پارت8
پارت8
مستقیم به طرف حموم اتاقم تو خونه خاله رفتم.آخه من بعد از رفتن مهرداد، شدم سوگولی خونه خاله اینا،واسه همین یه اتاقو واسم اماده کردن تا هروقت خواستم ازش استفاده کنم.بعد یه ربع از حموم دل کندم و با حوله اومدم بیرون و مستقیم رفتم جلوی آینه میز ارایشم. به خودم نگاه گردم.من رها مهرانفر،تک دختر بزرگترین مهندس معمار ایران و مادرم هم که معلم فیزیک بود. خودم هم رییس یکی از شرکت های بابا بودم که تازگیا تو تولد23سالگیم بهم داده بود. تو چهرم دقیق شدم،موهای طلایی خدادادی و چشای درشت قهوه ای و لبای قلوه ایم که به زور پروتز این شکلی شدم و بینی عملی خدادادیم.
از آیینه دل کندم و در کمد لباس رو باز کردم.کاش قبلا بهم میگفتن که لباس میخریدم اما اشکالی نداره،یکی از همین لباسا رو میپوشم
تک تک لباسارو از نظر گذروندم تا اینکه چشمم به لباس شب سیاهی افتاد که تقریبا عروسکی و ساده اما شیییک بود. یقه اش مث پیرهن مردونه بود.اینو سال پیش از کانادا خریده بودم. زود دست به کار شدم و موهامو لخت شقی کردم و یه ارایش مات رو صورتم نشوندم. به ساعت اتاق نکاه کردم.الانا بود که صدای جیغ مامان بالا میرفتم.همین که خواستم لباسو بپوشم،در باز شد و دختر داییم هستی که1 سالی از من کوچیک تر بود ، اومد تو. تا خواستم بگم واسه چی مث یابو سرتو انداختی پایینو اومدی تو،گفت:وای رهایی چه خوشگل شدی امشب.بپا ندزدنت یه وقت
به خودش نگاه کردم که با لباس صورتی رنگش،چهرش ناز تر از همیشه شده بود.
گفتم:خودتو تو آینه دیدی که به من میگی خوشگل؟ یه نیم نگاهی به خودش انداخت و گفت: زود باش بپوش که الان عمه میاد حسابمون رو میرسه
لباسمو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتیم.مهمونی طبقه پایین بود و فک کنم همه اومده بودن،چون سروصدا خیلی زیاد بود.تو راهرو مهرداد و دیدم که سرشو پایین انداخته بود و داشت کراواتشو میبست.خدایی قیافه و هیکلش خیلی قشنگ بود.به لباساش نگاه کردم،یه بلوز مردونه سفید با شلوار مشکی و کفش مشکی.کراواتش هم قرمز و سفید بود.همین که سرش و اورد بالا و من و هستی رو دید یکه خورد.نگاهش رو صورتم قفل شده بود.انگار مسخ مسخ بود.هستی که وضعیت مهردادو دید،گفت:خب دیگه،مهرداد ما رفتیم توهم بیا و دست منو کشید و برد پایین.ذهنم تو چن دقیقه پیش مونده بود،وقتی که.....اههههه ، باز من رفتم تو خیالات، الان زهنم باز داستان های عجیب غریب میسازه. حواسمو به راه رفتنم دادم و خانومانه و با غرور از پله ها اومدم پایین.خیلیا داشتن نگام میکردن.اما من به روی خودم نیاوردم و با هستی رفتیم و یه گوشه وایسادیم. همین که هستی دورو برمون رو خلوت دید،زود بهم با چشمای شیطون گفت:دیدی مهرداد چطوری نگات میکرد، اصلا مونده بود رو صورتت.قول میدم عاشقت شده...اون زمان رو به یادم اوردم،اما نه.من و مهرداد مث دوتا دوست هستیم.مگه دوستا نمیتونن عاشق هم باشن؟؟ با صدای هستی، افکار مزاحمم رو پس زدم و گفتم:این حرفا چیه میزنی هستی،من و مهراد مث دوتا دوست هستیم باهم و هستی که انگار چیز جدیدی کشف کرده بود پرید وسط حرفمو گفت:من مطمئنم که اون تو رو دوست داره.....
...........
دوستای گلم،میخوام یه نکته در مورد رمان(شنیدم)بگم. این رمان رو من خودم دارم پارت پارت مینویسم و اینجا قرار میدم.پس این فکر و نداشته باشین که من دارم یه رمان دیگه رو کپی میکنم اینجا
من واسه این رمان زحمت میکشم و امیدوارم که مورد قبولتون باشه
راستی،منتطر نظراتتون در مورد رمان هستم
و خوشحال میشم اگه رمان رو دنبال کنید
قربونتون:مریم
مستقیم به طرف حموم اتاقم تو خونه خاله رفتم.آخه من بعد از رفتن مهرداد، شدم سوگولی خونه خاله اینا،واسه همین یه اتاقو واسم اماده کردن تا هروقت خواستم ازش استفاده کنم.بعد یه ربع از حموم دل کندم و با حوله اومدم بیرون و مستقیم رفتم جلوی آینه میز ارایشم. به خودم نگاه گردم.من رها مهرانفر،تک دختر بزرگترین مهندس معمار ایران و مادرم هم که معلم فیزیک بود. خودم هم رییس یکی از شرکت های بابا بودم که تازگیا تو تولد23سالگیم بهم داده بود. تو چهرم دقیق شدم،موهای طلایی خدادادی و چشای درشت قهوه ای و لبای قلوه ایم که به زور پروتز این شکلی شدم و بینی عملی خدادادیم.
از آیینه دل کندم و در کمد لباس رو باز کردم.کاش قبلا بهم میگفتن که لباس میخریدم اما اشکالی نداره،یکی از همین لباسا رو میپوشم
تک تک لباسارو از نظر گذروندم تا اینکه چشمم به لباس شب سیاهی افتاد که تقریبا عروسکی و ساده اما شیییک بود. یقه اش مث پیرهن مردونه بود.اینو سال پیش از کانادا خریده بودم. زود دست به کار شدم و موهامو لخت شقی کردم و یه ارایش مات رو صورتم نشوندم. به ساعت اتاق نکاه کردم.الانا بود که صدای جیغ مامان بالا میرفتم.همین که خواستم لباسو بپوشم،در باز شد و دختر داییم هستی که1 سالی از من کوچیک تر بود ، اومد تو. تا خواستم بگم واسه چی مث یابو سرتو انداختی پایینو اومدی تو،گفت:وای رهایی چه خوشگل شدی امشب.بپا ندزدنت یه وقت
به خودش نگاه کردم که با لباس صورتی رنگش،چهرش ناز تر از همیشه شده بود.
گفتم:خودتو تو آینه دیدی که به من میگی خوشگل؟ یه نیم نگاهی به خودش انداخت و گفت: زود باش بپوش که الان عمه میاد حسابمون رو میرسه
لباسمو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتیم.مهمونی طبقه پایین بود و فک کنم همه اومده بودن،چون سروصدا خیلی زیاد بود.تو راهرو مهرداد و دیدم که سرشو پایین انداخته بود و داشت کراواتشو میبست.خدایی قیافه و هیکلش خیلی قشنگ بود.به لباساش نگاه کردم،یه بلوز مردونه سفید با شلوار مشکی و کفش مشکی.کراواتش هم قرمز و سفید بود.همین که سرش و اورد بالا و من و هستی رو دید یکه خورد.نگاهش رو صورتم قفل شده بود.انگار مسخ مسخ بود.هستی که وضعیت مهردادو دید،گفت:خب دیگه،مهرداد ما رفتیم توهم بیا و دست منو کشید و برد پایین.ذهنم تو چن دقیقه پیش مونده بود،وقتی که.....اههههه ، باز من رفتم تو خیالات، الان زهنم باز داستان های عجیب غریب میسازه. حواسمو به راه رفتنم دادم و خانومانه و با غرور از پله ها اومدم پایین.خیلیا داشتن نگام میکردن.اما من به روی خودم نیاوردم و با هستی رفتیم و یه گوشه وایسادیم. همین که هستی دورو برمون رو خلوت دید،زود بهم با چشمای شیطون گفت:دیدی مهرداد چطوری نگات میکرد، اصلا مونده بود رو صورتت.قول میدم عاشقت شده...اون زمان رو به یادم اوردم،اما نه.من و مهرداد مث دوتا دوست هستیم.مگه دوستا نمیتونن عاشق هم باشن؟؟ با صدای هستی، افکار مزاحمم رو پس زدم و گفتم:این حرفا چیه میزنی هستی،من و مهراد مث دوتا دوست هستیم باهم و هستی که انگار چیز جدیدی کشف کرده بود پرید وسط حرفمو گفت:من مطمئنم که اون تو رو دوست داره.....
...........
دوستای گلم،میخوام یه نکته در مورد رمان(شنیدم)بگم. این رمان رو من خودم دارم پارت پارت مینویسم و اینجا قرار میدم.پس این فکر و نداشته باشین که من دارم یه رمان دیگه رو کپی میکنم اینجا
من واسه این رمان زحمت میکشم و امیدوارم که مورد قبولتون باشه
راستی،منتطر نظراتتون در مورد رمان هستم
و خوشحال میشم اگه رمان رو دنبال کنید
قربونتون:مریم
۵.۱k
۰۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.