داستان واقعی
#داستان_واقعی
سلام این داستانی که میخوام تعریف کنم مال زمانهای قدیمه که از پدربزرگم شنیدم وواسه همه وقتی جمع میشدیم تعریف.میکرد..اون گفت دوتا دوست بودیم قرارگذاشتیم صبح فردا هوامقداری روشن شد بریم صحرا خار جمع کنیم وبرای آتیش توی تنور..خلاصه میگفت شب شد و قرار ما فردا بود تقریبا هنوز خوب نخوابیده بودم یعنی خواب وبیداربودم .اون موقع هم ساعت نبود..گفت دیدم.در میزنن گفتم خدایا این کیه دم.در.. درو که باز کردم دیدم دوستمه اسم دوستش مش قربان بود..بهش گفتم مش قربان اینجاچی میکنی گفت مگه قرارنبود بریم.خوب اومدم که بریم..گفت الان..که خیلی هواتاریکه..قرار شد هوا کمی روشن شد بریم.گفت الان صبح شده مهتاب نیس فکرمیکنی زوده..امامیگفت این حرفهارو که میزد اصلا روشو بطرف من نمیکرد پشتش بود..اخه دوست بابابزرگم یه کم کم حرف بود و. انق...گفتم من اصلا نخوابیدم..دیدم جوابمونداد..پیش خودموفکرکردم خوابیدم وزود گذاشته ومن نفهمیدم.اینه که گیج خوابم...گفتم باشه صبرکن الان میام..رفتم وسایلا موبرداشتم وپشت سرش راه افتادم..خیلی باهاش حرف زدم اما اصلا جواب نمیداد.گفتم شاید با زنش دعواش شده حوصله نداره..منم دیگه چیزی نگفتم وراه رو ادامه دادیم.گفت پیش خودم گفتم چرا این همه راه اومدیم هواروشن نشد؟؟ یهوجلومو نگاه کردم دیدم مش قربان همینجوری که جلوی من راه میره داره بزرگ وبزرگتر میشه..پدربزرگم گفت شصتم خبردارشد که این جنه ومش قربان نیست..یهو یه سنجاق دراوردم ازکنار کتم ورفتم طرفش همینکه خواستم سنجاق رو بهش بزنم.همزمان یه بسم الله گفتم. یهو عین همون جن بوداده غیبش زد...وای منه میگی اینقدر حالم خراب شده بود توی اون بیابون که نگو.پدربزرگ گفت کنار تخته سنگی پناه گرفتم.چندساعت که نمیدونم چقدربود که گذشت دیدم صدای چاروادار( یاهمون چادرنشینها که کوچ میکنن)میاد. اونوقت خیالم راحت شد...
سلام این داستانی که میخوام تعریف کنم مال زمانهای قدیمه که از پدربزرگم شنیدم وواسه همه وقتی جمع میشدیم تعریف.میکرد..اون گفت دوتا دوست بودیم قرارگذاشتیم صبح فردا هوامقداری روشن شد بریم صحرا خار جمع کنیم وبرای آتیش توی تنور..خلاصه میگفت شب شد و قرار ما فردا بود تقریبا هنوز خوب نخوابیده بودم یعنی خواب وبیداربودم .اون موقع هم ساعت نبود..گفت دیدم.در میزنن گفتم خدایا این کیه دم.در.. درو که باز کردم دیدم دوستمه اسم دوستش مش قربان بود..بهش گفتم مش قربان اینجاچی میکنی گفت مگه قرارنبود بریم.خوب اومدم که بریم..گفت الان..که خیلی هواتاریکه..قرار شد هوا کمی روشن شد بریم.گفت الان صبح شده مهتاب نیس فکرمیکنی زوده..امامیگفت این حرفهارو که میزد اصلا روشو بطرف من نمیکرد پشتش بود..اخه دوست بابابزرگم یه کم کم حرف بود و. انق...گفتم من اصلا نخوابیدم..دیدم جوابمونداد..پیش خودموفکرکردم خوابیدم وزود گذاشته ومن نفهمیدم.اینه که گیج خوابم...گفتم باشه صبرکن الان میام..رفتم وسایلا موبرداشتم وپشت سرش راه افتادم..خیلی باهاش حرف زدم اما اصلا جواب نمیداد.گفتم شاید با زنش دعواش شده حوصله نداره..منم دیگه چیزی نگفتم وراه رو ادامه دادیم.گفت پیش خودم گفتم چرا این همه راه اومدیم هواروشن نشد؟؟ یهوجلومو نگاه کردم دیدم مش قربان همینجوری که جلوی من راه میره داره بزرگ وبزرگتر میشه..پدربزرگم گفت شصتم خبردارشد که این جنه ومش قربان نیست..یهو یه سنجاق دراوردم ازکنار کتم ورفتم طرفش همینکه خواستم سنجاق رو بهش بزنم.همزمان یه بسم الله گفتم. یهو عین همون جن بوداده غیبش زد...وای منه میگی اینقدر حالم خراب شده بود توی اون بیابون که نگو.پدربزرگ گفت کنار تخته سنگی پناه گرفتم.چندساعت که نمیدونم چقدربود که گذشت دیدم صدای چاروادار( یاهمون چادرنشینها که کوچ میکنن)میاد. اونوقت خیالم راحت شد...
۲.۶k
۲۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.