قسمت سیزدهم
قسمت سیزدهم
خانوم پاک رو نمیدونم چه عکس العملی نشون میدید اگه بهتون بگم ، بگم .
و دیگه ادامه نداد . پرسیدم :
چی بگین ؟
می ترسم ظرفیت قبول کردنش رو نداشته باشید شما هیچ وقت دنبال پدرتون گشتید ؟
والا اون موقع خیلی بچه بودم و آدرس خونه قبلی ام رو بلد نبودم ، آخه پنج سالم بود . بعدش هم که بزرگ تر شدم ، هرچی گشتم فایده نداشت . شاید باور می کردم که بابا جمشید مرده !
مریم خانوم شما می تونید عکسی از بچگیتون رو بیارید . فردا ساعت پنج بعدازظهر منتظرتونم ! آقای فروهر شما هم حتما بیایید .
هر دوتایی از دکتر خداحافظی کردیم و از آسایشگاه اومدیم بیرون .
من نمی دونستم توی زندگی ات اینقدر سخت بوده و تلخ !
هر چقدر تلخ بوده خیلی کمتر از شیرینی مواقعی بود که با ، بابا بودم . هیچ وقت یادم نمیره . راستی چرا این چند وقته تماس نمی گرفتی ؟ نگرانت بودم !
جالبه ، دختر سنگدل افسانه ای دانشگاه واسه ی من احساس نگرانی کنه ! داشتم با درد خودم میساختم ، نمی دونی با این دل چیکار کردی دختر !
می دونستم میخواد ادامه بده . خودم طاقت شنیدنش رو نداشتم ، چه بسا همونجا احساسم رو بهش میگفتم . بهش میگفتم دوستش دارم . اونوقت کاوه چی ؟ نه من نمی تونستم این کار رو بکنم . برای همین بحث رو عوض کردم .
آقای فروهر نمی دونید منظور دکتر چی بود ؟ اون عکس کی بود ؟ یعنی امکان داره اون آدم اینقدر شبیه بابای من باشه یا نکنه خودشه ؟ نمی تونم باورکنم .
چرا نمیشه ؟ خدا یا قیافه کم میاره یا حکمت دیگه ای داره که یه سری از بنده هاش رو شبیه هم درست میکنه . مثلا خود من ! اونقدر شبیه عموی خدا بیامرز بودم که اسمش رو گذاشتن روی من . تا جایی که وقتی بزرگ شدم هر وقت از در وارد می شدم . همگی مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگم میگفتن انگاری علی یه بار دیگه زنده شده . دفتر خاطرات و عکساش تنها چیزایی که از عمویم برامون مونده و همیشه همراه منه . تو اونقدر شبیه یکی از دوستای عمویم هستی البته توی یکی از عکساش که گاهی فکر میکنم خودشی ، البته چون مال چندین سال قبل ، که واسم خیلی بعیده . فردا که اومدی می آرم ببینیش . خب ، حالا دیگه برو خونه . امشب رو خوب استراحت کن که فردا روز مهمی توی زندگیته !
منظورت رو نمی فهمم ، بیشتر توضیح بده !
نه امشب نه ! برو بخواب فردا همه چی روشن میشه . فقط یه چیزی بهت بگم که دکتر نتونس بگه . مریم پدر تو زنده است !
البته این جمله رو وقتی از ماشینش پیاده شدم گفت و بعد گاز داد و رفت .
دنیا دور سرم می چرخید . پدر من این چند وقته توی آسایشگاه بوده . پس راست میگفت با رفتن من اون دیووونه میشه . اون سرنوشت تلخ ، گذشته ی بابا جمشید من بوده . چرا این چند وقته دکتر بهم نگفت ؟ ... علی چی گفت ؟ پدر من زنده ست ؟ پس اون قبر مال کیه ؟ ... با تلفن دکتر تماس گرفتم جواب نمی داد . به همراهش زنگ زدم جواب نمی داد . اونقدر آشفته بودم که یادم رفت به خاله سلام کنم . یه راست رفتم توی اتاق و در و بستم . کاوه ، آخر شب اومد توی اتاقم و پرسید :
مریم چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
کاوه تو یادت میاد که پدر من چجوری مرد ؟ اصلا تو دیدیش ؟
آره تو یادت نمیاد ، آخه خیلی کوچولو بودی .
کاوه خوب فکر کن . تو اون موقع ده سالت بوده پس باید خوب یادت باشه .
من اونموقع نبودم درسته ؟ بعدا اومدم ! مامان منو از یه خونه آورد پیش خودش مگه نه ؟
این چرندیات چیه ؟ کی گفته ؟
هیچی ، هیچی ندارم بگم . این موضوع بعدا روشن میشه !
این فکرها رو از سرت بنداز بیرون . در ضمن ازت ممنونم که اسمم رو صدا کردی ! اینطوری فکر میکنم مثل قبلا خیلی با هم راحتیم و من راحت تر می تونم برات حرف بزنم . دیگه مزاحمت نمیشم . شب بخیر . خوب بخوابی !
تا صبح نخوابیدم . از سر شب چند بار خونه علی تماس گرفتم ولی جواب نمیداد . نمی دونستم به اون و حسی که نسبت بهش داشتم که اولی بار بود اونو تجربه میکردم فکر کنم یا ب زنده بودن پدر . علی حرفی رو الکی نمیزد . هر فکری که توی سرم رخنه میکرد آخرش ختم میشد به علی و عشقی که نسبت به اون داشتم ولی تا ابد مخفی می موند . صبح خاله اومد توی اتاقم .
تو بیدار شدی . ببینم نکنه اصلا نخوابید ؟ مریم اومدم باهات حرف بزنم که جشن عروسی رو همین آخر هفته بگیریم . موافقی ؟
خاله الان موقع این حرفا نیست . من دنبال گذشته گم شده ام هستم که مامان همیشه ازم پنهان میکرد . و در ضمن هرکاری دوست دارین انجام بدید بعدا به من بگید !
وا کدوم گذشته ؟ دختر خل شدی ؟ آخه به سلامتی عروسی تو هست نه من ! بلند شو بیا صبحونتو بخور تا ببینم چند نفر باید دعوت بشن . بلند شو ...
تا خاله رفت پایین ، لباسهام رو پوشیدم و هرچقدر خاله گفت بیا لااقل چیزی بخور اعتنایی نکردم . رفتم دنبال مرضیه تا ظهر توی خیابونا چرخیدیم . فهمید باید برام اتفاقی افتاده باشه
خانوم پاک رو نمیدونم چه عکس العملی نشون میدید اگه بهتون بگم ، بگم .
و دیگه ادامه نداد . پرسیدم :
چی بگین ؟
می ترسم ظرفیت قبول کردنش رو نداشته باشید شما هیچ وقت دنبال پدرتون گشتید ؟
والا اون موقع خیلی بچه بودم و آدرس خونه قبلی ام رو بلد نبودم ، آخه پنج سالم بود . بعدش هم که بزرگ تر شدم ، هرچی گشتم فایده نداشت . شاید باور می کردم که بابا جمشید مرده !
مریم خانوم شما می تونید عکسی از بچگیتون رو بیارید . فردا ساعت پنج بعدازظهر منتظرتونم ! آقای فروهر شما هم حتما بیایید .
هر دوتایی از دکتر خداحافظی کردیم و از آسایشگاه اومدیم بیرون .
من نمی دونستم توی زندگی ات اینقدر سخت بوده و تلخ !
هر چقدر تلخ بوده خیلی کمتر از شیرینی مواقعی بود که با ، بابا بودم . هیچ وقت یادم نمیره . راستی چرا این چند وقته تماس نمی گرفتی ؟ نگرانت بودم !
جالبه ، دختر سنگدل افسانه ای دانشگاه واسه ی من احساس نگرانی کنه ! داشتم با درد خودم میساختم ، نمی دونی با این دل چیکار کردی دختر !
می دونستم میخواد ادامه بده . خودم طاقت شنیدنش رو نداشتم ، چه بسا همونجا احساسم رو بهش میگفتم . بهش میگفتم دوستش دارم . اونوقت کاوه چی ؟ نه من نمی تونستم این کار رو بکنم . برای همین بحث رو عوض کردم .
آقای فروهر نمی دونید منظور دکتر چی بود ؟ اون عکس کی بود ؟ یعنی امکان داره اون آدم اینقدر شبیه بابای من باشه یا نکنه خودشه ؟ نمی تونم باورکنم .
چرا نمیشه ؟ خدا یا قیافه کم میاره یا حکمت دیگه ای داره که یه سری از بنده هاش رو شبیه هم درست میکنه . مثلا خود من ! اونقدر شبیه عموی خدا بیامرز بودم که اسمش رو گذاشتن روی من . تا جایی که وقتی بزرگ شدم هر وقت از در وارد می شدم . همگی مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگم میگفتن انگاری علی یه بار دیگه زنده شده . دفتر خاطرات و عکساش تنها چیزایی که از عمویم برامون مونده و همیشه همراه منه . تو اونقدر شبیه یکی از دوستای عمویم هستی البته توی یکی از عکساش که گاهی فکر میکنم خودشی ، البته چون مال چندین سال قبل ، که واسم خیلی بعیده . فردا که اومدی می آرم ببینیش . خب ، حالا دیگه برو خونه . امشب رو خوب استراحت کن که فردا روز مهمی توی زندگیته !
منظورت رو نمی فهمم ، بیشتر توضیح بده !
نه امشب نه ! برو بخواب فردا همه چی روشن میشه . فقط یه چیزی بهت بگم که دکتر نتونس بگه . مریم پدر تو زنده است !
البته این جمله رو وقتی از ماشینش پیاده شدم گفت و بعد گاز داد و رفت .
دنیا دور سرم می چرخید . پدر من این چند وقته توی آسایشگاه بوده . پس راست میگفت با رفتن من اون دیووونه میشه . اون سرنوشت تلخ ، گذشته ی بابا جمشید من بوده . چرا این چند وقته دکتر بهم نگفت ؟ ... علی چی گفت ؟ پدر من زنده ست ؟ پس اون قبر مال کیه ؟ ... با تلفن دکتر تماس گرفتم جواب نمی داد . به همراهش زنگ زدم جواب نمی داد . اونقدر آشفته بودم که یادم رفت به خاله سلام کنم . یه راست رفتم توی اتاق و در و بستم . کاوه ، آخر شب اومد توی اتاقم و پرسید :
مریم چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
کاوه تو یادت میاد که پدر من چجوری مرد ؟ اصلا تو دیدیش ؟
آره تو یادت نمیاد ، آخه خیلی کوچولو بودی .
کاوه خوب فکر کن . تو اون موقع ده سالت بوده پس باید خوب یادت باشه .
من اونموقع نبودم درسته ؟ بعدا اومدم ! مامان منو از یه خونه آورد پیش خودش مگه نه ؟
این چرندیات چیه ؟ کی گفته ؟
هیچی ، هیچی ندارم بگم . این موضوع بعدا روشن میشه !
این فکرها رو از سرت بنداز بیرون . در ضمن ازت ممنونم که اسمم رو صدا کردی ! اینطوری فکر میکنم مثل قبلا خیلی با هم راحتیم و من راحت تر می تونم برات حرف بزنم . دیگه مزاحمت نمیشم . شب بخیر . خوب بخوابی !
تا صبح نخوابیدم . از سر شب چند بار خونه علی تماس گرفتم ولی جواب نمیداد . نمی دونستم به اون و حسی که نسبت بهش داشتم که اولی بار بود اونو تجربه میکردم فکر کنم یا ب زنده بودن پدر . علی حرفی رو الکی نمیزد . هر فکری که توی سرم رخنه میکرد آخرش ختم میشد به علی و عشقی که نسبت به اون داشتم ولی تا ابد مخفی می موند . صبح خاله اومد توی اتاقم .
تو بیدار شدی . ببینم نکنه اصلا نخوابید ؟ مریم اومدم باهات حرف بزنم که جشن عروسی رو همین آخر هفته بگیریم . موافقی ؟
خاله الان موقع این حرفا نیست . من دنبال گذشته گم شده ام هستم که مامان همیشه ازم پنهان میکرد . و در ضمن هرکاری دوست دارین انجام بدید بعدا به من بگید !
وا کدوم گذشته ؟ دختر خل شدی ؟ آخه به سلامتی عروسی تو هست نه من ! بلند شو بیا صبحونتو بخور تا ببینم چند نفر باید دعوت بشن . بلند شو ...
تا خاله رفت پایین ، لباسهام رو پوشیدم و هرچقدر خاله گفت بیا لااقل چیزی بخور اعتنایی نکردم . رفتم دنبال مرضیه تا ظهر توی خیابونا چرخیدیم . فهمید باید برام اتفاقی افتاده باشه
۱۱۴.۱k
۰۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.