قسمت پایانی
قسمت پایانی
چشم ، خانوم وضعیت روحی خوبی نداشت و دارو استفاده میکرد . شروع کرد به آزار مریم دور از چشم آقا و منو برای اینکه به آقا چیزی نگم ، متهم کرد به دزدی . تا اینکه آرش بدنیا اومد و شدت آزار خانوم هم بیشتر شد و آقا فهمید .
اونشب رو هچ وقت یادم نمیره . آقا خیلی حالش بد شد و اختیارش دست خودش نبود . آقا مریم رو خیلی دوست داشت ... بعد از چند روز یه خانومی اومد خونه که جریان زندگی اش رو تعریف کرد و گفت مریم دختر اونه . خانوم هم بدون اینکه بپرسه این چند سال کجا بوده و یا مدرکی نشون بده ، مریم رو که شده بود مجسمه نفرت زندگیش بهش داد که ببره . آقا اون روز تصمیم گرفته بو با خانوم آشتی کنه . واسه ی همینم خیلی زود اومد خونه ، اما وقتی مریم رو ندید با من دعوا کرد که چرا گذاشتم بره بیرون . من از ترس و ناراحتی چیزی نمیتونستم بگم . تا اینکه مادر مریم خانوم زنگ زد و چیزی رو که هیچ کدوم ما جرات گفتنش رونداشتیم ، براش گفت .
آقا تا آخر شب با آرام بخشی که دکتر محبوبی تزریق کرده بود آروم بود ولی ساعت حوالی یازده یا دوازده شب بود که تصمیم گرفت خودش رو بکشه . نجاتش دادیم ولی از اون به بعد توی این آسایشگاه بستری شد . مریم بابات تو رو خیلی دوست داشت ... .
با تموم شدن حرفای عزیز همه گریه کردن . یکی از سرشوق ، یک ندامت ، یکی تعجب ... مهشید اومد و سرش رو گذاشت روی پاهام و گفت مریم تا منو نبخشی از اینجا بیرون نمی رم . چیزی نمی تونستم بگم . بلند شدم و رفتم پیش آرش .
مریم خیلی دنبالت گشتم . خیلی دوست داشتم ، خواهری رو که بابا به عشق اون به این وضعیت دچار شد و یه عمر منو تنها گذاشت پیدا کنم . ولی هر چی بود خیلی خوشحالم که بالاخره پیدات کردم ... .
و خم شد و در گوشم گفت :
مریم جان ، مادرم تو حقت خیلی بدی کرده ، همه رو می دونم و برام تعریف کرده . اون به بیماری لاعلاجی مبتلا شده و دکترها از درمانش قطع امید کردن
ازت میخوام البته به خاطر برادری که مجبور شدی به خطر وجودش اونهمه شکنجه تحمل کنی ، اونو ببخشی . شبها اصلا نمی تونه بخوابه و همش کابوس می بینه ... .
رفتم و مهشید رو بلند کردم و بغلش کردم .
مامان مهشید ! بلند شو ، من خیلی وقته تو رو بخشیدم ... .
مهشید مثل نوزادی که تازه از مادر جدا شده باشه گریه میکرد و دائم منو می بوسید . بعد از جدا شدن از آغوش مهشید ، به بابا نگاه کردم ، آروم آروم داشت اشک میریخت . مثل همون روز ... طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم
بابا میای پیش خودم زندگی کنی مثل اون موقع ها ...
سرم رو گذاشتم روی پاهاش و شروع کردم به اشک ریختن ... بعد از چند دقیقه دکتر جعفری گفت :
مرمی جان ، بابا احتیاج به درمون داره ، جمشید این چند سال توی گذشته زندگی کرده ، هر چند با دیدن علی و از اون به بعد دوره درمان رو شروع کردیم و خوشبختانه پیشرفتهای خوبی داشته . حالا هم که با دیدن تو و پیدا کردنت سریعتر حالش خوب میشه فقط اینکه ، هر روزباید چند ساعت پیشش باشی ... .
ساعت حدودا نه شده بود . من همگی رو برای فردا شب به خونمون یعنی خونه خاله دعوت کرده بودم . حتی از مهشید هم قول گرفتم که بیاد . دکتر محبوبی بعد از آرزوی سلامتی برای بابا و خوشبختی برای من ، مهشید و آرش رو همراهش برد .
دکتر جعفری موقع رفتن محبوبی ازش به خاطر کمکی که بهش کرده بود تشکر کرد .
خواستم پیش بابا بمونی ولی دکتر اجازه نداد و گفت :
جمشید باید با این همه ماجرا که براش پیش اومده کنار بیاد و بتونه خودش رو راضی کنه که گذشته ماجرایی بوده که اتفاق افتاده و باید فراموشش کنه و به آینده فکر کنه . لااقل امشب بهش فرصت بدیم ... .
دیر وقت بود . اما ...
مریم خانوم ، میدونم دل کندن از بابایی که چند سال ندیدیش سخته ولی باید برید خونه . من شما رو می رسونم .
توی ماشین هیچ کدوم حرفی نزدی . وقتی پیاده شدم گفتم :
علی آ ... ببخشید آقای فروهر اگه لطف کنید فردا شما هم بیایین. خیلی خوشحالم میکنید !
والا جمع اولا خانوادگیه ، وجود من لزومی نداره یعنی وصله ی ناجوریه .
اتفاقا همگی ، یه جورایی با هم غریبه هستن . تازه قراره با هم آشنا بشیم ! اگه تشریف بیارید قول میدم در مورد پیشنهادتون فکر کنم !
درست زدم وسط هدف . علی بدون هیچ حرفی قبول کرد . توی این فکر بودم که چه جوری باید به خاله و کاوه بگم .
زنگ زدم . وقتی وارد خونه شدم ، خاله خیلی نگران بود . همینطور کاوه . خاله وقتی منو دید گفت :
نصف عمر شدم دختر ، مرضیه هم چند بار زنگ زد حالت رو بپرسه !
منظورش رو فهمیدم . کاوه با دیدن چشمای من به خاله اشاره کرد که چیزی نگه و منتظر بود تا من برم تو اتاق ، تا اونجا براش بگم چه اتفاقی اتفاده . اما من بعد از شام هم نشستم .
خاله ف میخوام از گذشته ام بپرسم ! واسم تعریف کنید . یعنی بگید چه اتفاقی افتاده ؟
چه ات
چشم ، خانوم وضعیت روحی خوبی نداشت و دارو استفاده میکرد . شروع کرد به آزار مریم دور از چشم آقا و منو برای اینکه به آقا چیزی نگم ، متهم کرد به دزدی . تا اینکه آرش بدنیا اومد و شدت آزار خانوم هم بیشتر شد و آقا فهمید .
اونشب رو هچ وقت یادم نمیره . آقا خیلی حالش بد شد و اختیارش دست خودش نبود . آقا مریم رو خیلی دوست داشت ... بعد از چند روز یه خانومی اومد خونه که جریان زندگی اش رو تعریف کرد و گفت مریم دختر اونه . خانوم هم بدون اینکه بپرسه این چند سال کجا بوده و یا مدرکی نشون بده ، مریم رو که شده بود مجسمه نفرت زندگیش بهش داد که ببره . آقا اون روز تصمیم گرفته بو با خانوم آشتی کنه . واسه ی همینم خیلی زود اومد خونه ، اما وقتی مریم رو ندید با من دعوا کرد که چرا گذاشتم بره بیرون . من از ترس و ناراحتی چیزی نمیتونستم بگم . تا اینکه مادر مریم خانوم زنگ زد و چیزی رو که هیچ کدوم ما جرات گفتنش رونداشتیم ، براش گفت .
آقا تا آخر شب با آرام بخشی که دکتر محبوبی تزریق کرده بود آروم بود ولی ساعت حوالی یازده یا دوازده شب بود که تصمیم گرفت خودش رو بکشه . نجاتش دادیم ولی از اون به بعد توی این آسایشگاه بستری شد . مریم بابات تو رو خیلی دوست داشت ... .
با تموم شدن حرفای عزیز همه گریه کردن . یکی از سرشوق ، یک ندامت ، یکی تعجب ... مهشید اومد و سرش رو گذاشت روی پاهام و گفت مریم تا منو نبخشی از اینجا بیرون نمی رم . چیزی نمی تونستم بگم . بلند شدم و رفتم پیش آرش .
مریم خیلی دنبالت گشتم . خیلی دوست داشتم ، خواهری رو که بابا به عشق اون به این وضعیت دچار شد و یه عمر منو تنها گذاشت پیدا کنم . ولی هر چی بود خیلی خوشحالم که بالاخره پیدات کردم ... .
و خم شد و در گوشم گفت :
مریم جان ، مادرم تو حقت خیلی بدی کرده ، همه رو می دونم و برام تعریف کرده . اون به بیماری لاعلاجی مبتلا شده و دکترها از درمانش قطع امید کردن
ازت میخوام البته به خاطر برادری که مجبور شدی به خطر وجودش اونهمه شکنجه تحمل کنی ، اونو ببخشی . شبها اصلا نمی تونه بخوابه و همش کابوس می بینه ... .
رفتم و مهشید رو بلند کردم و بغلش کردم .
مامان مهشید ! بلند شو ، من خیلی وقته تو رو بخشیدم ... .
مهشید مثل نوزادی که تازه از مادر جدا شده باشه گریه میکرد و دائم منو می بوسید . بعد از جدا شدن از آغوش مهشید ، به بابا نگاه کردم ، آروم آروم داشت اشک میریخت . مثل همون روز ... طاقت دیدن اشکاش رو نداشتم
بابا میای پیش خودم زندگی کنی مثل اون موقع ها ...
سرم رو گذاشتم روی پاهاش و شروع کردم به اشک ریختن ... بعد از چند دقیقه دکتر جعفری گفت :
مرمی جان ، بابا احتیاج به درمون داره ، جمشید این چند سال توی گذشته زندگی کرده ، هر چند با دیدن علی و از اون به بعد دوره درمان رو شروع کردیم و خوشبختانه پیشرفتهای خوبی داشته . حالا هم که با دیدن تو و پیدا کردنت سریعتر حالش خوب میشه فقط اینکه ، هر روزباید چند ساعت پیشش باشی ... .
ساعت حدودا نه شده بود . من همگی رو برای فردا شب به خونمون یعنی خونه خاله دعوت کرده بودم . حتی از مهشید هم قول گرفتم که بیاد . دکتر محبوبی بعد از آرزوی سلامتی برای بابا و خوشبختی برای من ، مهشید و آرش رو همراهش برد .
دکتر جعفری موقع رفتن محبوبی ازش به خاطر کمکی که بهش کرده بود تشکر کرد .
خواستم پیش بابا بمونی ولی دکتر اجازه نداد و گفت :
جمشید باید با این همه ماجرا که براش پیش اومده کنار بیاد و بتونه خودش رو راضی کنه که گذشته ماجرایی بوده که اتفاق افتاده و باید فراموشش کنه و به آینده فکر کنه . لااقل امشب بهش فرصت بدیم ... .
دیر وقت بود . اما ...
مریم خانوم ، میدونم دل کندن از بابایی که چند سال ندیدیش سخته ولی باید برید خونه . من شما رو می رسونم .
توی ماشین هیچ کدوم حرفی نزدی . وقتی پیاده شدم گفتم :
علی آ ... ببخشید آقای فروهر اگه لطف کنید فردا شما هم بیایین. خیلی خوشحالم میکنید !
والا جمع اولا خانوادگیه ، وجود من لزومی نداره یعنی وصله ی ناجوریه .
اتفاقا همگی ، یه جورایی با هم غریبه هستن . تازه قراره با هم آشنا بشیم ! اگه تشریف بیارید قول میدم در مورد پیشنهادتون فکر کنم !
درست زدم وسط هدف . علی بدون هیچ حرفی قبول کرد . توی این فکر بودم که چه جوری باید به خاله و کاوه بگم .
زنگ زدم . وقتی وارد خونه شدم ، خاله خیلی نگران بود . همینطور کاوه . خاله وقتی منو دید گفت :
نصف عمر شدم دختر ، مرضیه هم چند بار زنگ زد حالت رو بپرسه !
منظورش رو فهمیدم . کاوه با دیدن چشمای من به خاله اشاره کرد که چیزی نگه و منتظر بود تا من برم تو اتاق ، تا اونجا براش بگم چه اتفاقی اتفاده . اما من بعد از شام هم نشستم .
خاله ف میخوام از گذشته ام بپرسم ! واسم تعریف کنید . یعنی بگید چه اتفاقی افتاده ؟
چه ات
۱۴۲.۹k
۰۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.