خاطرات سوخته/پارت10
خاطرات سوخته/پارت10
ووهیون : امم قبلن گفته بودی ی کار نا تموم داری اون چیه ؟چرا اگه با من باشی عذاب وجدان داری؟!
سوزی:خیلی سوال میکنی!تو از خودت بگو ...از خانوادت..
-خب چیزی ندارم ک بگم!
- داری تلافی میکنی؟چون چیزی از خودم بهت نگفتم؟
-نه واقعن چیزی ندارم ک بگم...یعنی..چیزی یادم نیس ک بگم..
-یادت نیس چطور ممکنه؟
-خب اولین خاطره ای ک تو این دنیا دارم از وقتی ک چشمامو تو بیمارستان باز کردم زندگی منو خاطراتم از 14 سالگی شروع شده..
-یااا این حرفا چیه چطور ممکنه!من ک نمیفهمم چی میگی
-صب کن دختر دارم میگم دیگه!وقتی 14 سالم بود ظاهرا ی تصادف کردم وقتی چشامو باز کردم بهم گفتن ی راننده منو ب بیمارستان رسونده وقتی اسممو پرسیدن من یادم نمیومد اسممو خونمو پدر و مادرمو هیچ چیزی رو ب خاطر نمیاوردم دکترا گفتن حافظمو از دست دادم..بعد از اون ی خانمی پیدا شد و ادعا کرد مادربزرگمه!خب من با اون زندگی میکنم..
-وای خدای من عجب گذشته ای!من نمیدونم چی بگم ...حالا اون مادربزرگ واقعیته؟
-نمیدونم من خیلی دوستش دارم مطمئنم اگه پدرومادری هم داشتم ب اندازه اون بهم محبت نمیکردن
یکدفعه چیزی تو چشمای سوزی برق زد گفت:صب کن ببینم چهارساله حافظتو از دست دادی و خانوادتو ب یاد نمیاری و با مادربزرگت زندگی میکنی؟!
-اره چطور مگه؟
-ها؟هیچی...همینطوری گفتم
-خب تو چی؟از گذشتت..
-منم تا 14 سالگی خوشبخت بودم ی پدرداشتم ک برام ی دنیا بود!ولی الان با خودم هم غریبه شدم...تو این دنیا قد سایه خودم جایی ندارم.....من باید برم فردا میبینمت!
-باشه مواظب خودت باش.
ووهیون با خودش زمزمه کرد:چی در گذشته این زیبای اسرارامیز وجود داره ک اونو تا این اندازه مبهم میکنه؟
****************
سوزی در حالی ک پاهاش کوچه هارو طی میکرد سعی میکرد ارامشی ب مغز طوفان زده اش بده و با خودش حرف میزد:احمق نشو دختر هر پسری ک مادربزرگش زندگی کنه ک اون نیس.. فقط چون گذشتش رو ب یاد نمیاره کمی مشکوک میشه ...نع امکان نداره....نداره!..اون نمیتونه باش...
وقتی سیوون درو باز کرد چشم سوزی ب میونگ سو افتاد
-هی میونگ اینجا چیکار میکنی؟
-نونا از در نیومده غرغرو شروع کردیا!
سیوون:قیافت مظرب ب نظر میرسه..چیزی شده؟
سوزی:خب کسی هس ک شبیه پسر جینهی ایه!..نه...امکان نداره اون باشه ..ولش کن و ب سمت اتاقش راه افتاد ولی سیوون دستشو گرفت و اونو رو مبل نشوند :نونا خوب توضیح بده ببینم قضیه چیه!
سوزی:خب ...یه پسره..یکی از بچه های کلاس جینهی ...اون چیزی داره ک منو ب فکر وا میداره نمیدونم چیه ولی وقتی از مادربزرگش حرف زد حس کردم همون پسره و وقتی گفت حافظشو 4 سال پیش از دست داده شک من بیشتر شد ...ولی امکان نداره!
میونگ سو بلند شد و دستشو رو شونه سوزی گذاشت و گفت :این کی پسری ک ازش حرف میزنی همونی ک دنبالشیم مهم نیس الان...بنظر میرسه تو دلت نمیخواد ک اون باشه..رابطه خاصی با اون داری؟
یک لحظه وقتی سوزی سرشو بلند کرد و بچشمای میونگ سو نگا کرد خواست حرف دلشو بزنه ولی پشیمون شد روش رو برگردوند و گفت :چرت نگو!چ رابطه ای!
سیوون ک جو رو غیر دوستانه دید گفت:بهرحال تنها سر نخ ما همینه فعلن!اگه حتی ذره ای شک هس باید برطرف بشه..
سوزی:درسته ولی چطوری؟
سیوون:خودت فک کنی میفهمی...
-درسته فک کنم بدونم چیکار کنم..
میونگ سو داد زد:یااا الان دارین رمزی حرف میزنین؟نقشه چیه؟
سوزی با قیافه شیطون گفت:ب زودی میفهمی!
و رفت تو اتاق و درو بست.
صدای اس ام اس گوشی رو شنید گوشیو از جیب لباسش دراورد و نگا کرد ووهیون بود نوشته بود: رسیدی خونه؟
سوزی کمی فکر کرد و نوشت:
اووم من رسیدم ..راستی میشه بیام فردا رستوران شما رو ببینم؟
با خودش فکر کرد ک امکان نداره ووهیون اون پسر باشه فقط خیالم راحت میشه
ک پیام ووهیون رو دید:آره حتما دوس دارم مادربزرگم تو رو ببینه.....
***********
خب تموم شد حالا نظر؟
ووهیون : امم قبلن گفته بودی ی کار نا تموم داری اون چیه ؟چرا اگه با من باشی عذاب وجدان داری؟!
سوزی:خیلی سوال میکنی!تو از خودت بگو ...از خانوادت..
-خب چیزی ندارم ک بگم!
- داری تلافی میکنی؟چون چیزی از خودم بهت نگفتم؟
-نه واقعن چیزی ندارم ک بگم...یعنی..چیزی یادم نیس ک بگم..
-یادت نیس چطور ممکنه؟
-خب اولین خاطره ای ک تو این دنیا دارم از وقتی ک چشمامو تو بیمارستان باز کردم زندگی منو خاطراتم از 14 سالگی شروع شده..
-یااا این حرفا چیه چطور ممکنه!من ک نمیفهمم چی میگی
-صب کن دختر دارم میگم دیگه!وقتی 14 سالم بود ظاهرا ی تصادف کردم وقتی چشامو باز کردم بهم گفتن ی راننده منو ب بیمارستان رسونده وقتی اسممو پرسیدن من یادم نمیومد اسممو خونمو پدر و مادرمو هیچ چیزی رو ب خاطر نمیاوردم دکترا گفتن حافظمو از دست دادم..بعد از اون ی خانمی پیدا شد و ادعا کرد مادربزرگمه!خب من با اون زندگی میکنم..
-وای خدای من عجب گذشته ای!من نمیدونم چی بگم ...حالا اون مادربزرگ واقعیته؟
-نمیدونم من خیلی دوستش دارم مطمئنم اگه پدرومادری هم داشتم ب اندازه اون بهم محبت نمیکردن
یکدفعه چیزی تو چشمای سوزی برق زد گفت:صب کن ببینم چهارساله حافظتو از دست دادی و خانوادتو ب یاد نمیاری و با مادربزرگت زندگی میکنی؟!
-اره چطور مگه؟
-ها؟هیچی...همینطوری گفتم
-خب تو چی؟از گذشتت..
-منم تا 14 سالگی خوشبخت بودم ی پدرداشتم ک برام ی دنیا بود!ولی الان با خودم هم غریبه شدم...تو این دنیا قد سایه خودم جایی ندارم.....من باید برم فردا میبینمت!
-باشه مواظب خودت باش.
ووهیون با خودش زمزمه کرد:چی در گذشته این زیبای اسرارامیز وجود داره ک اونو تا این اندازه مبهم میکنه؟
****************
سوزی در حالی ک پاهاش کوچه هارو طی میکرد سعی میکرد ارامشی ب مغز طوفان زده اش بده و با خودش حرف میزد:احمق نشو دختر هر پسری ک مادربزرگش زندگی کنه ک اون نیس.. فقط چون گذشتش رو ب یاد نمیاره کمی مشکوک میشه ...نع امکان نداره....نداره!..اون نمیتونه باش...
وقتی سیوون درو باز کرد چشم سوزی ب میونگ سو افتاد
-هی میونگ اینجا چیکار میکنی؟
-نونا از در نیومده غرغرو شروع کردیا!
سیوون:قیافت مظرب ب نظر میرسه..چیزی شده؟
سوزی:خب کسی هس ک شبیه پسر جینهی ایه!..نه...امکان نداره اون باشه ..ولش کن و ب سمت اتاقش راه افتاد ولی سیوون دستشو گرفت و اونو رو مبل نشوند :نونا خوب توضیح بده ببینم قضیه چیه!
سوزی:خب ...یه پسره..یکی از بچه های کلاس جینهی ...اون چیزی داره ک منو ب فکر وا میداره نمیدونم چیه ولی وقتی از مادربزرگش حرف زد حس کردم همون پسره و وقتی گفت حافظشو 4 سال پیش از دست داده شک من بیشتر شد ...ولی امکان نداره!
میونگ سو بلند شد و دستشو رو شونه سوزی گذاشت و گفت :این کی پسری ک ازش حرف میزنی همونی ک دنبالشیم مهم نیس الان...بنظر میرسه تو دلت نمیخواد ک اون باشه..رابطه خاصی با اون داری؟
یک لحظه وقتی سوزی سرشو بلند کرد و بچشمای میونگ سو نگا کرد خواست حرف دلشو بزنه ولی پشیمون شد روش رو برگردوند و گفت :چرت نگو!چ رابطه ای!
سیوون ک جو رو غیر دوستانه دید گفت:بهرحال تنها سر نخ ما همینه فعلن!اگه حتی ذره ای شک هس باید برطرف بشه..
سوزی:درسته ولی چطوری؟
سیوون:خودت فک کنی میفهمی...
-درسته فک کنم بدونم چیکار کنم..
میونگ سو داد زد:یااا الان دارین رمزی حرف میزنین؟نقشه چیه؟
سوزی با قیافه شیطون گفت:ب زودی میفهمی!
و رفت تو اتاق و درو بست.
صدای اس ام اس گوشی رو شنید گوشیو از جیب لباسش دراورد و نگا کرد ووهیون بود نوشته بود: رسیدی خونه؟
سوزی کمی فکر کرد و نوشت:
اووم من رسیدم ..راستی میشه بیام فردا رستوران شما رو ببینم؟
با خودش فکر کرد ک امکان نداره ووهیون اون پسر باشه فقط خیالم راحت میشه
ک پیام ووهیون رو دید:آره حتما دوس دارم مادربزرگم تو رو ببینه.....
***********
خب تموم شد حالا نظر؟
۴۶.۳k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.