قسمت نهم
قسمت نهم
نمیخوایی بخوابی ؟
نه ، خوابم نمیاد به زیور کمک میکنم ، تو بر بخواب
خیلی باید خسته باشی ! ازت تشکر میکنم با اینکه می دونم خوشحال نبودی و خوشبخت نیستی ، ولی جلوی مهمونا خودت رو خیلی خوشحال و خوشبخت نشون دادی و مریم رو مثل مادر بغل می کردی و عکس میانداختی !
من به خاطر تو هر کار می کنم ولی ...
مهشید در حالیکه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد دوباره به آب نگاه کرد .
به خاطر من یا به خاطر قولی ... آه ... اصلا ولش کن . نمی خوام شادی امشبم رو بهم بریزم . راستی مهشید نمی خواستم بهت بگم ولی خودتم توجهی نمی کنی ، خیلی لاغر شدی . یه کم به خودت برس !
باید از مریم ممنون باشم که بالاخره اجازه داد به من هم توجهی کنی !
جمشید چیزی نگفت . فهمید که در حق مهشید کوتاهی کرده . مهشید ادامه داد :
راستی جمشید دوست نداشتی به جای مریم ، الان بچه ی خودمون تو بغلت بود ؟
خدا نخواست وگرنه این آرزوی قلبی من بود و من هم تسلیم خواست خدا .
همین که م ریم رو بهم داد تا جای بچه ای که هیچ وقت نمی تونیم داشته باشیم رو برام پر کنه همیشه شکرش می گم و قانعم . الان من مریم رو شاید خیلی بیشتر از بچه ی خودم دوست داشته باشم آخه این وضعیتش فرق میکنه ...
مهشید بغض کرده بود و چیزی نمی تونست بگه حتی وقتی جمشید شب بخیر گفت ، ولی بعد از رفتن اون بغضش ترکید .
حدودا دو هفته از اون شب گذشته بود . مهشید به یکباره سر میز شام حالش بد شد و رفت به طرف دستشوئی . جمشید بعد از چند دقیقه رفت که ببینه چش شده .
مهشید درو باز کن ... چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...
تو برو شامت رو بخور . من حالم خوبه ! ...
پس زود بیا تا شام سرد نشده .
مهشید آبی به دست و صورتش زد و برگشت سر میز .
حالت بهتر شد ؟ به زیور گفتم برات دارو بیاره .
آره بهترم ! نمیدونم ، یک دو روزه حالم این جوریه ، بعدازظهر رفتم پیش دکتر محبوبی .
و با دیدن اخم جمشید ادامه داد .
به خدا هم بخاطر اینکه سرت شلوغ بود و هم اینکه نگرانت نکنم رفتم پیش اون . آزمایش نوشت فردا میرم جوابش رو میگیرم .
فردا بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتی ، میای پیش خودم یه تست کلی ازت بگیرم . امیدوارم چیزی نشده باشه .
جمشید توی مطبش نشسته بود که مهشید به همراه مریم وارد اتاق شدن .
جمشید مریم رو بغل کرد و گفت :
عزیز کوچولوی من حالش چطوره ؟
مهشید دوباره حالش بهم خورد .
مهشید ، تو رو خدا یه کم مواظب خودت باش ... بیا ، بیا بشین اینجا تا حالت بهت بشه . خانوم داوودی یه کم آب قند بیارید . چرا خودت رو اینقدر آدم سالم بمونه ؟
قربون وروجکم برم ، مگه نه بابایی ؟ ...
مریم با خنده ای جوابش رو داد و برای اولین بار و دست و پا شکسته جمشید رو بابا صدا کرد . این اولین کلمه ای بود که مریم به عنوان حرف زدن یاد گرفت . جمشید چنان قهقهه ای زد که منشی با ترس در اتاق رو باز کرد و گفت :
بفرمایین ، آب قندی که گفته بودید ، ببخشید اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟
آره بهترین اتفاقی که می تونست بیفته ، مریم من حرف زد ، منو بابا صدا کرد .
خانوم داوودی برید شیرینی بخرید و به همه بدین . همه باید توی شادی من شریک باشن . اصلا امروز ویزیت همه مریضا رایگانه ...
جمشید اونقدر خوشحال شده بود که اصلا یادش رفت که برای چی به مهشید گفته بود بیاد اونجا . مهشید هم چیزی نگفت و بدون مریم برگشت خونه ولی توی راه خیلی گریه کرد .
ببخشید دکتر ، جناب محبوبی پشت تلفن کارتون داره ، صحبت می کنید ؟
بله ، بله اصلا خودم می خواستم بهش زنگ بزنم . سلام امیر جون ، حالت چطوره ؟
سلام جمشید جان ، زنگ زدم ازت مژده بگیرم ! راستش مهشید خانوم قرار بود بیاد جواب آزمایش رو بگیره ولی نیومد ، این بود که زنگ زدم .
ااا مگه تو خبردار شدی . عسل من حرف میزنه بیا بابا به عمو بگو حرف زدی ، به من گفتی بابا ...
جمشید جان ، گوش کن ، من دارم میرم بیمارستان ، زیاد وقت ندارم . واسه این بهت زنگ زدم که بگم تو داری واسه ی بار دوم بابا میشی !
جمشید که داست با دست دیگه اش مریم رو قلقلک میداد ، یکدفعه خشکش زد .
الو ، الو جمشید گوشت با منه ، دیروز که خانومت رو دیدم یه چیزای حدس زدم ولی آزمایش کردم ، حدسم درست بود ، ولی این دیگه آخریش باشه آ ، فرزند کمتر ، زندگی بهتر ، تازه خرجش کمتره ... گوش میدی ؟ الو ...
ولی جمشید چیزی نمی گفت . خط دوم مطب زنگ زد .
الو خانوم داوودی برو ببین دکتر چش شد ؟ نه جواب میده ، نه تلفن رو قطع میکنه ، بعد به من زنگ بزنید !
منشی با دیدن وضعیت جمشید آبی به صورتش پاشید .
دکتر حالتون خوبه ؟
شماره دکتر محبوبی رو بگیرین ! زود باشید . الو امیر میتونی یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی ؟
ما رو بگو ، چی شد ! خوبه بچه دومه ! ببینم چرا سر اولی سکته نکردی ؟
امیر تو رو خدا ، گفتم یه بار دیگه تکرار کن ؟
هیچ
نمیخوایی بخوابی ؟
نه ، خوابم نمیاد به زیور کمک میکنم ، تو بر بخواب
خیلی باید خسته باشی ! ازت تشکر میکنم با اینکه می دونم خوشحال نبودی و خوشبخت نیستی ، ولی جلوی مهمونا خودت رو خیلی خوشحال و خوشبخت نشون دادی و مریم رو مثل مادر بغل می کردی و عکس میانداختی !
من به خاطر تو هر کار می کنم ولی ...
مهشید در حالیکه قطره اشکی از چشمش سرازیر شد دوباره به آب نگاه کرد .
به خاطر من یا به خاطر قولی ... آه ... اصلا ولش کن . نمی خوام شادی امشبم رو بهم بریزم . راستی مهشید نمی خواستم بهت بگم ولی خودتم توجهی نمی کنی ، خیلی لاغر شدی . یه کم به خودت برس !
باید از مریم ممنون باشم که بالاخره اجازه داد به من هم توجهی کنی !
جمشید چیزی نگفت . فهمید که در حق مهشید کوتاهی کرده . مهشید ادامه داد :
راستی جمشید دوست نداشتی به جای مریم ، الان بچه ی خودمون تو بغلت بود ؟
خدا نخواست وگرنه این آرزوی قلبی من بود و من هم تسلیم خواست خدا .
همین که م ریم رو بهم داد تا جای بچه ای که هیچ وقت نمی تونیم داشته باشیم رو برام پر کنه همیشه شکرش می گم و قانعم . الان من مریم رو شاید خیلی بیشتر از بچه ی خودم دوست داشته باشم آخه این وضعیتش فرق میکنه ...
مهشید بغض کرده بود و چیزی نمی تونست بگه حتی وقتی جمشید شب بخیر گفت ، ولی بعد از رفتن اون بغضش ترکید .
حدودا دو هفته از اون شب گذشته بود . مهشید به یکباره سر میز شام حالش بد شد و رفت به طرف دستشوئی . جمشید بعد از چند دقیقه رفت که ببینه چش شده .
مهشید درو باز کن ... چی شده ؟ حالت خوبه ؟ ...
تو برو شامت رو بخور . من حالم خوبه ! ...
پس زود بیا تا شام سرد نشده .
مهشید آبی به دست و صورتش زد و برگشت سر میز .
حالت بهتر شد ؟ به زیور گفتم برات دارو بیاره .
آره بهترم ! نمیدونم ، یک دو روزه حالم این جوریه ، بعدازظهر رفتم پیش دکتر محبوبی .
و با دیدن اخم جمشید ادامه داد .
به خدا هم بخاطر اینکه سرت شلوغ بود و هم اینکه نگرانت نکنم رفتم پیش اون . آزمایش نوشت فردا میرم جوابش رو میگیرم .
فردا بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتی ، میای پیش خودم یه تست کلی ازت بگیرم . امیدوارم چیزی نشده باشه .
جمشید توی مطبش نشسته بود که مهشید به همراه مریم وارد اتاق شدن .
جمشید مریم رو بغل کرد و گفت :
عزیز کوچولوی من حالش چطوره ؟
مهشید دوباره حالش بهم خورد .
مهشید ، تو رو خدا یه کم مواظب خودت باش ... بیا ، بیا بشین اینجا تا حالت بهت بشه . خانوم داوودی یه کم آب قند بیارید . چرا خودت رو اینقدر آدم سالم بمونه ؟
قربون وروجکم برم ، مگه نه بابایی ؟ ...
مریم با خنده ای جوابش رو داد و برای اولین بار و دست و پا شکسته جمشید رو بابا صدا کرد . این اولین کلمه ای بود که مریم به عنوان حرف زدن یاد گرفت . جمشید چنان قهقهه ای زد که منشی با ترس در اتاق رو باز کرد و گفت :
بفرمایین ، آب قندی که گفته بودید ، ببخشید اتفاقی افتاده آقای دکتر ؟
آره بهترین اتفاقی که می تونست بیفته ، مریم من حرف زد ، منو بابا صدا کرد .
خانوم داوودی برید شیرینی بخرید و به همه بدین . همه باید توی شادی من شریک باشن . اصلا امروز ویزیت همه مریضا رایگانه ...
جمشید اونقدر خوشحال شده بود که اصلا یادش رفت که برای چی به مهشید گفته بود بیاد اونجا . مهشید هم چیزی نگفت و بدون مریم برگشت خونه ولی توی راه خیلی گریه کرد .
ببخشید دکتر ، جناب محبوبی پشت تلفن کارتون داره ، صحبت می کنید ؟
بله ، بله اصلا خودم می خواستم بهش زنگ بزنم . سلام امیر جون ، حالت چطوره ؟
سلام جمشید جان ، زنگ زدم ازت مژده بگیرم ! راستش مهشید خانوم قرار بود بیاد جواب آزمایش رو بگیره ولی نیومد ، این بود که زنگ زدم .
ااا مگه تو خبردار شدی . عسل من حرف میزنه بیا بابا به عمو بگو حرف زدی ، به من گفتی بابا ...
جمشید جان ، گوش کن ، من دارم میرم بیمارستان ، زیاد وقت ندارم . واسه این بهت زنگ زدم که بگم تو داری واسه ی بار دوم بابا میشی !
جمشید که داست با دست دیگه اش مریم رو قلقلک میداد ، یکدفعه خشکش زد .
الو ، الو جمشید گوشت با منه ، دیروز که خانومت رو دیدم یه چیزای حدس زدم ولی آزمایش کردم ، حدسم درست بود ، ولی این دیگه آخریش باشه آ ، فرزند کمتر ، زندگی بهتر ، تازه خرجش کمتره ... گوش میدی ؟ الو ...
ولی جمشید چیزی نمی گفت . خط دوم مطب زنگ زد .
الو خانوم داوودی برو ببین دکتر چش شد ؟ نه جواب میده ، نه تلفن رو قطع میکنه ، بعد به من زنگ بزنید !
منشی با دیدن وضعیت جمشید آبی به صورتش پاشید .
دکتر حالتون خوبه ؟
شماره دکتر محبوبی رو بگیرین ! زود باشید . الو امیر میتونی یه بار دیگه حرفت رو تکرار کنی ؟
ما رو بگو ، چی شد ! خوبه بچه دومه ! ببینم چرا سر اولی سکته نکردی ؟
امیر تو رو خدا ، گفتم یه بار دیگه تکرار کن ؟
هیچ
۱۱۶.۵k
۰۵ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.