⭕️ اشکهای خفته
⭕️ اشکهای خفته
⭕️قسمت قسمت سوم
حدیث خندید وگفت: باورکن خیلی دلم می خواهد به آن جا بیایم ولی چون معلوم نیست چند روز آن جا می مانم باید کارهایم را انجام دهم تا عقب نمانم.
ساحل با دلخوری گفت: بسیار خوب برو، ولی سعی کن زود برگردی. حدیث متوجه دلخوری ساحل شد وگفت: ساحل خوبی مطمئن باش من زود برمی گردم. ساحل باگفتن مواظب خودت باش از او خداحافظی کرد. حدیث هم باگفتن دوستت دارم و همیشه و همه جا به یادت هستم خداحافظی کرد وگوشی را قطع کرد. ساحل ناخودآگاه شدیدأ احساس دلتنگی کرد و با خودش گریست. در هنگام صبح نمی خواست در محل کار حاضر شود اما به اجبار لباس پوشیدو راهی شد. در هنگام بازگشت ازمحل کار به فروشگاه رفت و مقداری خرید کرد و به خانه بازگشت و همه چیز را برای آمدن پگاه وامیرمهیا کرد. ساعت سه بعدازظهر آن دو آمدند و ساحل تمام تلاش خود را می کرد که خوشحال باشد زیرا با رفتن حدیث او حوصله هیچکس را نداشت. ساحل شیرینی به آن دو تعارف کرد و مشغول صحبت کردن شدند. امیر مانند حدیث جوانی نیرومند و پرانرژی بود و رفتار و طرز صحبت کردن او بسیار عادی و شوخ طبع بود. امیر سیبی را برداشت و آن را به هوا پرتاب کرد وبا دست دیگرش گرفت و شرع به پوست گرفتن آن کرد و به ساحل گفت: واقعأکه عقلت را اجاره دادی ساحل چرا حاضر شدی به تنهایی در این چهار دیواری خودت را زندانی کنی. نه هم صحبتی، نه تفریحی و نه هیچ چیز دیگر. ساحل از حرف امیر ناراحت شد و زیر چشمی به پگاه نگاه کرد، پگاه متوجه شد و با سرفه ای کوتاه به امیر فهماندکه به حرف هایش ادامه ندهد، اما امیر توجه ای نکرد و ادامه داد:
دختر از خر شیطان پایین بیا و به خانه خودت برگرد. انسان باید با مشکلات مبارزه کند. در این جامعه آدم به چشمهایش هم اطمینان ندارد. فقط کافی است، یکی از این مردهای گرگ صفت تو را چند بار تنها ببینند و متوجه شود تو به تنهایی زندگی می کنی آنوقت خدا به دادت برسد و دیگر راه بازگشتی نداری. تو هر چقدر هم دختر پاک و نجیبی باشی وقتی تحت تاثیر محیط قرار بگیری این نجابت و پاکی را از دست می دهی....
حرف هاو امیر توام با طعنه و بسیار غیر قابل تحمل بود ولی ساحل اجازه ندادکه او به حرف هایش ادامه بدهد بنابراین با صدای فریاد گونه ای گفت: بس کن دیگر امیر؛ تو حق ندام ری با کلمات طعنه آمیز مرا متهم کنی. تو سختی و حقارت را نکشیدی و برای خودت راحت زندگی می کنی.
پگاه فریاد ساحل را شروع جنگ بین آن دو دانست و خواست آن دو را آرام کند. امیرکه بسیار پسر مستبد و خودخواهی بود و همیشه می خواست معرکه را به نفع خودش تمام کندگفت: صد ایت را برای من بالا نبر. هر جه باشد من دو تا پیراهن از تو بیشتر پاره کردم. من قصد نصیحت کردن تو را دارم ولی تو...
ساحل در اوج عصبانیت حرف امیر را قطع کرد و گفت: من به پند و اندرز نیازی ندارم. تو داری مستقیمأ به من توهین می کنی.
دعوا به شدت بالاگر فته بود و پگاه فقط هاج و واج به آن دو نگاه می کرد. او دیگر طاقت نیاورد و بر سر آن دو فریاد کشید وگفت: هر دو شما ابله هستید. بس کنید دیگر!آن دو با فریاد پگاه که با جیغی درهم آمیخته شده بود ساکت شدند. پگاه به هر دو آنها گفت: آخر خجالت بکشید. شما دو تا خدای ناکرده تحصیل کرده و فهمیده هستید. چرا بی دلیل با هم یکی به دو می کنید. به خدا قسم شرم آور است این رفتار شما خیلی زننده است مثلا ما به میهمانی امدیم و می خواستیم ساعتی را به خوشی و خرمی درکنار هم باشیم. نیامدیم که جنگ و دعوا به راه اندازیم. شما دو تا هیچ وقت نخواستید درست به حرف ماهی هم گوش کنید.
پگاه ناگهان به گریه افتاد و ساحل در حالی که از او عذر خواهی می کرد از او خواست که دیگر گریه نکند. بعد از دقایقی امیر و پگاه قصد رفتن کردند ولی امیر و ساحل از هم عذر خواهی نکردند. بعد از این که آنها وفتند ساحل آنقدر اعصابش داغون شده بود که مجسمه ای را که بر روی تلویزیون بود، با یک حرکت سریع و عصبی بر روی زمین اند اخت و مجسمه سه تکه شد. در ماشین پگاه آنقدر از دست امیر عصبانی بودکه حد و حساب نداست. امیر فرمان را سر پیچ چرخاند وگفت: مگر خودت نگفتی با ساحل صحبت کنم که به خانه شان بازگردد. او دختر لجبازی است و به حرف هیچ کس گوش نمی کند.
پگاه با عصبانیت نگاهش را به صورت امیر دواند وگفت: آره من گفتم که با او حرف بزن ولی یادم نیست به توگفته باشم که او را با حرف هایت آزار هم بده.
- من هرگز قصد آزار کردن او را نداشتم.
- حالا چه خیال آزارکردن او را داشتی یا نداشتی بالاخره کار خودت را کردی. من اصلأفکرش را نمی کردم که تو تا این حد دنبال شر و دعوا باشی و زورت را فقط به دختری بی پناه نشان بدهی. او به اندازه کافی از دست زن پدرش کشیده، بنابراین حاضر نیست که توسط اطرافیانش هم تحقیر و سرزنش شود. من به خواهش لاله ا
⭕️قسمت قسمت سوم
حدیث خندید وگفت: باورکن خیلی دلم می خواهد به آن جا بیایم ولی چون معلوم نیست چند روز آن جا می مانم باید کارهایم را انجام دهم تا عقب نمانم.
ساحل با دلخوری گفت: بسیار خوب برو، ولی سعی کن زود برگردی. حدیث متوجه دلخوری ساحل شد وگفت: ساحل خوبی مطمئن باش من زود برمی گردم. ساحل باگفتن مواظب خودت باش از او خداحافظی کرد. حدیث هم باگفتن دوستت دارم و همیشه و همه جا به یادت هستم خداحافظی کرد وگوشی را قطع کرد. ساحل ناخودآگاه شدیدأ احساس دلتنگی کرد و با خودش گریست. در هنگام صبح نمی خواست در محل کار حاضر شود اما به اجبار لباس پوشیدو راهی شد. در هنگام بازگشت ازمحل کار به فروشگاه رفت و مقداری خرید کرد و به خانه بازگشت و همه چیز را برای آمدن پگاه وامیرمهیا کرد. ساعت سه بعدازظهر آن دو آمدند و ساحل تمام تلاش خود را می کرد که خوشحال باشد زیرا با رفتن حدیث او حوصله هیچکس را نداشت. ساحل شیرینی به آن دو تعارف کرد و مشغول صحبت کردن شدند. امیر مانند حدیث جوانی نیرومند و پرانرژی بود و رفتار و طرز صحبت کردن او بسیار عادی و شوخ طبع بود. امیر سیبی را برداشت و آن را به هوا پرتاب کرد وبا دست دیگرش گرفت و شرع به پوست گرفتن آن کرد و به ساحل گفت: واقعأکه عقلت را اجاره دادی ساحل چرا حاضر شدی به تنهایی در این چهار دیواری خودت را زندانی کنی. نه هم صحبتی، نه تفریحی و نه هیچ چیز دیگر. ساحل از حرف امیر ناراحت شد و زیر چشمی به پگاه نگاه کرد، پگاه متوجه شد و با سرفه ای کوتاه به امیر فهماندکه به حرف هایش ادامه ندهد، اما امیر توجه ای نکرد و ادامه داد:
دختر از خر شیطان پایین بیا و به خانه خودت برگرد. انسان باید با مشکلات مبارزه کند. در این جامعه آدم به چشمهایش هم اطمینان ندارد. فقط کافی است، یکی از این مردهای گرگ صفت تو را چند بار تنها ببینند و متوجه شود تو به تنهایی زندگی می کنی آنوقت خدا به دادت برسد و دیگر راه بازگشتی نداری. تو هر چقدر هم دختر پاک و نجیبی باشی وقتی تحت تاثیر محیط قرار بگیری این نجابت و پاکی را از دست می دهی....
حرف هاو امیر توام با طعنه و بسیار غیر قابل تحمل بود ولی ساحل اجازه ندادکه او به حرف هایش ادامه بدهد بنابراین با صدای فریاد گونه ای گفت: بس کن دیگر امیر؛ تو حق ندام ری با کلمات طعنه آمیز مرا متهم کنی. تو سختی و حقارت را نکشیدی و برای خودت راحت زندگی می کنی.
پگاه فریاد ساحل را شروع جنگ بین آن دو دانست و خواست آن دو را آرام کند. امیرکه بسیار پسر مستبد و خودخواهی بود و همیشه می خواست معرکه را به نفع خودش تمام کندگفت: صد ایت را برای من بالا نبر. هر جه باشد من دو تا پیراهن از تو بیشتر پاره کردم. من قصد نصیحت کردن تو را دارم ولی تو...
ساحل در اوج عصبانیت حرف امیر را قطع کرد و گفت: من به پند و اندرز نیازی ندارم. تو داری مستقیمأ به من توهین می کنی.
دعوا به شدت بالاگر فته بود و پگاه فقط هاج و واج به آن دو نگاه می کرد. او دیگر طاقت نیاورد و بر سر آن دو فریاد کشید وگفت: هر دو شما ابله هستید. بس کنید دیگر!آن دو با فریاد پگاه که با جیغی درهم آمیخته شده بود ساکت شدند. پگاه به هر دو آنها گفت: آخر خجالت بکشید. شما دو تا خدای ناکرده تحصیل کرده و فهمیده هستید. چرا بی دلیل با هم یکی به دو می کنید. به خدا قسم شرم آور است این رفتار شما خیلی زننده است مثلا ما به میهمانی امدیم و می خواستیم ساعتی را به خوشی و خرمی درکنار هم باشیم. نیامدیم که جنگ و دعوا به راه اندازیم. شما دو تا هیچ وقت نخواستید درست به حرف ماهی هم گوش کنید.
پگاه ناگهان به گریه افتاد و ساحل در حالی که از او عذر خواهی می کرد از او خواست که دیگر گریه نکند. بعد از دقایقی امیر و پگاه قصد رفتن کردند ولی امیر و ساحل از هم عذر خواهی نکردند. بعد از این که آنها وفتند ساحل آنقدر اعصابش داغون شده بود که مجسمه ای را که بر روی تلویزیون بود، با یک حرکت سریع و عصبی بر روی زمین اند اخت و مجسمه سه تکه شد. در ماشین پگاه آنقدر از دست امیر عصبانی بودکه حد و حساب نداست. امیر فرمان را سر پیچ چرخاند وگفت: مگر خودت نگفتی با ساحل صحبت کنم که به خانه شان بازگردد. او دختر لجبازی است و به حرف هیچ کس گوش نمی کند.
پگاه با عصبانیت نگاهش را به صورت امیر دواند وگفت: آره من گفتم که با او حرف بزن ولی یادم نیست به توگفته باشم که او را با حرف هایت آزار هم بده.
- من هرگز قصد آزار کردن او را نداشتم.
- حالا چه خیال آزارکردن او را داشتی یا نداشتی بالاخره کار خودت را کردی. من اصلأفکرش را نمی کردم که تو تا این حد دنبال شر و دعوا باشی و زورت را فقط به دختری بی پناه نشان بدهی. او به اندازه کافی از دست زن پدرش کشیده، بنابراین حاضر نیست که توسط اطرافیانش هم تحقیر و سرزنش شود. من به خواهش لاله ا
۱۸۳.۱k
۱۲ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.