با شهیدان این دیار
با شهیدان این دیار
این هفته
شهید رسول استوار(شهید فروردین ماه بانش)
برگرفته از نرم افزار جامع شهدای بانش
تولدش برف بود و وداعش باران...
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدا به منزل پدر شهید رسول استوار رفتیم. پدر و مادر شهید با روی باز و خیلی صمیمی از ما استقبال کردند.خدا خدا می کردم و ازشهید می خواستم جلسه ی خوبی داشه باشیم ، آخر من شهید رسول را فقط در حد یک اسم می شناختم. خوشبختانه همه ی اعضای خانواده با خبر شده و یکی یکی به جمع ما اضافه شدند.
همراه می شویم با این خانواده از خاطرات نوجوان چهارده ساله شان
در یکی از روز های سرد و برفی زمستان پنجاه و یک ،دوّمین فرزند خانواده به دنیا آمد .او را رسول نام گذاشتند. رسول تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند ، اودر کنار درس خواندن در کارهای کشاورزی و دامداری به پدر خود نیز کمک می کرد. با همه اعضای خانواده خوب و صمیمی بود. بعد از تمام کردن درس و مدرسه به شیراز رفت و حدود سه ماهی در یک چلوکبابی کار می کرد.رسول با وجود اینکه هنوز به سّن تکلیف نرسیده بود اهل نماز و روزه بود. در مراسم های محرّم نیز علمدار هیئت بود و معمولا دعای کمیل را می خواند.
به گفته ی پدرش خیلی به امام خمینی (ره) علاقه و عشق می ورزید و طوری امام را شناخته بود که ما هنوز نشناخته ایم و در واقع به عشق امام (ره)به جبهه رفت.
اسفند شصت و پنج بود که نوجوان چهارده ساله دیگر طاقت ماندن در این دنیای فانی را نداشت و به همراه دوستان به جبهه ی جنوب رفت و به عنوان تک تیر انداز در مقابل دشمن اسلام جنگید.
سرانجام این نوجوان امّا بزرگ مرد در چهارمین روز از سال شصت و شش بر اثر اصابت ترکش در منطقه ی شلمچه به درجه ی رفیع شهادت نائل گردید.
@Baneshi95
https://telegram.me/banesh95
این هفته
شهید رسول استوار(شهید فروردین ماه بانش)
برگرفته از نرم افزار جامع شهدای بانش
تولدش برف بود و وداعش باران...
بعد از ظهر یکی از روزهای گرم مرداد ماه هشتاد و هفت با اعضای واحد شهدا به منزل پدر شهید رسول استوار رفتیم. پدر و مادر شهید با روی باز و خیلی صمیمی از ما استقبال کردند.خدا خدا می کردم و ازشهید می خواستم جلسه ی خوبی داشه باشیم ، آخر من شهید رسول را فقط در حد یک اسم می شناختم. خوشبختانه همه ی اعضای خانواده با خبر شده و یکی یکی به جمع ما اضافه شدند.
همراه می شویم با این خانواده از خاطرات نوجوان چهارده ساله شان
در یکی از روز های سرد و برفی زمستان پنجاه و یک ،دوّمین فرزند خانواده به دنیا آمد .او را رسول نام گذاشتند. رسول تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند ، اودر کنار درس خواندن در کارهای کشاورزی و دامداری به پدر خود نیز کمک می کرد. با همه اعضای خانواده خوب و صمیمی بود. بعد از تمام کردن درس و مدرسه به شیراز رفت و حدود سه ماهی در یک چلوکبابی کار می کرد.رسول با وجود اینکه هنوز به سّن تکلیف نرسیده بود اهل نماز و روزه بود. در مراسم های محرّم نیز علمدار هیئت بود و معمولا دعای کمیل را می خواند.
به گفته ی پدرش خیلی به امام خمینی (ره) علاقه و عشق می ورزید و طوری امام را شناخته بود که ما هنوز نشناخته ایم و در واقع به عشق امام (ره)به جبهه رفت.
اسفند شصت و پنج بود که نوجوان چهارده ساله دیگر طاقت ماندن در این دنیای فانی را نداشت و به همراه دوستان به جبهه ی جنوب رفت و به عنوان تک تیر انداز در مقابل دشمن اسلام جنگید.
سرانجام این نوجوان امّا بزرگ مرد در چهارمین روز از سال شصت و شش بر اثر اصابت ترکش در منطقه ی شلمچه به درجه ی رفیع شهادت نائل گردید.
@Baneshi95
https://telegram.me/banesh95
۲.۲k
۱۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.