سه شنبه95/2/14ساعت19:04
سه شنبه95/2/14ساعت19:04
زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت :
میخوام بعد از چندین سال پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان
فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .
زن با کراهت گفت :
انشاا.. خیر میشه .
مرد گفت :
پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت :
خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا هنوز نه ؟
زن گفت :
خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم
آخه خانواده تو که غریبه نیستند ،یه چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت :
خدا تو رو ببخشه
چرا از دیروز به من نگفتی نمیتونم غذا درست کنم
آخه الان میرسن من چکار کنم ؟
زن گفت :
به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و
زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادران خودش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید
پس شوهرت کجا رفته ؟
زن گفت :
تازه از خانه خارج شد .
پدر گفت :
دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟
زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید پخت می کرد برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
وسریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت
چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟
مرد گفت :
خانواده من با خانواده تو فرقی با هم ندارند .
زن گفت :
خواهش میکنم ،هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن
مرد گفت :
جایی کار دارم و دیر میام خونه
اینها هم خانواده تو هستند
فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده
همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ..
و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری
پس با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری ..
زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت :
میخوام بعد از چندین سال پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان
فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .
زن با کراهت گفت :
انشاا.. خیر میشه .
مرد گفت :
پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .
روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت :
خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا هنوز نه ؟
زن گفت :
خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم
آخه خانواده تو که غریبه نیستند ،یه چیز حاضری درست میکنیم .
مرد گفت :
خدا تو رو ببخشه
چرا از دیروز به من نگفتی نمیتونم غذا درست کنم
آخه الان میرسن من چکار کنم ؟
زن گفت :
به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .
مرد با ناراحتی از منزل خارج شد و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و
زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادران خودش را دید که وارد خانه شدند.
پدرش از او پرسید
پس شوهرت کجا رفته ؟
زن گفت :
تازه از خانه خارج شد .
پدر گفت :
دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟
زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید پخت می کرد برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟
وسریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت
چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟
مرد گفت :
خانواده من با خانواده تو فرقی با هم ندارند .
زن گفت :
خواهش میکنم ،هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن
مرد گفت :
جایی کار دارم و دیر میام خونه
اینها هم خانواده تو هستند
فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده
همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ..
و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری
پس با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری ..
۵.۲k
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.