روی تخت کلافه دراز کشیده بودم هنوز ذهنم درگیر بود 2ماه از
روی تخت کلافه دراز کشیده بودم هنوز ذهنم درگیر بود 2ماه ازون روز میگذره روزی که بالاخره پا روغرورم گذاشتمو احساس قلبیمو به زبون آوردم یادمه اونروز روی کوه باتمام وجودم فریاد زدمو گفتم دوست دارم من همین جا اعتراف میکنم که عاشق شدم یعنی تو نسترن منو خیلی وقته اسیر خودت کردی. اونجا یه خنده ازروی خجالت سرداد فوری ازون جا رفت، رفت و دیگه برنگشت. اخه چرا اون هنوز جواب منو نداده اره باید برم و ازش بپرسم نمیشه که همش منتظر باشم اره باید برم .از خونه زدم بیرون میدونستم الان کجا میتونم پیداش کنم اخه یه چند باری تا نزدیکیای اونجا رفتم ولی نمیتونستم جلوتر از اون برم اما الان میرم و ازش میخوام جوابمو بده یه نفس عمیق کشیدم مثل همیشه زیر همون بید مجنون بود .خودمو بهش رسوندم سعی میکردم بهش نگاه نکنم :(سلام میدونم الان میخوای بگی الان اینجا چه کارمیکنم ولی ترخدا 2ماه انتظارکافی نیست خواهش میکنم بگو، بگو که توهم منو دوست داری ...) دختری که ازونجا رد میشد چشمش به من افتاد یه نگاه به من انداخت حتما حرفامو شنیده بوده خوب بشنوه مگه من چی گفتم دختر سرشو پایین انداخت وبا صدایی نه بلند ونه اهسته شروع به خوندن کرد :جوان ناکام نسترن عظیمی که طی حادثه تصادف... دیگه چیزی نشنیدم بعد با انگشتای دستاش شروع به حساب کردن کرد بعد سرشو بلند کردو به چشمای هراسان من نگاه کردو گفت 22 سالشون بوده، خدا رحمتشون کنه .
پایان.
پایان.
۲.۹k
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.