⭕️ عشق غرور
⭕️ عشق غرور
⭕️قسمت هفتم
هر کلمه ای که از دهان او خارج می شد همانند نیشتر در قلبم فرو می رفت می دانستم که حقیقت را می گوید ولی غرورم اجازه نمی داد که حرفی بزنم طاقت ناراحتی او را نداشتم اشک بی محابا از چشمانم جاری شده بود دلم می خواست که به او بگویم من هم در این سال ها به اندازه او سختی کشیدم و او نباید یک طرفه به قاضی برود ولی نمی توانستم .
او قدم می زد و صحبت می کرد ناگهان جلو آمد و دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و گفت : چرا حرف نمی زنی سکوت تو بیشتر زجرم می دهد آمدی علت سر درد مرا بدانی ؟ خوب می گویم : تو باعث سر دردم شدی ، رفتار های کودکانه ات مرا زجر می دهد من خوب می دانم که بالاخره یک روز به عشق خود اعتراف می کنی هیچ اشکالی نداره من آن قدر صبرم زیاده که این چند وقت را هم تحمل می کنم . ولی غزاله این را بدان که من همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت حال می توانی کلید برق را روشن کنی .
جرأت نداشتم دلم نمی خواست که او چشم های اشک آلود مرا ببیند پس همچنان ایستادم و عکس العملی نشان ندادم خودش کلید را زد نور لامپ چشم هایم را اذیت کرد مجبور شدم چشمانم را ببندم و کم کم آن را باز کنم وقتی چشم هایم را باز کردم او در چند قدمی من ایستاده بود و چشمان پر اشکش را به من دوخته بود چقدر این نگاه و چشم ها را دوست داشتم دلم ریش شد من طاقت ناراحتی او را نداشتم اگر چند ثانیه دیگر می ایستادم صد در صد به او می گفتم : که دوستش دارم طاقت نگاه پر التماس او را نداشتم .
وقتی می خواستم از اتاق خارج شوم ، گفتم : پایین منتظرت هستند بهتر است که برای احوالپرسی پایین بیایی . او با صدای گرفته ای گفت : غزاله خیلی سنگ دلی امیدوارم که یک روز پی به اشتباهت ببری . فوری خارج شدم همه منتظر من بودند سعی کردم که بی تفادت باشم دایی جلو آمد و گفت چه کار کردی غزاله جان فرید پایین می آید ؟ گفتم : نمی دانم . ولی من خواهش کردم که برای خوردن شام پایین بیاید .
بعد از نیم ساعت او آمد رنگش پریده به نظر می رسید بدون اینکه نگاهی به طرفم بیندازد با همه سلام و احوالپرسی کرد و با پدر مشغول صحبت شد برای اینکه خودم را سرگرم کنم روزنامه را به دست گرفتم . فریده آن را از دستم بیرون کشید و گفت : خوبه والله تو آمدی مهمونی یا روزنامه خونی نا سلامتی من دختر داییت هستم دلم می خواهد درباره موضوعی با تو مشورت کنم .
لبخندی زدم و گفتم : معذرت می خواهم من سراپا گوشم . فریده گفت : قرار است که پس فردا شب یک مهمانی به مناسبت ورود فرید تدارک ببینیم البته پیشنهاد من این بود چون با این کار همه فامیل و دوستان دور هم جمع می شوند و دیداری تازه می کنند می خواستم در مورد نوع غذا ها سلیقه ات را بدانم . زن دایی گفت درست است غزاله جان اگر لطف کنی متشکر می شوم . تظاهر کردم که دارم فکر می کنم . می دانستم که اگر قبول نکنم نهایت خود خواهی خود را نشان داده ام . جرأت نگاه کردن به فرید را نداشتم پس از چند دقیقه گفتم اگر یک نوع غذا باشد بهتر است البته با دسر . چون چند نوع غذا اسراف است . فریده اخم هایش را در هم کرد و گفت : اینکه درست نیست فرید بعد از سال ها به خانه برگشته حالا که می خواهیم میهمانی بدهیم حد اقل دو سه نوع غذا باشد بهتر است .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : من فقط نظرم را گفتم . فریده لبخندی زد و گفت : متشکرم . بعد شروع کرد به توضیح دادن یک نوع غذا که به تازگی یاد گرفته بود .
من ظاهراً شنونده بودم ولی فکرم جای دیگری بود فرید با پدر صحبت می کرد ساعت از نیمه شب گذشته بود که آماده رفتن شدیم .
هنگام خداحافظی سرم همچنان پایین بود وقتی به خانه رسیدیم در مورد سفرم با پدر به گفتگو نشستم او اول اظهار مخالفت کرد ولی بعد از شنیدن حرف هایم متقاعد شد ، و قبول کرد که به این مأموریت بروم . من تصمیم خودم را گرفته بودم حتی نگاه های جان سوز فرید نتوانسته بود مرا منصرف کند صبح دوشنبه بیرون رفتم تا لوازم مورد نیازم را تهیه کنم .
بعد از ظهر خسته و کوفته برگشتم بعد از خوردن ناهار استراحت مختصری کردم هر چه کردم ، نتوانستم بخوابم به حرف های مادر فکر می کردم که می گفت تو تنهایی چه می خواهی بکنی ؟ تو در آنجا غریب هستی باید خیلی خیلی مراقب خودت باشی .
هر چه بادا باد این تصمیمی بود که سرنوشت برایم گرفته . نام سرنوشت مرا به یاد حرف فرید انداخت که می گفت : دست سرنوشت نیرومند تر از هر دستی است حالا می فهمم که او درست می گفت آیا واقعاً می توانستم فرید را فراموش کنم خدا می داند که این غیر ممکن است برای اینکه هر کاری می کردم که به نوعی او را از ذهنم خارج کنم نمی شد . نگاه های گرمش در دلم جان می گرفت فردا شب بزرگ ترین و بهترین شبی است ، که در طول زندگیم خواهم داشت چرا که این آخرین دیدار ما خواهد بود .
با
⭕️قسمت هفتم
هر کلمه ای که از دهان او خارج می شد همانند نیشتر در قلبم فرو می رفت می دانستم که حقیقت را می گوید ولی غرورم اجازه نمی داد که حرفی بزنم طاقت ناراحتی او را نداشتم اشک بی محابا از چشمانم جاری شده بود دلم می خواست که به او بگویم من هم در این سال ها به اندازه او سختی کشیدم و او نباید یک طرفه به قاضی برود ولی نمی توانستم .
او قدم می زد و صحبت می کرد ناگهان جلو آمد و دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت و گفت : چرا حرف نمی زنی سکوت تو بیشتر زجرم می دهد آمدی علت سر درد مرا بدانی ؟ خوب می گویم : تو باعث سر دردم شدی ، رفتار های کودکانه ات مرا زجر می دهد من خوب می دانم که بالاخره یک روز به عشق خود اعتراف می کنی هیچ اشکالی نداره من آن قدر صبرم زیاده که این چند وقت را هم تحمل می کنم . ولی غزاله این را بدان که من همیشه دوستت داشتم و خواهم داشت حال می توانی کلید برق را روشن کنی .
جرأت نداشتم دلم نمی خواست که او چشم های اشک آلود مرا ببیند پس همچنان ایستادم و عکس العملی نشان ندادم خودش کلید را زد نور لامپ چشم هایم را اذیت کرد مجبور شدم چشمانم را ببندم و کم کم آن را باز کنم وقتی چشم هایم را باز کردم او در چند قدمی من ایستاده بود و چشمان پر اشکش را به من دوخته بود چقدر این نگاه و چشم ها را دوست داشتم دلم ریش شد من طاقت ناراحتی او را نداشتم اگر چند ثانیه دیگر می ایستادم صد در صد به او می گفتم : که دوستش دارم طاقت نگاه پر التماس او را نداشتم .
وقتی می خواستم از اتاق خارج شوم ، گفتم : پایین منتظرت هستند بهتر است که برای احوالپرسی پایین بیایی . او با صدای گرفته ای گفت : غزاله خیلی سنگ دلی امیدوارم که یک روز پی به اشتباهت ببری . فوری خارج شدم همه منتظر من بودند سعی کردم که بی تفادت باشم دایی جلو آمد و گفت چه کار کردی غزاله جان فرید پایین می آید ؟ گفتم : نمی دانم . ولی من خواهش کردم که برای خوردن شام پایین بیاید .
بعد از نیم ساعت او آمد رنگش پریده به نظر می رسید بدون اینکه نگاهی به طرفم بیندازد با همه سلام و احوالپرسی کرد و با پدر مشغول صحبت شد برای اینکه خودم را سرگرم کنم روزنامه را به دست گرفتم . فریده آن را از دستم بیرون کشید و گفت : خوبه والله تو آمدی مهمونی یا روزنامه خونی نا سلامتی من دختر داییت هستم دلم می خواهد درباره موضوعی با تو مشورت کنم .
لبخندی زدم و گفتم : معذرت می خواهم من سراپا گوشم . فریده گفت : قرار است که پس فردا شب یک مهمانی به مناسبت ورود فرید تدارک ببینیم البته پیشنهاد من این بود چون با این کار همه فامیل و دوستان دور هم جمع می شوند و دیداری تازه می کنند می خواستم در مورد نوع غذا ها سلیقه ات را بدانم . زن دایی گفت درست است غزاله جان اگر لطف کنی متشکر می شوم . تظاهر کردم که دارم فکر می کنم . می دانستم که اگر قبول نکنم نهایت خود خواهی خود را نشان داده ام . جرأت نگاه کردن به فرید را نداشتم پس از چند دقیقه گفتم اگر یک نوع غذا باشد بهتر است البته با دسر . چون چند نوع غذا اسراف است . فریده اخم هایش را در هم کرد و گفت : اینکه درست نیست فرید بعد از سال ها به خانه برگشته حالا که می خواهیم میهمانی بدهیم حد اقل دو سه نوع غذا باشد بهتر است .
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : من فقط نظرم را گفتم . فریده لبخندی زد و گفت : متشکرم . بعد شروع کرد به توضیح دادن یک نوع غذا که به تازگی یاد گرفته بود .
من ظاهراً شنونده بودم ولی فکرم جای دیگری بود فرید با پدر صحبت می کرد ساعت از نیمه شب گذشته بود که آماده رفتن شدیم .
هنگام خداحافظی سرم همچنان پایین بود وقتی به خانه رسیدیم در مورد سفرم با پدر به گفتگو نشستم او اول اظهار مخالفت کرد ولی بعد از شنیدن حرف هایم متقاعد شد ، و قبول کرد که به این مأموریت بروم . من تصمیم خودم را گرفته بودم حتی نگاه های جان سوز فرید نتوانسته بود مرا منصرف کند صبح دوشنبه بیرون رفتم تا لوازم مورد نیازم را تهیه کنم .
بعد از ظهر خسته و کوفته برگشتم بعد از خوردن ناهار استراحت مختصری کردم هر چه کردم ، نتوانستم بخوابم به حرف های مادر فکر می کردم که می گفت تو تنهایی چه می خواهی بکنی ؟ تو در آنجا غریب هستی باید خیلی خیلی مراقب خودت باشی .
هر چه بادا باد این تصمیمی بود که سرنوشت برایم گرفته . نام سرنوشت مرا به یاد حرف فرید انداخت که می گفت : دست سرنوشت نیرومند تر از هر دستی است حالا می فهمم که او درست می گفت آیا واقعاً می توانستم فرید را فراموش کنم خدا می داند که این غیر ممکن است برای اینکه هر کاری می کردم که به نوعی او را از ذهنم خارج کنم نمی شد . نگاه های گرمش در دلم جان می گرفت فردا شب بزرگ ترین و بهترین شبی است ، که در طول زندگیم خواهم داشت چرا که این آخرین دیدار ما خواهد بود .
با
۱۰۴.۸k
۰۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.