فصل هشتم
فصل هشتم
اما به این شرط که تا سالگرد مریم و علی صبر کنن و همینطور جمشید آخرین ترم خودش رو هم بگذرونه . هر دو سالگر مریم و علی رو به خوبی برگزار کردن . جمشید هم مدرک دکترای خودش رو گرفته بود . هر دو در چند روزی که به عید سال نو مونده بود و در عین سادگی و به خواست خدا و سرنوشت با هم نامزد شدن و خواستار عروسی بدون جشن و سور و سات شدن اما خانواده هاشون به خاطر آرزوهاشون مخالفت کردن . برای جمشید و مهشید هم فرقی نمی کرد ف هر دو در حقیقت قلبشون رو همزمان با مرگ عشقاشون خاک کرده بودن . جشن عروسی در روز پنجم اردیبهشت ماه برگزار شد . هر دو از ابتدا می خواستن فقط با هم زندگی کنن اما خواسته مریم و علی برخلاف این امر بود . چون تنها شرط اون دو تا این بود که پنج شنبه و جمعه هرکس مال خودش باشه . جمشید ایام هفته رو سرکار بود . وقتی هم می اومد یا مهشید نبود یا اگه هم هردو بودن ، هرکدوم توی خلوت خودشون و با خاطرات گذشته زندگی می کردن . آخر هفته رو هم با خاک مریم و علی درد دل می کردن .
یک سالی گذشت . هر دو برای همه فیلم بازی می کردن و به دروغ خودشون رو خوشبخت نشون می دادن . اما هر بازیگری از تکرار یه فیلم خسته میشه . زندگی خالی از هر لذتی شده بود . تنها عشقشون به این بود که آخر هفته بشه و به وعده هاشون عمل کنن . کم کم خونواده ها و اطرافیان متوجه شده بودن . از این طرف و اون طرف شنیدن که بچه می تونه خونشون رو گرم کنه . پدر و مادراشون هم اونا رو توصیه به بچه دار شدن کردن . اول مخالفت کردن ولی بعد از مدتی خودشون هم که از این وضعیت خسته شده بودن و احتیاج به سرگرمی و دلخوشی داشتن ، تصمیم گرفتن که بچه دار بشن . اما انسانها مالک خواسته هاشون نیستند . اونا بعد از مدتی فهمیدن که بچه دار نمی شن . با متخصص هیا فراوانی مشاوره کردن و دارو مصرف کردن . اما بعد از آزمایشات متعدد همه اونها مثل هم حرف می زدن . شما قادر به بچه دار شدن نیستید و هر دوتایی مشکل دارین .
جمشید مهشید چون خواسته بچه دار شدن رو از خونواده ها پنهون کرده بودن ، این مسئله رو هم یعنی بچه دار نشدن رو هم از هم مخفی کردن . و در جواب سوالاشون می گفتن :
ما بچه دوست نداریم . نمی تونیم تربیت کنیم . دردسر داره ...
چهارسالی از زندگی هر دو می گذشت و همچنان در برابر سوالات پی در پی همون بهونه های تکراری رو تکرار می کردن . اما همونطوریکه ماه پشت ابر نمی مونه با کنجکاویهای دو خواهر موضوع برملا شد . خونواده هاشون از هردو خواستن قضیه رو جدی بگیرن و به فکر چاره باشن . اما جمشید و مهشید گفتن که این کارها رو قبلا انجام دادن و به چند متخصص هم مراجعه کردن ولی هیچ فایده ای نداره و هیچ کدوم قادر به بچه دار شدن نیستن . پنج سال از زندگی مشترک هر دو می گذشت . گوشه و کنایه های دو خواهر به هم شروع شده بود . شش سال از این ماجرا می گذشت و درگیری بین خانواده ها بالاگرفته بود و هر کدوم تقصیر رو به گردن دختر و پسر همدیگه می انداختن .
حالا این حرفا رو می زنید . اونموقعی که من و جمشید خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم تا به خواسته های دلمون برسیم . شما می گفتین : نه ! شما از بچگی مال همدیگه بودین . بین فامیل خوبیت نداره ، حالا چی شد جدا شدن من از جمشید و طلاق گرفتن خوبیت داره . نه من به خاطر علی هیچ وقت این کار رو نمی کنم . من به اون قول دادم .
آخه پسر بیا و به خاطر یه قول اشتباه که به دوتا مرده دادی خودتو بدبخت نکن ، ما هم آرزو داریم ! ...
آرزوی شما ، آرزوهای شما . تموم زندگی من و مهشید به خاطر همین آرزوها خراب شد . پس ما چی ، ما آرزو نداریم . از بچگی ما ، بریدین و دوختین ، به حرفای ما هم اعتنا نکردین ، به خواست آرزوهای شما ازدواج کردیم بازم به خاطر آرزوهای شما حالا از هم طلاق بگیریم ، دیگه امکان نداره . برای یک بار هم که شده باید جلوی شما و آرزوهاتون وایستاد . ما از اینجا میریم تا شما مجبور نشید به ما مثل آینه دق نگاه کنید . برای یک بار هم که شده باید من و مهشید صاحب سرونشت خودمون بشیم . در ضمن یکبار دیگه به مریم و علی بی احترامی کنید ، دور من یکی به عنوان پسر باید خط بکشین .
جمشید و مهشید تصمیم گرفتن دور از پدر و مادر زندگی کنن . اونا چند منطقه اونورتر خونه خریدن و دوباره با هم زندگی کردن . البته با این کار خواستن تا از سرکشی مادراشون که کار هر روزشون شده بود نجات پیدا کنن . اونا می دونستن که از اگه از هم جدا بشن باز وضعیت فرقی نمی کنه ، چون این مشکل مربوط به هر دو نفرشون بود . به خاطر همین مسئله با خونواده هاشون قطع رابطه کردن . برای رهایی از این وضعیت دست به دامن خدا شدن و از پروردگارشون کمک خواستن .
در یکی از روزهای خرداد جمشید و مهشید موقعیکه داشتن از بهشت زهرا بر می گشتن ناگهان به یاد خاطرات قدیم افتادن
اما به این شرط که تا سالگرد مریم و علی صبر کنن و همینطور جمشید آخرین ترم خودش رو هم بگذرونه . هر دو سالگر مریم و علی رو به خوبی برگزار کردن . جمشید هم مدرک دکترای خودش رو گرفته بود . هر دو در چند روزی که به عید سال نو مونده بود و در عین سادگی و به خواست خدا و سرنوشت با هم نامزد شدن و خواستار عروسی بدون جشن و سور و سات شدن اما خانواده هاشون به خاطر آرزوهاشون مخالفت کردن . برای جمشید و مهشید هم فرقی نمی کرد ف هر دو در حقیقت قلبشون رو همزمان با مرگ عشقاشون خاک کرده بودن . جشن عروسی در روز پنجم اردیبهشت ماه برگزار شد . هر دو از ابتدا می خواستن فقط با هم زندگی کنن اما خواسته مریم و علی برخلاف این امر بود . چون تنها شرط اون دو تا این بود که پنج شنبه و جمعه هرکس مال خودش باشه . جمشید ایام هفته رو سرکار بود . وقتی هم می اومد یا مهشید نبود یا اگه هم هردو بودن ، هرکدوم توی خلوت خودشون و با خاطرات گذشته زندگی می کردن . آخر هفته رو هم با خاک مریم و علی درد دل می کردن .
یک سالی گذشت . هر دو برای همه فیلم بازی می کردن و به دروغ خودشون رو خوشبخت نشون می دادن . اما هر بازیگری از تکرار یه فیلم خسته میشه . زندگی خالی از هر لذتی شده بود . تنها عشقشون به این بود که آخر هفته بشه و به وعده هاشون عمل کنن . کم کم خونواده ها و اطرافیان متوجه شده بودن . از این طرف و اون طرف شنیدن که بچه می تونه خونشون رو گرم کنه . پدر و مادراشون هم اونا رو توصیه به بچه دار شدن کردن . اول مخالفت کردن ولی بعد از مدتی خودشون هم که از این وضعیت خسته شده بودن و احتیاج به سرگرمی و دلخوشی داشتن ، تصمیم گرفتن که بچه دار بشن . اما انسانها مالک خواسته هاشون نیستند . اونا بعد از مدتی فهمیدن که بچه دار نمی شن . با متخصص هیا فراوانی مشاوره کردن و دارو مصرف کردن . اما بعد از آزمایشات متعدد همه اونها مثل هم حرف می زدن . شما قادر به بچه دار شدن نیستید و هر دوتایی مشکل دارین .
جمشید مهشید چون خواسته بچه دار شدن رو از خونواده ها پنهون کرده بودن ، این مسئله رو هم یعنی بچه دار نشدن رو هم از هم مخفی کردن . و در جواب سوالاشون می گفتن :
ما بچه دوست نداریم . نمی تونیم تربیت کنیم . دردسر داره ...
چهارسالی از زندگی هر دو می گذشت و همچنان در برابر سوالات پی در پی همون بهونه های تکراری رو تکرار می کردن . اما همونطوریکه ماه پشت ابر نمی مونه با کنجکاویهای دو خواهر موضوع برملا شد . خونواده هاشون از هردو خواستن قضیه رو جدی بگیرن و به فکر چاره باشن . اما جمشید و مهشید گفتن که این کارها رو قبلا انجام دادن و به چند متخصص هم مراجعه کردن ولی هیچ فایده ای نداره و هیچ کدوم قادر به بچه دار شدن نیستن . پنج سال از زندگی مشترک هر دو می گذشت . گوشه و کنایه های دو خواهر به هم شروع شده بود . شش سال از این ماجرا می گذشت و درگیری بین خانواده ها بالاگرفته بود و هر کدوم تقصیر رو به گردن دختر و پسر همدیگه می انداختن .
حالا این حرفا رو می زنید . اونموقعی که من و جمشید خودمونو کشتیم و به آب و آتیش زدیم تا به خواسته های دلمون برسیم . شما می گفتین : نه ! شما از بچگی مال همدیگه بودین . بین فامیل خوبیت نداره ، حالا چی شد جدا شدن من از جمشید و طلاق گرفتن خوبیت داره . نه من به خاطر علی هیچ وقت این کار رو نمی کنم . من به اون قول دادم .
آخه پسر بیا و به خاطر یه قول اشتباه که به دوتا مرده دادی خودتو بدبخت نکن ، ما هم آرزو داریم ! ...
آرزوی شما ، آرزوهای شما . تموم زندگی من و مهشید به خاطر همین آرزوها خراب شد . پس ما چی ، ما آرزو نداریم . از بچگی ما ، بریدین و دوختین ، به حرفای ما هم اعتنا نکردین ، به خواست آرزوهای شما ازدواج کردیم بازم به خاطر آرزوهای شما حالا از هم طلاق بگیریم ، دیگه امکان نداره . برای یک بار هم که شده باید جلوی شما و آرزوهاتون وایستاد . ما از اینجا میریم تا شما مجبور نشید به ما مثل آینه دق نگاه کنید . برای یک بار هم که شده باید من و مهشید صاحب سرونشت خودمون بشیم . در ضمن یکبار دیگه به مریم و علی بی احترامی کنید ، دور من یکی به عنوان پسر باید خط بکشین .
جمشید و مهشید تصمیم گرفتن دور از پدر و مادر زندگی کنن . اونا چند منطقه اونورتر خونه خریدن و دوباره با هم زندگی کردن . البته با این کار خواستن تا از سرکشی مادراشون که کار هر روزشون شده بود نجات پیدا کنن . اونا می دونستن که از اگه از هم جدا بشن باز وضعیت فرقی نمی کنه ، چون این مشکل مربوط به هر دو نفرشون بود . به خاطر همین مسئله با خونواده هاشون قطع رابطه کردن . برای رهایی از این وضعیت دست به دامن خدا شدن و از پروردگارشون کمک خواستن .
در یکی از روزهای خرداد جمشید و مهشید موقعیکه داشتن از بهشت زهرا بر می گشتن ناگهان به یاد خاطرات قدیم افتادن
۱۳۳.۵k
۰۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.