*هزار یک شب*شب16*
*هزار یک شب*شب16*
شهرزاد :ملک جوان بختم .گفتیم درعمارت باشکوهی در بغدادسه خاتون زیباچهره زندگی میکردن،دست روزگار مردباربر وسه مردیک چشم ووامیر بغداد ووزیر وخزانه دار ش راه به عمارت کشاند ،وسوگند یادکردن که از حوداث که در عمارت میگذرد سوال نکند ،ولی حوداث هولناک آن عمارت توسط آن زیبا رویان باعث شد که عهد شکنی کنند ،وخاتون ها قصد کشتن آن عهدشکنان کردولی گفت اول حکایت زندگیتان را بگوید،آن سه ژنده پوش یک چشم امیر زادگانی بودن .اولی توسط وزیر نابکار ؛ خیانت کارپدرش این گونه شده بود وبرای کمک از امیر بغدادبه ان دیار امده بود،دومی امیرزاده گرفتار طلسم عفریته شده بود وگلبانو دختری عاشق اوشده بودبرای شکستن طلسم امیرازجانش گذشت ولی ناخواسته باعث کور شدن یک چشم امیر شد .وسومی امیرزاده که برای نجات شاهزاده سیلان عفریته اورل مجازات کرد بود وبه بغدادامده بودتا از وزیر دربار کمک بگیرد برای نجات شاهزاده ..وخاتون ازشنیدن حکایت زندگی انان دلش به رحم امد انان رابخشید...
واکنون سروم !ادامه حکایت.
خاتون روکرد به وزیر گفت :ای پیرسالخورده شما تنها کسی بودکه به عهد خود وفاکردیدبااینکه گفتید تاجران طبرستانی هستید ،میدانم دروغ گفتید،شما چهره تان به پارسیان خراسانی شباهت دارد،وآن جوان که غرور ونخوت ازچهره ش هویدا است بی گمان تاجرنیست،ولی شمارا بخشیدم اکنون اگر میخواهید شب را دراینجا استراحت کنید،وزیر رخصت خواستن وتشکر کردن وهمگی خارج شدن.از عمارت .بعد که خارج شدن از عمارت،امیر روبه امیرزادگان کرد گفت: شما به اینجا امدید تاازمن یاری بخواهید،اکنون به قصر من برویم تاچاره بجویم .وتوای مردباربرکه به زیرکی از گفتن حکایت فرار کردی بی گمان توهم مثل این سه مرو انچه به نظر میرسد نیستی من مایلم هنرمندی چون تودر بارگاه داشت باشم وحکایت زندگیت رابشنوم .
وهمگی به قصر بغداد رفتن ،فردا امیر بغداد ماموران برای احضار آن سه خاتون وآن دوسگ به عمارت آنان فرستاد.
خاتون ها با دیدن امیربغدادتعجب کردن ،ترسیدن ،امیر گفت شمادر امان هستید،چون باوجود قدرت جادوگرازجان ما گذشتیدودر ضمن شما صدازیبا دارید وزیبا نواختید.ولی مایل هستم حکایت زندگیتان واین دوسگ رابدانم
*حکایت خاتون اول برتر*.
خاتون گفت :ای امیر این دوسگ خواهران من میباشند .پدر من مردی تاجر وسرشناس بود که بعد ازمرگ مادرم ازدواج نکرد.ومن که تجارت وحساب کتاب .را از پدرم اموخته ام در حجره او را یاری میرساندم و دو خواهرم زیبا و ظریفه اوقات را به بطالت و خوش گذرانی با دختران هم سن و سال میگذراندن پدرم که فوت کرد ارثیه ای فراوان برایمان گذاشت . زیبا و ظریفه بعد از مرگ پدرم یصد ازدواج با مردانی ناشاسته را داشتن و نصیحت من بر انان اثر نداشت و ارث انها رو دادم و انان با همسران خود بغدا را ترک کردن و بعو از سه سال به بغداد بازگشتند که معلوم شد شوهران انها اموال را دزدیه و انها را ترک گفته بودن ولی مت با وجود این انها را با اغوش انها را پذیرفتم.وبعدازمدتی دوباره اینان دوبار فریب مردان نابکارراخورد .وقصدازدواج بامردان نامردکردن وبا وجودنصحیت های من بازهم کارخودشان کرد وازمن سکه های زیاد گرفتن وترک دیارکردن،ولی بازهم قصه تکرار شد ،وشوهران خواهران وقتی پولشان راگرفته بودن ازخانه بدون پول ولباس بیرون کرده بودن ،ومن دوباره ببخشیدم .وبایکدیگر تجارت رارونق دادیم ،وبعد ازچند ماه قصدتجارت کردیم وبرکشتی سوارشدیم ولی گرفتار طوفان شده یم وتغییر مسیر داد،وبه خشکی رسیدم ومعلوم بودشهر زیبا ست،وناخدا گفت نمیداند که این چه شهری است ،وگفت یک روز طول میکشد تا کشتی تعمیر شود واگر میخواهد گشتی در شهربزنید،چون مسافران سالخورده بود ن درکشتی ماندن .من وخواهرانم به شهر رفتیم ولی درکمال تعجب دیدم مردمان ان شهر همگی از سنگ بودن وخشک شدن .وما ازهمدیگر جداشدیم من به قصری رسیدم ،سربازان درباریان وامیر برتخت.نشسته همگی از سنگ بودن ،من ترسیدم و قصدسریع از قصر خارج شوم،که صدای زیبا شنیدم که اواز میخواند،به دنبال صدا رفتم ودیدم مردی نیکو چهره کتابی میخواند.تا مرا دید بااحترام بلند شد وسلام کرد وگفت ای بانو پری چهره در این شهر چه میکی ؟
صدا زیبا وچهره دلنشین آن مرد جوان بردلم نشست گویی قلب مرا ربود ،من ماجرا راگفتم .وسپس از اوپرسیدم ماجرایی این انسان های سنگی چیست .مرد جوان ازمن خواست که اوراوهمراهی کنم ،از پله بالا رفتیم ملکه دیدم به سنگ سیاه ولی لباس وجوهرات گران قیمت .جوان گفت :این ملکه است مادر من وان امیر که دیدی پدرم..
حکایت که به اینجا رسید شهرباز به خواب رفته بود..ویک شب دیگر شهرزاد زنده ماند...
وعده ما فرداشب وحکایت شهر سنگی
*پایان شب 16*
شهرزاد :ملک جوان بختم .گفتیم درعمارت باشکوهی در بغدادسه خاتون زیباچهره زندگی میکردن،دست روزگار مردباربر وسه مردیک چشم ووامیر بغداد ووزیر وخزانه دار ش راه به عمارت کشاند ،وسوگند یادکردن که از حوداث که در عمارت میگذرد سوال نکند ،ولی حوداث هولناک آن عمارت توسط آن زیبا رویان باعث شد که عهد شکنی کنند ،وخاتون ها قصد کشتن آن عهدشکنان کردولی گفت اول حکایت زندگیتان را بگوید،آن سه ژنده پوش یک چشم امیر زادگانی بودن .اولی توسط وزیر نابکار ؛ خیانت کارپدرش این گونه شده بود وبرای کمک از امیر بغدادبه ان دیار امده بود،دومی امیرزاده گرفتار طلسم عفریته شده بود وگلبانو دختری عاشق اوشده بودبرای شکستن طلسم امیرازجانش گذشت ولی ناخواسته باعث کور شدن یک چشم امیر شد .وسومی امیرزاده که برای نجات شاهزاده سیلان عفریته اورل مجازات کرد بود وبه بغدادامده بودتا از وزیر دربار کمک بگیرد برای نجات شاهزاده ..وخاتون ازشنیدن حکایت زندگی انان دلش به رحم امد انان رابخشید...
واکنون سروم !ادامه حکایت.
خاتون روکرد به وزیر گفت :ای پیرسالخورده شما تنها کسی بودکه به عهد خود وفاکردیدبااینکه گفتید تاجران طبرستانی هستید ،میدانم دروغ گفتید،شما چهره تان به پارسیان خراسانی شباهت دارد،وآن جوان که غرور ونخوت ازچهره ش هویدا است بی گمان تاجرنیست،ولی شمارا بخشیدم اکنون اگر میخواهید شب را دراینجا استراحت کنید،وزیر رخصت خواستن وتشکر کردن وهمگی خارج شدن.از عمارت .بعد که خارج شدن از عمارت،امیر روبه امیرزادگان کرد گفت: شما به اینجا امدید تاازمن یاری بخواهید،اکنون به قصر من برویم تاچاره بجویم .وتوای مردباربرکه به زیرکی از گفتن حکایت فرار کردی بی گمان توهم مثل این سه مرو انچه به نظر میرسد نیستی من مایلم هنرمندی چون تودر بارگاه داشت باشم وحکایت زندگیت رابشنوم .
وهمگی به قصر بغداد رفتن ،فردا امیر بغداد ماموران برای احضار آن سه خاتون وآن دوسگ به عمارت آنان فرستاد.
خاتون ها با دیدن امیربغدادتعجب کردن ،ترسیدن ،امیر گفت شمادر امان هستید،چون باوجود قدرت جادوگرازجان ما گذشتیدودر ضمن شما صدازیبا دارید وزیبا نواختید.ولی مایل هستم حکایت زندگیتان واین دوسگ رابدانم
*حکایت خاتون اول برتر*.
خاتون گفت :ای امیر این دوسگ خواهران من میباشند .پدر من مردی تاجر وسرشناس بود که بعد ازمرگ مادرم ازدواج نکرد.ومن که تجارت وحساب کتاب .را از پدرم اموخته ام در حجره او را یاری میرساندم و دو خواهرم زیبا و ظریفه اوقات را به بطالت و خوش گذرانی با دختران هم سن و سال میگذراندن پدرم که فوت کرد ارثیه ای فراوان برایمان گذاشت . زیبا و ظریفه بعد از مرگ پدرم یصد ازدواج با مردانی ناشاسته را داشتن و نصیحت من بر انان اثر نداشت و ارث انها رو دادم و انان با همسران خود بغدا را ترک کردن و بعو از سه سال به بغداد بازگشتند که معلوم شد شوهران انها اموال را دزدیه و انها را ترک گفته بودن ولی مت با وجود این انها را با اغوش انها را پذیرفتم.وبعدازمدتی دوباره اینان دوبار فریب مردان نابکارراخورد .وقصدازدواج بامردان نامردکردن وبا وجودنصحیت های من بازهم کارخودشان کرد وازمن سکه های زیاد گرفتن وترک دیارکردن،ولی بازهم قصه تکرار شد ،وشوهران خواهران وقتی پولشان راگرفته بودن ازخانه بدون پول ولباس بیرون کرده بودن ،ومن دوباره ببخشیدم .وبایکدیگر تجارت رارونق دادیم ،وبعد ازچند ماه قصدتجارت کردیم وبرکشتی سوارشدیم ولی گرفتار طوفان شده یم وتغییر مسیر داد،وبه خشکی رسیدم ومعلوم بودشهر زیبا ست،وناخدا گفت نمیداند که این چه شهری است ،وگفت یک روز طول میکشد تا کشتی تعمیر شود واگر میخواهد گشتی در شهربزنید،چون مسافران سالخورده بود ن درکشتی ماندن .من وخواهرانم به شهر رفتیم ولی درکمال تعجب دیدم مردمان ان شهر همگی از سنگ بودن وخشک شدن .وما ازهمدیگر جداشدیم من به قصری رسیدم ،سربازان درباریان وامیر برتخت.نشسته همگی از سنگ بودن ،من ترسیدم و قصدسریع از قصر خارج شوم،که صدای زیبا شنیدم که اواز میخواند،به دنبال صدا رفتم ودیدم مردی نیکو چهره کتابی میخواند.تا مرا دید بااحترام بلند شد وسلام کرد وگفت ای بانو پری چهره در این شهر چه میکی ؟
صدا زیبا وچهره دلنشین آن مرد جوان بردلم نشست گویی قلب مرا ربود ،من ماجرا راگفتم .وسپس از اوپرسیدم ماجرایی این انسان های سنگی چیست .مرد جوان ازمن خواست که اوراوهمراهی کنم ،از پله بالا رفتیم ملکه دیدم به سنگ سیاه ولی لباس وجوهرات گران قیمت .جوان گفت :این ملکه است مادر من وان امیر که دیدی پدرم..
حکایت که به اینجا رسید شهرباز به خواب رفته بود..ویک شب دیگر شهرزاد زنده ماند...
وعده ما فرداشب وحکایت شهر سنگی
*پایان شب 16*
۵.۲k
۲۵ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.