⭕️عشق غرور
⭕️عشق غرور
⭕️قسمت هفدهم
بهنام سرش را بالا گرفت و نگاهش در نگاه او نشست چشمان شراره اشک آلود بود هر قطره اشک او همانند آتشفشان دلش را می سوزاند و او را به خاکستر تبدیل می کرد در طی این سال ها به خودش دروغ گفته بود او نتوانسته بود شراره را فراموش کند و همین عذابش می داد نگاه شراره قلبش را آتش می زد او سال ها با دلش مبارزه کرد تا بلکه بتواند تأثیر این نگاه را از دلش بیرون آورد ولی امروز همه زحماتش بر باد رفت . چرا که با دیدن او قلبش به درد آمده و آتش عشق آن را سوزاند . شراره با بغض گفت چند دقیقه به حرف های من گوش کن من باید حرف دلم را که سال ها بر روی قلبم سنگینی می کرد برای تو بگویم امیدوارم که با دید باز به ناله های دلم گوش کنی آن وقت می توانی بروی قول می دهم که هیچ وقت در برابرت قرار نگیرم وقتی برای اولین بار دیدمت فکر نمی کردم که یک آشنایی ساده این قدر عمیق و رنج آور باشد من قبل از آن که با تو دوست شوم نامزد داشتم او مردی خود خواه و متکبّر بود اصلاً به حرف های من توجه نمی کرد خواسته هایم برایش مهم نبود احساس می کردم که به اجبار نامزد او شدم تصمیم گرفتم که کاری کنم که او را شیفته خود بکنم . اواخر خیلی تند خو و عصبی بود اخلاقش به کلی تغییر کرده و خیلی کم به دیدنم می آمد تا این که یک روز دوستم گفت که او را با دوست خواهرش دیده خیلی ناراحت شدم در فکر انتقام بودم که با تو روبرو شدم اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که به وسیله تو انتقام بگیرم . می دانم که خیلی پست و بی شرم بودم که چنین فکری کردم چاره ای نداشتم او باید می فهمید که من هم می توانم مثل او باشم به همین دلیل بدون فکر با تو دوست شدم می دانستم که شعله های حسادت دل نامزدم را به درد خواهد آورد فکر نمی کردم که دوستی ما این قدر در حال تو تأثیری داشته باشد . به همین دلیل به رابطه خود با تو ادامه دادم . تو روی این دوستی حساب دیگری باز کرده بودی و من از همه چیز غافل بودم و تو را به عنوان رقیب نامزدم انتخاب کردم می خواستم به او ثابت کنم که اگر بخواهد مرا ترک کند از دستش ناراحت نمی شوم خوب می دانستم که تعصب او بالا تر از این حرف هاست علی رغم میل باطنیم به تو اظهار علاقه کردم وقتی او فهمید علت را پرسید از آنجا که من پاسخم را آماده کرده بودم به او گفتم که می دانم که مرا دوست ندارد ولی او منکر شد و اظهار پشیمانی کرد و بعد از معذرت خواهی روابط ما از سر گرفته شد و من از تو جدا شدم تا زمانی که در کنارت بودم هیچ وقت نفهمیدم که چه احساسی نسبت به تو دارم . حس کینه جویی و انتقام آن قدر در من ریشه دوانیده بود که از من یک انسان بدون قلب ساخته بود بعد از این که آخرین پاسخم را به تو دادم فهمیدم که دوستت دارم دلم برای نگاهت ، صدایت و مهربانی هایت تنگ شده یک نوع حس غریب در من به وجود آمده بود یک لحظه از ذهنم خارج نمی شدی وقتی رفتار های تو را با رضا مقایسه کردم فهمیدم که زندگی جدید من بدون عشق شروع خواهد شد هیچ کششی نسبت به رضا نداشتم بعد از یک هفته به دانشگاه رفتم . وقی سراغت را از دوستت گرفتم با تنفر نگاهی به من انداخت و گفت : دختری به پستی تو ندیدم چطور توانستی این کار را بکنی عشق او خالص بود تو با این رفتارت او را نابود کردی و باعث بدبختی بهنام شدی او بیمار شده حالا می توانی به راحتی در کنار نامزدت زندگیت را شروع کنی تو ظلم بزرگی در حق دوستم کردی حالا برو از مقابل چشمانم دور شو !
نمی دانی چه حالی پیدا کردم . آرام و قرار نداشتم . آرزو می کردم که تو را ببینم و بگویم که من نیز تو را دوست دارم ولی نتوانستم چون من دل تو را شکسته بودم . خداوند با من قهر کرده بود . هر جا می رفتم تصویر تو در مقابلم ظاهر می شد . هیچ احساسی نسبت به رضا نداشتم فکر می کردم که اونمی تواند خلائی را که در وجودم بود پر کند ما چهار ماه نامزد بودیم وقتی رضا متوجه احساسم شد از من جدا شد و به دنبال زندگی خود رفت من ماندم و غم از دست دادن تو و تازه فهمیدم که عشق یعنی چه ؟ تازه متوجه شدم که چه زجری کشیدی یک روز تصمیم گرفتم که به منزل شما زنگ بزنم مادرت گوشی ا بر داشت بعد از معرّفی خودم خواهش کردم که اجازه بدهد با تو صحبت کنم ولی او گفت که تو نامزد داری و قرار است که ازدواج کنی با گریه گوشی را گذاشتم دیگر به بن بست رسیده بودم من به خاطر خود خواهی خودم مجازات سنگینی را متحمّل می شدم . حوصله دانشگاه رفتن را از دست داده بودم گوشه گیر و تنها شدم یک سال تمام در خانه خودم را حبس کردم ذرّه ذرّه وجودم همانند شمعی آب می شد و در وجود تو خلاصه می شد امیدم را به کلّی از دست دادم تا این که یک روز سیما دوستم با من صحبت کرد آن قدر حرف زد تا توانست مرا متقاعد کند که به دانشگاه برگردم و درسم را تمام کنم وقتی به دانشگاه برگشتم دیگر آن دختر پر ن
⭕️قسمت هفدهم
بهنام سرش را بالا گرفت و نگاهش در نگاه او نشست چشمان شراره اشک آلود بود هر قطره اشک او همانند آتشفشان دلش را می سوزاند و او را به خاکستر تبدیل می کرد در طی این سال ها به خودش دروغ گفته بود او نتوانسته بود شراره را فراموش کند و همین عذابش می داد نگاه شراره قلبش را آتش می زد او سال ها با دلش مبارزه کرد تا بلکه بتواند تأثیر این نگاه را از دلش بیرون آورد ولی امروز همه زحماتش بر باد رفت . چرا که با دیدن او قلبش به درد آمده و آتش عشق آن را سوزاند . شراره با بغض گفت چند دقیقه به حرف های من گوش کن من باید حرف دلم را که سال ها بر روی قلبم سنگینی می کرد برای تو بگویم امیدوارم که با دید باز به ناله های دلم گوش کنی آن وقت می توانی بروی قول می دهم که هیچ وقت در برابرت قرار نگیرم وقتی برای اولین بار دیدمت فکر نمی کردم که یک آشنایی ساده این قدر عمیق و رنج آور باشد من قبل از آن که با تو دوست شوم نامزد داشتم او مردی خود خواه و متکبّر بود اصلاً به حرف های من توجه نمی کرد خواسته هایم برایش مهم نبود احساس می کردم که به اجبار نامزد او شدم تصمیم گرفتم که کاری کنم که او را شیفته خود بکنم . اواخر خیلی تند خو و عصبی بود اخلاقش به کلی تغییر کرده و خیلی کم به دیدنم می آمد تا این که یک روز دوستم گفت که او را با دوست خواهرش دیده خیلی ناراحت شدم در فکر انتقام بودم که با تو روبرو شدم اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که به وسیله تو انتقام بگیرم . می دانم که خیلی پست و بی شرم بودم که چنین فکری کردم چاره ای نداشتم او باید می فهمید که من هم می توانم مثل او باشم به همین دلیل بدون فکر با تو دوست شدم می دانستم که شعله های حسادت دل نامزدم را به درد خواهد آورد فکر نمی کردم که دوستی ما این قدر در حال تو تأثیری داشته باشد . به همین دلیل به رابطه خود با تو ادامه دادم . تو روی این دوستی حساب دیگری باز کرده بودی و من از همه چیز غافل بودم و تو را به عنوان رقیب نامزدم انتخاب کردم می خواستم به او ثابت کنم که اگر بخواهد مرا ترک کند از دستش ناراحت نمی شوم خوب می دانستم که تعصب او بالا تر از این حرف هاست علی رغم میل باطنیم به تو اظهار علاقه کردم وقتی او فهمید علت را پرسید از آنجا که من پاسخم را آماده کرده بودم به او گفتم که می دانم که مرا دوست ندارد ولی او منکر شد و اظهار پشیمانی کرد و بعد از معذرت خواهی روابط ما از سر گرفته شد و من از تو جدا شدم تا زمانی که در کنارت بودم هیچ وقت نفهمیدم که چه احساسی نسبت به تو دارم . حس کینه جویی و انتقام آن قدر در من ریشه دوانیده بود که از من یک انسان بدون قلب ساخته بود بعد از این که آخرین پاسخم را به تو دادم فهمیدم که دوستت دارم دلم برای نگاهت ، صدایت و مهربانی هایت تنگ شده یک نوع حس غریب در من به وجود آمده بود یک لحظه از ذهنم خارج نمی شدی وقتی رفتار های تو را با رضا مقایسه کردم فهمیدم که زندگی جدید من بدون عشق شروع خواهد شد هیچ کششی نسبت به رضا نداشتم بعد از یک هفته به دانشگاه رفتم . وقی سراغت را از دوستت گرفتم با تنفر نگاهی به من انداخت و گفت : دختری به پستی تو ندیدم چطور توانستی این کار را بکنی عشق او خالص بود تو با این رفتارت او را نابود کردی و باعث بدبختی بهنام شدی او بیمار شده حالا می توانی به راحتی در کنار نامزدت زندگیت را شروع کنی تو ظلم بزرگی در حق دوستم کردی حالا برو از مقابل چشمانم دور شو !
نمی دانی چه حالی پیدا کردم . آرام و قرار نداشتم . آرزو می کردم که تو را ببینم و بگویم که من نیز تو را دوست دارم ولی نتوانستم چون من دل تو را شکسته بودم . خداوند با من قهر کرده بود . هر جا می رفتم تصویر تو در مقابلم ظاهر می شد . هیچ احساسی نسبت به رضا نداشتم فکر می کردم که اونمی تواند خلائی را که در وجودم بود پر کند ما چهار ماه نامزد بودیم وقتی رضا متوجه احساسم شد از من جدا شد و به دنبال زندگی خود رفت من ماندم و غم از دست دادن تو و تازه فهمیدم که عشق یعنی چه ؟ تازه متوجه شدم که چه زجری کشیدی یک روز تصمیم گرفتم که به منزل شما زنگ بزنم مادرت گوشی ا بر داشت بعد از معرّفی خودم خواهش کردم که اجازه بدهد با تو صحبت کنم ولی او گفت که تو نامزد داری و قرار است که ازدواج کنی با گریه گوشی را گذاشتم دیگر به بن بست رسیده بودم من به خاطر خود خواهی خودم مجازات سنگینی را متحمّل می شدم . حوصله دانشگاه رفتن را از دست داده بودم گوشه گیر و تنها شدم یک سال تمام در خانه خودم را حبس کردم ذرّه ذرّه وجودم همانند شمعی آب می شد و در وجود تو خلاصه می شد امیدم را به کلّی از دست دادم تا این که یک روز سیما دوستم با من صحبت کرد آن قدر حرف زد تا توانست مرا متقاعد کند که به دانشگاه برگردم و درسم را تمام کنم وقتی به دانشگاه برگشتم دیگر آن دختر پر ن
۸۴.۷k
۰۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.