت نگفتم ، آشغال تویی که واست هیچ جا و هیچ کسی ارزش و احترام نداره !
اما بیشتر از این ادامه نداد
۶۹.۲k
۰۳ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.