⭕️ عشق غرور
⭕️ عشق غرور
⭕️ قسمت سیزدهم
ـ شما راجع به چه کسی صحبت می کنید واضح تر صحبت کنید .
غزاله اشکهایش را پاک کرد .
ـ فرید پسر داییم را می گویم او برایم خیلی عزیز است ، اگر او بمیرد من هم می میرم . خواهش می کنم کمک کنید .
بهنام با مهربانی نگاهش کرد و گفت : خانم احمدی خودتان را کنترل کنید تا تعطیل شدن اداره صبر کنید وقتی بیرون رفتیم با هم صحبت می کنیم مطمئن باشید خداوند متعال یاریتان خواهد کرد خوب بهتر است که در جلسه شرکت کنید دیگران را در انتظار نگذاریم .
غزاله بعد از اینکه صورتش را شست وارد اتاقی که جلسه در آن تشکیل شده بود شد و از دیگران عذر خواهی کرد و بحث را شروع کردند .
وقتی اداره تعطیل شد هر دو به اتفاق خارج شدند بدون حرفی سوار اتومبیل شدند ، بعد از ده دقیقه بهنام به صدا در آمد . خانم احمدی خیلی آرام و شمرده برای من توضیح دهید که چه کسی بیمار شده است فکر می کنم ، باید خیلی عزیز باشد که شما را چنین دگرگون کرده .
غزاله سعی کرد بر هیجان خود غلبه کند پس شروع کرد از دوستی خود با فرید چه در دوران کودکی و چه دوران جوانی همه را بازگو کرد تعجبش در این بود که چطور می تواند این طور راحت حرف دلش را بیان کند . او به یک هم صحبت نیاز داشت برایش فرق نمی کرد چه کسی باشد مهم این بود که عقده دلش را خالی کند احساس کرد که تا حدودی از دردش کاسته شده ، به خود آمد و تازه متوجه شد که بر روی نیمکتی در پارک نشسته و صحبت می کند ، ناگهان سرش را به طرف بهنام چرخاند او را دید که سرش را در میان دو دستش گرفته و نگاهش را به زمین دوخته است و سخنی نمی گوید دلش نمی خواست که او را ناراحت کند بهنام گفت : خوب تمام شد یا هنوز ادامه دارد غزاله گفت : بله خیلی خیلی متشکرم که پای درد و دلم نشستید و به حرف های من گوش کردید ناگهان بهنام سرش را بالا گرفت نگاهش در نگاه غزاله نشست او در نهایت تعجب متوجه شد ، که چشمان بهنام از نم اشک خیس شده است .
ـ می بخشید نمی خواستم شما را ناراحت کنم .
ـ خیلی متأسفم خانم احمدی هم برای شما و هم برای آقا فرید شما که به هم علاقه دارید چرا وقت خود را تلف می کنید . می دانید من حال آقا فرید را درک می کنم چون خود من نیز شکست خورده یک عشق نا فرجام هستم با این تفاوت که حد اقل شما به یگانه عشق خود خیانت نکردید ولی دختری که من دوست داشتم مرا رها کرد . حیف است که شما به دلیل یک سری مسائل پوچ و بی معنی این طور خودتان را عذاب بدهید چرا نمی خواهید تا زمانی که جوان هستید قدر یکدیگر را بدانید باور کنید غرور زندگی هر کس را می تواند به تباهی بکشد این حس لعنتی را از خودت دور کن و پیش او برگرد مطمئن باش که او تو را با آغوش باز می پذیرد من برای فردا بلیط هواپیما تهیه می کنم او در حال حاضر به وجود شما احتیاج دارد .
غزاله با نا باوری نگاهش می کرد اصلاً فکر نمی کرد که در پشت این چهره خشک و متعصب قیافه ای مهربان و دلسوز وجود داشته باشد به یاد حرف او افتاد که گفته بود من به موقع خشن می شوم و زجر می دهم به موقع هم دلسوز و مهربان .
ـ آیا شما با من می آیید ؟ می ترسم ، که فرید نخواهد مرا ببیند می دانید من خودم را مسئول بیماری او می دانم خواهش می کنم .
بهنام که سر دو راهی قرار گرفته بود گفت : نمی دانم چه بگویم می ترسم آمدن من باعث شود که او فکر دیگری بکند و بیماریش را تشدید کند از یک طرف هم می دانم که به وجود شما نیاز دارد علی رغم میل باطنیم حاضرم که همراه شما بیایم خداوند خودش ما را یاری کند .
هر دو به منزل رفتند ، هنگام خوردن شام هر دو گرفته و غمگین بودند بهنام بیشتر از غزاله ناراحت بود طوری که غزاله مجبور شد بگوید آقای محمدی هیچ دلم نمی خواهد که شما را به درد سر بیندازم اگر می دانستم که این موضوع آن قدر برای شما اهمیت دارد زود تر از اینها از شما کمک می گرفتم .
پوزخندی زد و گفت : خانم احمدی یک سؤال دارم شما می دانید شکست غرور یک مرد یعنی چه ؟ بر باد رفتن آرزو ها و رؤیا های یک مرد یعنی چه ؟ مسلماً نمی دانید اگر می دانستید با فرید چنین رفتاری را نمی کردید . غزاله از کوره در رفت و گفت : واقعاً شما مرا مقصر می دانید شما اگر به چشم خود می دیدید که چطور شخصیت و غرورم را خرد کرد چنین نمی گفتید .
بدون اینکه به غزاله نگاه کند گفت : من خودم را با فرید هم درد می دانم چون خوب می دانم که او نیز در عشق شکست خورده البته آینده همه چیز را روشن خواهد شد با اینکه او را ندیدم و نمی دانم چه کسی است . دلم می خواهد که پای درد و دلش بنشینم تا ببینم آیا او هم سرگذشتی همانند من داشته است ؟
ناگهان غزاله گفت : آقای محمدی من که هر چه در دل داشتم برای شما بازگو کردم شما چه ؟ نمی خواهید صحبت کنید ؟ خیلی مایلم بدانم که چه انگیزه ای باعث شده که شما تا حالا ازدواج نکردید و تنها زندگ
⭕️ قسمت سیزدهم
ـ شما راجع به چه کسی صحبت می کنید واضح تر صحبت کنید .
غزاله اشکهایش را پاک کرد .
ـ فرید پسر داییم را می گویم او برایم خیلی عزیز است ، اگر او بمیرد من هم می میرم . خواهش می کنم کمک کنید .
بهنام با مهربانی نگاهش کرد و گفت : خانم احمدی خودتان را کنترل کنید تا تعطیل شدن اداره صبر کنید وقتی بیرون رفتیم با هم صحبت می کنیم مطمئن باشید خداوند متعال یاریتان خواهد کرد خوب بهتر است که در جلسه شرکت کنید دیگران را در انتظار نگذاریم .
غزاله بعد از اینکه صورتش را شست وارد اتاقی که جلسه در آن تشکیل شده بود شد و از دیگران عذر خواهی کرد و بحث را شروع کردند .
وقتی اداره تعطیل شد هر دو به اتفاق خارج شدند بدون حرفی سوار اتومبیل شدند ، بعد از ده دقیقه بهنام به صدا در آمد . خانم احمدی خیلی آرام و شمرده برای من توضیح دهید که چه کسی بیمار شده است فکر می کنم ، باید خیلی عزیز باشد که شما را چنین دگرگون کرده .
غزاله سعی کرد بر هیجان خود غلبه کند پس شروع کرد از دوستی خود با فرید چه در دوران کودکی و چه دوران جوانی همه را بازگو کرد تعجبش در این بود که چطور می تواند این طور راحت حرف دلش را بیان کند . او به یک هم صحبت نیاز داشت برایش فرق نمی کرد چه کسی باشد مهم این بود که عقده دلش را خالی کند احساس کرد که تا حدودی از دردش کاسته شده ، به خود آمد و تازه متوجه شد که بر روی نیمکتی در پارک نشسته و صحبت می کند ، ناگهان سرش را به طرف بهنام چرخاند او را دید که سرش را در میان دو دستش گرفته و نگاهش را به زمین دوخته است و سخنی نمی گوید دلش نمی خواست که او را ناراحت کند بهنام گفت : خوب تمام شد یا هنوز ادامه دارد غزاله گفت : بله خیلی خیلی متشکرم که پای درد و دلم نشستید و به حرف های من گوش کردید ناگهان بهنام سرش را بالا گرفت نگاهش در نگاه غزاله نشست او در نهایت تعجب متوجه شد ، که چشمان بهنام از نم اشک خیس شده است .
ـ می بخشید نمی خواستم شما را ناراحت کنم .
ـ خیلی متأسفم خانم احمدی هم برای شما و هم برای آقا فرید شما که به هم علاقه دارید چرا وقت خود را تلف می کنید . می دانید من حال آقا فرید را درک می کنم چون خود من نیز شکست خورده یک عشق نا فرجام هستم با این تفاوت که حد اقل شما به یگانه عشق خود خیانت نکردید ولی دختری که من دوست داشتم مرا رها کرد . حیف است که شما به دلیل یک سری مسائل پوچ و بی معنی این طور خودتان را عذاب بدهید چرا نمی خواهید تا زمانی که جوان هستید قدر یکدیگر را بدانید باور کنید غرور زندگی هر کس را می تواند به تباهی بکشد این حس لعنتی را از خودت دور کن و پیش او برگرد مطمئن باش که او تو را با آغوش باز می پذیرد من برای فردا بلیط هواپیما تهیه می کنم او در حال حاضر به وجود شما احتیاج دارد .
غزاله با نا باوری نگاهش می کرد اصلاً فکر نمی کرد که در پشت این چهره خشک و متعصب قیافه ای مهربان و دلسوز وجود داشته باشد به یاد حرف او افتاد که گفته بود من به موقع خشن می شوم و زجر می دهم به موقع هم دلسوز و مهربان .
ـ آیا شما با من می آیید ؟ می ترسم ، که فرید نخواهد مرا ببیند می دانید من خودم را مسئول بیماری او می دانم خواهش می کنم .
بهنام که سر دو راهی قرار گرفته بود گفت : نمی دانم چه بگویم می ترسم آمدن من باعث شود که او فکر دیگری بکند و بیماریش را تشدید کند از یک طرف هم می دانم که به وجود شما نیاز دارد علی رغم میل باطنیم حاضرم که همراه شما بیایم خداوند خودش ما را یاری کند .
هر دو به منزل رفتند ، هنگام خوردن شام هر دو گرفته و غمگین بودند بهنام بیشتر از غزاله ناراحت بود طوری که غزاله مجبور شد بگوید آقای محمدی هیچ دلم نمی خواهد که شما را به درد سر بیندازم اگر می دانستم که این موضوع آن قدر برای شما اهمیت دارد زود تر از اینها از شما کمک می گرفتم .
پوزخندی زد و گفت : خانم احمدی یک سؤال دارم شما می دانید شکست غرور یک مرد یعنی چه ؟ بر باد رفتن آرزو ها و رؤیا های یک مرد یعنی چه ؟ مسلماً نمی دانید اگر می دانستید با فرید چنین رفتاری را نمی کردید . غزاله از کوره در رفت و گفت : واقعاً شما مرا مقصر می دانید شما اگر به چشم خود می دیدید که چطور شخصیت و غرورم را خرد کرد چنین نمی گفتید .
بدون اینکه به غزاله نگاه کند گفت : من خودم را با فرید هم درد می دانم چون خوب می دانم که او نیز در عشق شکست خورده البته آینده همه چیز را روشن خواهد شد با اینکه او را ندیدم و نمی دانم چه کسی است . دلم می خواهد که پای درد و دلش بنشینم تا ببینم آیا او هم سرگذشتی همانند من داشته است ؟
ناگهان غزاله گفت : آقای محمدی من که هر چه در دل داشتم برای شما بازگو کردم شما چه ؟ نمی خواهید صحبت کنید ؟ خیلی مایلم بدانم که چه انگیزه ای باعث شده که شما تا حالا ازدواج نکردید و تنها زندگ
۵۲.۴k
۰۴ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.