اوکه خود از همه بریده بود .
اوکه خود از همه بریده بود .
بار ها شنیده بود درد تمام می شود .
بارها ، هزاران هزار امید واهی شنیده بود ...
هزاران هزار این چنین حرف هایی :
خدا همواره هست ...
در لحظات تنهایی کمک حال آدمی است ...
ولی او از یاد برد خدایی هست ...
چون هیچ ندید ...
ناشکر خواندنش ولی او شاکر تر از هر شاکری بود فقط این روز ها نا امید بود ... !
نا امید از هر چه باعث خوشبختی است ...
دلش تنگ بود ...
دلش برای روز هایی پر از خوشی تنگ شده بود ...
طوفان و تلاطم را رد کرده بود برای رسیدن به آرامشی ظاهری ولی این ها همه تظاهری بیش نبود .
روز های خوش برای او تمام شده و بازگشتنی نبود .
شاید هایی بود .. مثل شاید روزی باز خواهند گشت ولی برای او دیگر فایده ای نداشت
نمی خواست این چنین روز هایی را ... نمی خواست ... باز هم دل تنگ بود ... همه اطرافش بودند ولی او نبود ... شاید بود ولی برای خود نبود ...
گنگ بود گنگ تر از هر عدد گنگی ...
می خواست گویا باشد ...
ولی حیف که سال ها در پی آن بود و هیچ نیافته بود ...
مشکل از اون نیود ... مشکل از دنیا بود که خود را نادان نمایش می داد تا آزارش دهد ، تا محوش کند ...
اما ...
محو نشد بلکه هر روز روشن تر شد ...
ولی روشنایی که از هر چه تاریکی دردناک تر بود ...
اشک هایش تمام شده بود ...
اما دردش تمامی نداشت ...
هر گاه از او می پرسیدند چیزی می خواهی
می گفت نه
ولی در دل شفای درد نامعلومش را می خواست ...
درد او درد نامعلوم و نا مفهوم بود ...
دردی فراتر از گنجایش ذهن آدمی ..
کاش می فهمیدند ...
کـــــــــــــاش
بار ها شنیده بود درد تمام می شود .
بارها ، هزاران هزار امید واهی شنیده بود ...
هزاران هزار این چنین حرف هایی :
خدا همواره هست ...
در لحظات تنهایی کمک حال آدمی است ...
ولی او از یاد برد خدایی هست ...
چون هیچ ندید ...
ناشکر خواندنش ولی او شاکر تر از هر شاکری بود فقط این روز ها نا امید بود ... !
نا امید از هر چه باعث خوشبختی است ...
دلش تنگ بود ...
دلش برای روز هایی پر از خوشی تنگ شده بود ...
طوفان و تلاطم را رد کرده بود برای رسیدن به آرامشی ظاهری ولی این ها همه تظاهری بیش نبود .
روز های خوش برای او تمام شده و بازگشتنی نبود .
شاید هایی بود .. مثل شاید روزی باز خواهند گشت ولی برای او دیگر فایده ای نداشت
نمی خواست این چنین روز هایی را ... نمی خواست ... باز هم دل تنگ بود ... همه اطرافش بودند ولی او نبود ... شاید بود ولی برای خود نبود ...
گنگ بود گنگ تر از هر عدد گنگی ...
می خواست گویا باشد ...
ولی حیف که سال ها در پی آن بود و هیچ نیافته بود ...
مشکل از اون نیود ... مشکل از دنیا بود که خود را نادان نمایش می داد تا آزارش دهد ، تا محوش کند ...
اما ...
محو نشد بلکه هر روز روشن تر شد ...
ولی روشنایی که از هر چه تاریکی دردناک تر بود ...
اشک هایش تمام شده بود ...
اما دردش تمامی نداشت ...
هر گاه از او می پرسیدند چیزی می خواهی
می گفت نه
ولی در دل شفای درد نامعلومش را می خواست ...
درد او درد نامعلوم و نا مفهوم بود ...
دردی فراتر از گنجایش ذهن آدمی ..
کاش می فهمیدند ...
کـــــــــــــاش
۳۵۱
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.