⭕️ اشکهای خفته
⭕️ اشکهای خفته
⭕️قسمت قسمت دوم
ساحل با این که آشنایی مختصری بین آن دو پیش آمده بود، متوجه شد که حدیث نیت بدی ندارد بنابراین شماره تلفن را به او داد و بعد نگاهی کوتاه که سبب شد با نگاه حدیث در هم آمیخته شود انداخت و بعد با شرم از او خداحافظی کرد و رفت. آن نگاه معنی و مفهموم زیبای را در بر داشت که هیچ کدام از آنها در آن لحظه قادر نبودند که کلامی بر زبان آورند. قلبشان دیوانه وار می تپید. زبان قادر به سخت گفتن نبود اما چشم هایشان با یکدیگر سخن می گفت. شاید این نگاه مبدا یک عشق بی پایان بود که وجود هر دو آنها را لبریز کرده بود.
و تمام صورتش از هیجان گل انداخته و عین لبو سرخ شده بود. ساحل خوشحال بود چون تا به حال چنین اتفاقی برایش رخ نداده بود. وقتی به خانه رسید فورا نزد عزیز خانم رفت و تمام جریان را برای وی تعریف کرد. عزیز با زیرکی گفت: کاملا مشخص بود که به تو علاقمند شده و آن تلفن و آدرس هم بهانه ای بیش نبود. او می خواست تو را از نزدیک ببیند و آشنا شود. واقعا او را بخاطر حسن سلیقه ای که دارد تحسین می کنم.
ـ شاید هم این طور نباشد و شماره تلفن مرا برای کاری دیگر نیاز دارد.
عزیز خانم که پیرزنی دنیا دیده بود با صراحت تمام گفت: من مطمئنم که حدیث به تو علاقه پیدا کرده. خوب خانم خوشگله بگو ببینم تو چه احساسی نسبت به او داری؟
ساحل سرش را به زیر انداخت و با خجالت احساس درونی اش را مخفی کرد و گفت: من هیچ چیز از او نمی دانم و نمی توانم احساسم را بیان کنم.
عزیز برخاست و ظرف میوه ای را آورد و گفت: موهای من به همین راحتی سفید نشده. هر تار موی سفید من یک تجربه است. من به خوبی از چهره تو احساست را می خوانم. تو هم به او علاقمند شدی چون با هیجان خاصی صحنه ملاقات خودت را با حدیث تعریف می کردی و این گویای همه چیز است. دخترم دوست داشتن گناه نیست و برای همه این امر پیش می آید. خداوند تمام موجودات زنده را به صورت جفت بر روی زمین آفریده و هر کس باید روزی همدم خود را پیدا کند. از قسمت و سرنوشت نباید گریزان بود. انشاءالله که سفید بخت بشوی دخترم.
ساحل در سکوت به نصیحت های عزیز خانم گوش می داد. بعد از مدتی ساحل از عزیز خانم خداحافظی کرد و به اتاق خودش آمد. اما فکر و خیال او را آرام نمی گذاشت. اصلا خواب به چشم هایش نمی آمد و در تمام طول شب به حدیث فکر می کرد.
فردای آن روز حدیث به ساحل تلفن کرد و خواستار این بود که او را از نزدیک ملاقات کند ساحل مثل این که منتظر شنیدن این حرف باشد مخالفتی نکرد و قرار شد ساعت سه بعد از ظهر حدیث به منزل عزیز خانم بیاید و همراه ساحل به بیرون بروند. ساعت سه وقتی حدیث به منزل عزیز خانم آمد در توسط عزیز گشوده شد و از دیدار دوباره هم خوشحال شدند. عزیز خانم او را به داخل خانه دعوت کرد و گفت: ساحل در اتاقش است و من از او خواستم در آغاز چند کلامی با شما صحبت کنم.
حدیث خندید و گفت: شما خیلی بزرگوار هستید. بفرمائید، من گوش می کنم.
ـ می خواستم بدانم آیا به ساحل علاقمند شدی؟
حدیث سرش را پایین انداخت و با خجالت جواب مثبت به سوال عزیز داد و بعد عزیز ادامه داد: می دانستم که به ساحل علاقه پیدا کردی و این را هم بدان او هم به تو علاقه دارد. من تو را مثل پسر خودم می دانم و می دانم بسیار جوانمرد و باوقار هستی. ساحل دختری نیست که از موقعیت خودش سوءاستفاده کند. این را بدان که او به یک هم صحبت و هم راز نیاز دارد. می خواهم بدون هیچ حاشیه ای بگویم که او دختر پاک و نجیبی است. حالا بگو بدانم تو که قصد نداری از تنهایی او سوءاستفاده کنی؟
حدیث بدون هیچ تردیدی و با قاطعیت تمام گفت: به خدا قسم که عشق من به ساحل یک عشق واقعی است و از آن لحظه ای که او را دیدم دگرگون شدم. نه بخاطر زیبای که دارد نه بخاطر آزادی اش و سوءاستفاده از او بلکه بخاطر نجابت و وقار خاصی که من در او دیدم. من تا به حال با هزاران دختر سر و کار داشتم و همه با یکدیگر متفاوت بودند اما ساحل در مقابل چشم من چیز دیگری آمد ساحل همان کسی است که من مدتها به دنبالش می گشتم و او مثل جواهری برای من است و من به هیچ قیمتی نمی خواهم او را از دست بدهم. عزیز خندید و گفت: من به حرفهایت ایمان دارم.
ساحل با صدای عزیز خانم از اتاقش خارج شد و بعد از سلام و احوالپرسی کردن با حدیث، با بدرقه عزیز خانم هر دو از خانه خارج شدند و او برایشان آرزوی موفقیت کرد. در داخل ماشین هر دو سکوت کرده بودند و در سکوتشان هزاران حرف ناگفته بود. بعد از مدتی به یک پارک کوچک و زیبای محلی رسیدند. حدیث خیلی سریع در ماشین را برای ساحل باز کرد و بعد هر دو داخل پارک شدند و بعد از کمی قدم زدن و حرفهای جزئی هر دو روی نیمکتی نشستند و حدیث در حالی که با شاخه نازک و کوچکی بازی می کرد گفت: می خواهم از خودتان برایم بگویید تا من بیشتر با زندگی
⭕️قسمت قسمت دوم
ساحل با این که آشنایی مختصری بین آن دو پیش آمده بود، متوجه شد که حدیث نیت بدی ندارد بنابراین شماره تلفن را به او داد و بعد نگاهی کوتاه که سبب شد با نگاه حدیث در هم آمیخته شود انداخت و بعد با شرم از او خداحافظی کرد و رفت. آن نگاه معنی و مفهموم زیبای را در بر داشت که هیچ کدام از آنها در آن لحظه قادر نبودند که کلامی بر زبان آورند. قلبشان دیوانه وار می تپید. زبان قادر به سخت گفتن نبود اما چشم هایشان با یکدیگر سخن می گفت. شاید این نگاه مبدا یک عشق بی پایان بود که وجود هر دو آنها را لبریز کرده بود.
و تمام صورتش از هیجان گل انداخته و عین لبو سرخ شده بود. ساحل خوشحال بود چون تا به حال چنین اتفاقی برایش رخ نداده بود. وقتی به خانه رسید فورا نزد عزیز خانم رفت و تمام جریان را برای وی تعریف کرد. عزیز با زیرکی گفت: کاملا مشخص بود که به تو علاقمند شده و آن تلفن و آدرس هم بهانه ای بیش نبود. او می خواست تو را از نزدیک ببیند و آشنا شود. واقعا او را بخاطر حسن سلیقه ای که دارد تحسین می کنم.
ـ شاید هم این طور نباشد و شماره تلفن مرا برای کاری دیگر نیاز دارد.
عزیز خانم که پیرزنی دنیا دیده بود با صراحت تمام گفت: من مطمئنم که حدیث به تو علاقه پیدا کرده. خوب خانم خوشگله بگو ببینم تو چه احساسی نسبت به او داری؟
ساحل سرش را به زیر انداخت و با خجالت احساس درونی اش را مخفی کرد و گفت: من هیچ چیز از او نمی دانم و نمی توانم احساسم را بیان کنم.
عزیز برخاست و ظرف میوه ای را آورد و گفت: موهای من به همین راحتی سفید نشده. هر تار موی سفید من یک تجربه است. من به خوبی از چهره تو احساست را می خوانم. تو هم به او علاقمند شدی چون با هیجان خاصی صحنه ملاقات خودت را با حدیث تعریف می کردی و این گویای همه چیز است. دخترم دوست داشتن گناه نیست و برای همه این امر پیش می آید. خداوند تمام موجودات زنده را به صورت جفت بر روی زمین آفریده و هر کس باید روزی همدم خود را پیدا کند. از قسمت و سرنوشت نباید گریزان بود. انشاءالله که سفید بخت بشوی دخترم.
ساحل در سکوت به نصیحت های عزیز خانم گوش می داد. بعد از مدتی ساحل از عزیز خانم خداحافظی کرد و به اتاق خودش آمد. اما فکر و خیال او را آرام نمی گذاشت. اصلا خواب به چشم هایش نمی آمد و در تمام طول شب به حدیث فکر می کرد.
فردای آن روز حدیث به ساحل تلفن کرد و خواستار این بود که او را از نزدیک ملاقات کند ساحل مثل این که منتظر شنیدن این حرف باشد مخالفتی نکرد و قرار شد ساعت سه بعد از ظهر حدیث به منزل عزیز خانم بیاید و همراه ساحل به بیرون بروند. ساعت سه وقتی حدیث به منزل عزیز خانم آمد در توسط عزیز گشوده شد و از دیدار دوباره هم خوشحال شدند. عزیز خانم او را به داخل خانه دعوت کرد و گفت: ساحل در اتاقش است و من از او خواستم در آغاز چند کلامی با شما صحبت کنم.
حدیث خندید و گفت: شما خیلی بزرگوار هستید. بفرمائید، من گوش می کنم.
ـ می خواستم بدانم آیا به ساحل علاقمند شدی؟
حدیث سرش را پایین انداخت و با خجالت جواب مثبت به سوال عزیز داد و بعد عزیز ادامه داد: می دانستم که به ساحل علاقه پیدا کردی و این را هم بدان او هم به تو علاقه دارد. من تو را مثل پسر خودم می دانم و می دانم بسیار جوانمرد و باوقار هستی. ساحل دختری نیست که از موقعیت خودش سوءاستفاده کند. این را بدان که او به یک هم صحبت و هم راز نیاز دارد. می خواهم بدون هیچ حاشیه ای بگویم که او دختر پاک و نجیبی است. حالا بگو بدانم تو که قصد نداری از تنهایی او سوءاستفاده کنی؟
حدیث بدون هیچ تردیدی و با قاطعیت تمام گفت: به خدا قسم که عشق من به ساحل یک عشق واقعی است و از آن لحظه ای که او را دیدم دگرگون شدم. نه بخاطر زیبای که دارد نه بخاطر آزادی اش و سوءاستفاده از او بلکه بخاطر نجابت و وقار خاصی که من در او دیدم. من تا به حال با هزاران دختر سر و کار داشتم و همه با یکدیگر متفاوت بودند اما ساحل در مقابل چشم من چیز دیگری آمد ساحل همان کسی است که من مدتها به دنبالش می گشتم و او مثل جواهری برای من است و من به هیچ قیمتی نمی خواهم او را از دست بدهم. عزیز خندید و گفت: من به حرفهایت ایمان دارم.
ساحل با صدای عزیز خانم از اتاقش خارج شد و بعد از سلام و احوالپرسی کردن با حدیث، با بدرقه عزیز خانم هر دو از خانه خارج شدند و او برایشان آرزوی موفقیت کرد. در داخل ماشین هر دو سکوت کرده بودند و در سکوتشان هزاران حرف ناگفته بود. بعد از مدتی به یک پارک کوچک و زیبای محلی رسیدند. حدیث خیلی سریع در ماشین را برای ساحل باز کرد و بعد هر دو داخل پارک شدند و بعد از کمی قدم زدن و حرفهای جزئی هر دو روی نیمکتی نشستند و حدیث در حالی که با شاخه نازک و کوچکی بازی می کرد گفت: می خواهم از خودتان برایم بگویید تا من بیشتر با زندگی
۴۰.۰k
۰۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.