سی یا چهل سال دیگر
سی یا چهل سال دیگر
وقتی که من با مردی ازدواج کرده ام که تو نیست ، در کافه ای همانطور که با آرامش به لبخند همسرت خیره شده ای به این فکر میکنی که این لبخند چقدر شبیه کسی ست که یادت نمی آید کیست !
چند روز آن وجود ناخودآگاهِ ذهنت با تو درگیر است و هنوز تو به یاد نیاورده ای که آن لبخند دلنشین از آن کیست !
آنروز همسرت پای میز ناهار چند بار تورا صدا میکند و از اینکه حواست جای دیگریست به تو چشم غره میرود و تو بی آنکه بدانی صاحب ان لبخند کیست او را سرزنش میکنی ... شاید نمیخواستی همسرت را دلگیر کند !
چند روز میگذرد و وقتی داری با دخترت از جوانی ات حرف میزنی به این نتیجه میرسی که فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدی سری به دفاتر خاطراتت بزنی .
آنشب انگار زودتر از همیشه خوابت میگیرد و به رختخواب میروی.
فردا وقتی چشمانت را باز میکنی بی آنکه بدانی ساعت چند است به پنجره خیره میشوی
وقتی نور را میبینی از اینکه صبح شده مطمین میشوی و آرام و بی سر و صدا به سمت کمد حرکت میکنی تا همسرت را بیدار نکنی !
به کمد میرسی ؛ آرام درش را باز میکنی و همه ی دفتر هارا بیرون میکشی
از ان دفترچه خاطراتی که مربوط به ۸ سالگی ات بود شروع میکنی و همان لحظه اول از دیدن خطی که داشتی لبخند بر لبت مینشیند !
انگار که همزمان با این دفتر ۸ ساله میشوی و غرق در روزهای کودکی
هر دفتری که تمام میشود توهم یکسال بزرگتر میشوی
همانطور که جلو میروی به دفتری میرسی و از دستت در رفته که بیست و چند ساله ای اما میدانی که هنوز هم جوانی
ناگهان مبهوت برجای میمانی!
شاید صاحب لبخند را درون دفترت میابی
و به اندازه ۳۰ یا ۴۰ سال دلت تنگ میشود و نفست میگیرد !
اشکی که کم کم میرفت تا در چشمانت جا خوش کند را با تند تند پلک زدن از سر راه چشمانت برمیداری و به عکسی خیره میشوی که هرچند کوچک بود اما تو بزرگ تر از این حرف ها دوستش داشتی !
یادت می آید که چه شد که نشد و بغض کرده به این فکر میکنی که ارزشش را داشت یا نه ؟!
به این فکر میکنی که میخواستی دنیا را عوض کنی
میخواستی دکتر شوی و به جایی برسی
تو میخواستی بهتر از ادم های خوب دنیا باشی
و بعد به دنبال من بیایی !
اما این را نمیدانستی که عشق منتظر آدم ها نمیماند!
عشق تاریخ دارد...زمان دارد
زمانش که تمام شود...تاریخش که بگذرد دیگر نیست !
حتی اگر تو باشی و خواستار وجود او...
Text : Me...
وقتی که من با مردی ازدواج کرده ام که تو نیست ، در کافه ای همانطور که با آرامش به لبخند همسرت خیره شده ای به این فکر میکنی که این لبخند چقدر شبیه کسی ست که یادت نمی آید کیست !
چند روز آن وجود ناخودآگاهِ ذهنت با تو درگیر است و هنوز تو به یاد نیاورده ای که آن لبخند دلنشین از آن کیست !
آنروز همسرت پای میز ناهار چند بار تورا صدا میکند و از اینکه حواست جای دیگریست به تو چشم غره میرود و تو بی آنکه بدانی صاحب ان لبخند کیست او را سرزنش میکنی ... شاید نمیخواستی همسرت را دلگیر کند !
چند روز میگذرد و وقتی داری با دخترت از جوانی ات حرف میزنی به این نتیجه میرسی که فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدی سری به دفاتر خاطراتت بزنی .
آنشب انگار زودتر از همیشه خوابت میگیرد و به رختخواب میروی.
فردا وقتی چشمانت را باز میکنی بی آنکه بدانی ساعت چند است به پنجره خیره میشوی
وقتی نور را میبینی از اینکه صبح شده مطمین میشوی و آرام و بی سر و صدا به سمت کمد حرکت میکنی تا همسرت را بیدار نکنی !
به کمد میرسی ؛ آرام درش را باز میکنی و همه ی دفتر هارا بیرون میکشی
از ان دفترچه خاطراتی که مربوط به ۸ سالگی ات بود شروع میکنی و همان لحظه اول از دیدن خطی که داشتی لبخند بر لبت مینشیند !
انگار که همزمان با این دفتر ۸ ساله میشوی و غرق در روزهای کودکی
هر دفتری که تمام میشود توهم یکسال بزرگتر میشوی
همانطور که جلو میروی به دفتری میرسی و از دستت در رفته که بیست و چند ساله ای اما میدانی که هنوز هم جوانی
ناگهان مبهوت برجای میمانی!
شاید صاحب لبخند را درون دفترت میابی
و به اندازه ۳۰ یا ۴۰ سال دلت تنگ میشود و نفست میگیرد !
اشکی که کم کم میرفت تا در چشمانت جا خوش کند را با تند تند پلک زدن از سر راه چشمانت برمیداری و به عکسی خیره میشوی که هرچند کوچک بود اما تو بزرگ تر از این حرف ها دوستش داشتی !
یادت می آید که چه شد که نشد و بغض کرده به این فکر میکنی که ارزشش را داشت یا نه ؟!
به این فکر میکنی که میخواستی دنیا را عوض کنی
میخواستی دکتر شوی و به جایی برسی
تو میخواستی بهتر از ادم های خوب دنیا باشی
و بعد به دنبال من بیایی !
اما این را نمیدانستی که عشق منتظر آدم ها نمیماند!
عشق تاریخ دارد...زمان دارد
زمانش که تمام شود...تاریخش که بگذرد دیگر نیست !
حتی اگر تو باشی و خواستار وجود او...
Text : Me...
۱۳.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.