×قسمت یازدهم×پارت یک
×قسمت یازدهم×پارت یک
فاطی گفت :بسه بابا حالا شما دوتاهم..ایدا من و اریا(اسم سپهر به اریا تغییر یافت)هم با شما میایم دربند
چشمام درشت شد:چی ؟؟ تو یه شبه چه خوب پسر خاله شدی !!دوروز دیگه باید بری خونتون شیراز...واسه من رفیق زده رو هم
_خب حالا..تا دو روز دیه خوش میگذرونم..هوراااا
سمیرا:پس ما سه تا بیچاره چی !؟
یه نگاه به ارزو و سمیرا و سحر که مثه سه تا بچه گربه مظلوم کنار هم ایستاده بودن کردم
چیکار کنم با اینا اخه
_مشکلی نیس..با همون ماشینی که اومده بودن بیان
یه نگاه به پاکان کردم و روبهش گفتم:اخه اونا با محمد داداش میلاد اومده بودن...اونم که برگشت خونه
_خو بگید دوباره برگرده بیاد ببرتشون دیگه
_اونم میگه چشم..تاکسی دربستتونم
_خو میگی چیکار کنیم !؟
چشامو مظلوم کردم و گفتم :با ماشین تو بریم..دوتاشون برن تو ماشین فاطی اریا..دوتاشونم تو ماشین تو
پاکان چونشو خاروند و گفت:نمیدونم...صب کن برم به اریا بگم
فاطی گف:منم میرم اریامو راضی کنم
و من و ارزو همزمان باهم گفتیم :اریااااااات!؟
اما فاطی دور شده بود که جوابمونو بده...پوفی کشیدم و روبه بچه ها گفتم :شما ها که به امید خدا اریا واسه خودتون پیدا نکردین !؟
سحر خیلی ریلکس گف :از مال من اریا اسمش نیس..سامیه..فک کنم گف کنار در ورودی منتظرمه..بزار یه زنگ بهش بزنم...
بعدم در حالی که داشت با گوشیش ور میرفت از ما دور شد
یا خدااا
با امید به ارزو و سمیرا و میلاد خیره شدم
_شما ها چی ؟؟
ارزو دستاشو کوبوند تو صورتش و گفت :وااااااای...به ارتانم قول دادم زود میااام
بعدم دوید و از ما دور شد
الهی من دور سمیرام بگردم که همیشه نجیب بود و سر به زیر
اصن این بچه هیچوقت بلد نبود کار اشتباه انجام بده
_سمی تو که دیه نریدی به اعتمادم ؟؟ :|
_نه والا...من هیشکی منتظرم نیس
میلاد اهی کشید و گفت:منم
دلم واسشون سوخ..
_الهی دورتون بگردم ...بیاین پیش خودم..
میلاد با لحن عجیبی که تا حالا توش ندیده بودم گف :لازم نی..پاکانتون منتظره
بعدم رو به سمیرا گف :سمیرا خانوم اگه تنهایید با من بیاین
سمیرا هم سر به زیر دنبال میلاد رفت
انگاری قراره ایناهم باهم برنامه بریزن
پوفی کشیدم و رفتم سمت پاکان و اریا و فاطی
برای بار اول تو صورت اریادقیق شدم
پسر سفید و خوش قد و هیکلی بود
از لحاظ قیافه شاید خیلی از پاکان کم نداشت
موهای مشکی با چشم و ابرو ی مشکی
ابروهاش پر پشت و قشنگ و مردونه بود
تازه وقتیم میخندید لپاش چال میفتاد
فاطی کنارش ایستاده بود و با لبخند به اریا که داشت حرف میزد نگاه میکرد
این نکنه عاشق شده !؟ :O
اریا:من حرفی ندارم ببرمشون..ولی چون نه اونا با من اشنان نه من با اونا شاید سختشون باشه..میخوای تو و ایدا با ماشین من بیاین..منم ماشینمو میدم به اونا که بیان
گفتم :نه باو..اونا رانندگی بلد نیسن
پاکان با لحن معنی داری گف:حتی میلادتون !؟
منم قاطع گفتم:اره..که چی ؟؟هی تو میلاد میلاد میکنی هی اون پاکان پاکان میکنه
فاطی که دید داره دعوامون میشه گف:اوووم...چیزه..بکس اینجا حیاط قشنگ و دلبازی داره..میاین بریم ببینیم !؟
پاکان چیزی نگفت..فاطی دستمو کشید و دنبال خودش برد که اریا و پاکانم مجبور شدن با ما بیان
ی
پاک بزرگ و قشنگی بود...پر از درخت و میز و صندلی
ب
یه حوض کوچیکم وسطش داشت که فضارو دوست داشتنی تر میکرد
اریا و فاطی از ما دور شده بودن
با ذوق گفتم :کاش گفته بودم میلادم بیاد
که یهو با سرعت سرسام اوری دست تودست پاکان از اونجایی که بودیم دور شدیم
بعد از یه کوچولو کمرم به تنه یه درختی کوبیده شد
چون کمرم لخت بود به تنه خراشیده شد
قیافم در هم رفت
چش بود این
_ببین دختره..وقتی داری با من این نمایش کوفتی رو بازی میکنی حق نداری اسم میلادو به زبون بیاری...میفهمی یانه
دلم نمیخواد واسه لوس بازیای تو و اون پسرعموی بچه تر از خودت تو هچل بیفتم و همه برنامه هام لو بره..فمیدی یا بیشتر توضیح بدم
نمیدونم چرا بیشتر از هر وقت دیگه ضعیف شده بودم
انقدر که هیچ جوابی نداشتم بدم
یکی داشت صدامون میکرد
حدس زدم فاطی باشه
اشک توی چشمام جمع شده بود
قیافمو راست و ریس کردم تا طبیعی به نظر بیام
بعد برگشتم پیش فاطی
_کجا بودی؟؟
_همینجا..یکی با پاکان کار داش...رفتیم و الانم برگشتیم
فاطی یکم با شک بهم نگاه کرد بعدم چیزی نگفت و ازم دور شد
رفتم روی صندلی یکی از میزا نشستم و از شربت روی میز خوردم
حالم خوب نبود
حس میکردم دلم خیلی درد میکنه
دردش واسم اشنا بود
درد...درد..هـع بدبخ شدم...وای خدا نه..اخه چرا الان باید وقتش باشه...چرا الان !؟
پاکان اومد کنارم نشست
رنگم پریده بود
یکم بهم نگاه کرد و بعد پرسید :خوبی ؟؟
_اره اره..خوبم.
معلوم بود دارم دروغ میگم
پاکان پیگیر نشد و بیخیال کنارم نشست
فاطی گفت :بسه بابا حالا شما دوتاهم..ایدا من و اریا(اسم سپهر به اریا تغییر یافت)هم با شما میایم دربند
چشمام درشت شد:چی ؟؟ تو یه شبه چه خوب پسر خاله شدی !!دوروز دیگه باید بری خونتون شیراز...واسه من رفیق زده رو هم
_خب حالا..تا دو روز دیه خوش میگذرونم..هوراااا
سمیرا:پس ما سه تا بیچاره چی !؟
یه نگاه به ارزو و سمیرا و سحر که مثه سه تا بچه گربه مظلوم کنار هم ایستاده بودن کردم
چیکار کنم با اینا اخه
_مشکلی نیس..با همون ماشینی که اومده بودن بیان
یه نگاه به پاکان کردم و روبهش گفتم:اخه اونا با محمد داداش میلاد اومده بودن...اونم که برگشت خونه
_خو بگید دوباره برگرده بیاد ببرتشون دیگه
_اونم میگه چشم..تاکسی دربستتونم
_خو میگی چیکار کنیم !؟
چشامو مظلوم کردم و گفتم :با ماشین تو بریم..دوتاشون برن تو ماشین فاطی اریا..دوتاشونم تو ماشین تو
پاکان چونشو خاروند و گفت:نمیدونم...صب کن برم به اریا بگم
فاطی گف:منم میرم اریامو راضی کنم
و من و ارزو همزمان باهم گفتیم :اریااااااات!؟
اما فاطی دور شده بود که جوابمونو بده...پوفی کشیدم و روبه بچه ها گفتم :شما ها که به امید خدا اریا واسه خودتون پیدا نکردین !؟
سحر خیلی ریلکس گف :از مال من اریا اسمش نیس..سامیه..فک کنم گف کنار در ورودی منتظرمه..بزار یه زنگ بهش بزنم...
بعدم در حالی که داشت با گوشیش ور میرفت از ما دور شد
یا خدااا
با امید به ارزو و سمیرا و میلاد خیره شدم
_شما ها چی ؟؟
ارزو دستاشو کوبوند تو صورتش و گفت :وااااااای...به ارتانم قول دادم زود میااام
بعدم دوید و از ما دور شد
الهی من دور سمیرام بگردم که همیشه نجیب بود و سر به زیر
اصن این بچه هیچوقت بلد نبود کار اشتباه انجام بده
_سمی تو که دیه نریدی به اعتمادم ؟؟ :|
_نه والا...من هیشکی منتظرم نیس
میلاد اهی کشید و گفت:منم
دلم واسشون سوخ..
_الهی دورتون بگردم ...بیاین پیش خودم..
میلاد با لحن عجیبی که تا حالا توش ندیده بودم گف :لازم نی..پاکانتون منتظره
بعدم رو به سمیرا گف :سمیرا خانوم اگه تنهایید با من بیاین
سمیرا هم سر به زیر دنبال میلاد رفت
انگاری قراره ایناهم باهم برنامه بریزن
پوفی کشیدم و رفتم سمت پاکان و اریا و فاطی
برای بار اول تو صورت اریادقیق شدم
پسر سفید و خوش قد و هیکلی بود
از لحاظ قیافه شاید خیلی از پاکان کم نداشت
موهای مشکی با چشم و ابرو ی مشکی
ابروهاش پر پشت و قشنگ و مردونه بود
تازه وقتیم میخندید لپاش چال میفتاد
فاطی کنارش ایستاده بود و با لبخند به اریا که داشت حرف میزد نگاه میکرد
این نکنه عاشق شده !؟ :O
اریا:من حرفی ندارم ببرمشون..ولی چون نه اونا با من اشنان نه من با اونا شاید سختشون باشه..میخوای تو و ایدا با ماشین من بیاین..منم ماشینمو میدم به اونا که بیان
گفتم :نه باو..اونا رانندگی بلد نیسن
پاکان با لحن معنی داری گف:حتی میلادتون !؟
منم قاطع گفتم:اره..که چی ؟؟هی تو میلاد میلاد میکنی هی اون پاکان پاکان میکنه
فاطی که دید داره دعوامون میشه گف:اوووم...چیزه..بکس اینجا حیاط قشنگ و دلبازی داره..میاین بریم ببینیم !؟
پاکان چیزی نگفت..فاطی دستمو کشید و دنبال خودش برد که اریا و پاکانم مجبور شدن با ما بیان
ی
پاک بزرگ و قشنگی بود...پر از درخت و میز و صندلی
ب
یه حوض کوچیکم وسطش داشت که فضارو دوست داشتنی تر میکرد
اریا و فاطی از ما دور شده بودن
با ذوق گفتم :کاش گفته بودم میلادم بیاد
که یهو با سرعت سرسام اوری دست تودست پاکان از اونجایی که بودیم دور شدیم
بعد از یه کوچولو کمرم به تنه یه درختی کوبیده شد
چون کمرم لخت بود به تنه خراشیده شد
قیافم در هم رفت
چش بود این
_ببین دختره..وقتی داری با من این نمایش کوفتی رو بازی میکنی حق نداری اسم میلادو به زبون بیاری...میفهمی یانه
دلم نمیخواد واسه لوس بازیای تو و اون پسرعموی بچه تر از خودت تو هچل بیفتم و همه برنامه هام لو بره..فمیدی یا بیشتر توضیح بدم
نمیدونم چرا بیشتر از هر وقت دیگه ضعیف شده بودم
انقدر که هیچ جوابی نداشتم بدم
یکی داشت صدامون میکرد
حدس زدم فاطی باشه
اشک توی چشمام جمع شده بود
قیافمو راست و ریس کردم تا طبیعی به نظر بیام
بعد برگشتم پیش فاطی
_کجا بودی؟؟
_همینجا..یکی با پاکان کار داش...رفتیم و الانم برگشتیم
فاطی یکم با شک بهم نگاه کرد بعدم چیزی نگفت و ازم دور شد
رفتم روی صندلی یکی از میزا نشستم و از شربت روی میز خوردم
حالم خوب نبود
حس میکردم دلم خیلی درد میکنه
دردش واسم اشنا بود
درد...درد..هـع بدبخ شدم...وای خدا نه..اخه چرا الان باید وقتش باشه...چرا الان !؟
پاکان اومد کنارم نشست
رنگم پریده بود
یکم بهم نگاه کرد و بعد پرسید :خوبی ؟؟
_اره اره..خوبم.
معلوم بود دارم دروغ میگم
پاکان پیگیر نشد و بیخیال کنارم نشست
۱۳.۴k
۱۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.