تو به یاد میاری؟(قسمت یازدهم)
تو به یاد میاری؟(قسمت یازدهم)
شین هه:
عصبانی ام،خسته پر از حسه انتقام اونم برای چی همش به خاطر مادرم حس میکنم همه اتفاقا تقصیر اونه تقصیر اون که مارو ول کرد آخه چرا؟!!!!....بابام توی بیمارستان هزارتا توهین من با این آدم که میگه برادرمه من من من من که از هیچی خبر ندارم باید بدونم همه چیرو .......فقط تنها کاری که میتونستم بکنم اینه که به بوم بگم منو ببره بیمارستان ...... با تمام سرعت داشت میرفت هوا هم انگار با ما جنگ داشت هوا قرمز شده بود متمایل به قهوه ای همه جا خاک بود بوم به سختی میتونست موتورو برونه اما هرطور شده بود باید منو میرسوند تا رسیدیم با تمام سرعت رفتم توی بیمارستان گفتم:
ش ه:میخوام آقای پارک سون یانگ رو ببینم
.. :ایشون نیم ساعت پیش مرخص شدن!!
ش ه:چی؟؟چرا ؟؟پدرم حالش بد بود چرا مرخصش کردید
.. :به خاطر اون کل بیمارستان غرق هیاهو بود دیگه نمیتونستیم
ش ه:آها که اینطور پس همش به خاطر لی شین هواست نشونش میدم
.. :صبر کن صبر کن کجا میری
باید همه چیزو برای این لی شین هوا روشن میکردم همه چیرو سریع حرکت کردم هر چی پرستارا دنبالم دادو بیداد میکردن و میدویدن بهم نمیرسیدن.........
تا اینکه رسیدم پشت در اتاقش دیدم همون زنه که همیشه میومد توی مغازه داره دم در گریه میکنه تا صدای قدم هامو شنید سرشو بلند کرد صورتش پره اشک بود اما چشماش با تعجب داشت نگام میکرد یهو دستمو کشید و بردم توی اتاق و گفت شمممممااااا کی هستید حالا فقط یه چشم با تعجب بهم نگاه نمیکرد بلکه همه چشمای قبلی با تعجب بهم نگاه میکردن میخواستم برم و لی شین هوا رو نابود کنم یه یدفعه لی شین هوا خودشو انداخت روی زمین و مثل بارون اشک ریخت و گفت اوووونی حالا به غیر از اینکه اونا با تعجب بهم نگاه کنن منم با تعجب به اونا نگاه میکردم.....
شین هوا :
نمیدونم واقعا نمیدونم توی این وضعیت خوشحال باشم یا ناراحت نمیدونم باید چیکار کنم یعنی هیچ وقت دنبالم نگشتن یا گشتن فهمیدن کجام یعنی پدرم بوده یعنی تمام اتفاقات اون روز کار پدرم بوده درسته میدونم پدرم تا حالا خیلی چیزارو از شین هه مخفی کرده خیلی چیزایی که حتی منم ازشون خبر ندارم ولی....... هنوز اتفاق اون روز توی ذهنم زنده است...
شین هه:
عصبانی ام،خسته پر از حسه انتقام اونم برای چی همش به خاطر مادرم حس میکنم همه اتفاقا تقصیر اونه تقصیر اون که مارو ول کرد آخه چرا؟!!!!....بابام توی بیمارستان هزارتا توهین من با این آدم که میگه برادرمه من من من من که از هیچی خبر ندارم باید بدونم همه چیرو .......فقط تنها کاری که میتونستم بکنم اینه که به بوم بگم منو ببره بیمارستان ...... با تمام سرعت داشت میرفت هوا هم انگار با ما جنگ داشت هوا قرمز شده بود متمایل به قهوه ای همه جا خاک بود بوم به سختی میتونست موتورو برونه اما هرطور شده بود باید منو میرسوند تا رسیدیم با تمام سرعت رفتم توی بیمارستان گفتم:
ش ه:میخوام آقای پارک سون یانگ رو ببینم
.. :ایشون نیم ساعت پیش مرخص شدن!!
ش ه:چی؟؟چرا ؟؟پدرم حالش بد بود چرا مرخصش کردید
.. :به خاطر اون کل بیمارستان غرق هیاهو بود دیگه نمیتونستیم
ش ه:آها که اینطور پس همش به خاطر لی شین هواست نشونش میدم
.. :صبر کن صبر کن کجا میری
باید همه چیزو برای این لی شین هوا روشن میکردم همه چیرو سریع حرکت کردم هر چی پرستارا دنبالم دادو بیداد میکردن و میدویدن بهم نمیرسیدن.........
تا اینکه رسیدم پشت در اتاقش دیدم همون زنه که همیشه میومد توی مغازه داره دم در گریه میکنه تا صدای قدم هامو شنید سرشو بلند کرد صورتش پره اشک بود اما چشماش با تعجب داشت نگام میکرد یهو دستمو کشید و بردم توی اتاق و گفت شمممممااااا کی هستید حالا فقط یه چشم با تعجب بهم نگاه نمیکرد بلکه همه چشمای قبلی با تعجب بهم نگاه میکردن میخواستم برم و لی شین هوا رو نابود کنم یه یدفعه لی شین هوا خودشو انداخت روی زمین و مثل بارون اشک ریخت و گفت اوووونی حالا به غیر از اینکه اونا با تعجب بهم نگاه کنن منم با تعجب به اونا نگاه میکردم.....
شین هوا :
نمیدونم واقعا نمیدونم توی این وضعیت خوشحال باشم یا ناراحت نمیدونم باید چیکار کنم یعنی هیچ وقت دنبالم نگشتن یا گشتن فهمیدن کجام یعنی پدرم بوده یعنی تمام اتفاقات اون روز کار پدرم بوده درسته میدونم پدرم تا حالا خیلی چیزارو از شین هه مخفی کرده خیلی چیزایی که حتی منم ازشون خبر ندارم ولی....... هنوز اتفاق اون روز توی ذهنم زنده است...
۴.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.