این داستان کوتاه و حتما بخونین ویسگونیا! =)))
این داستان کوتاه و حتما بخونین ویسگونیا! =)))
يه روز يه پيرمردي کنار خيابون ايستاده بود
يه کاغذي به سينه اش بود که روش نوشته بود من نابينا هستم
کلاهي هم جلوش بود که 3سکه داخلش بود
روزنامه نگاري اون رو ديد و کاغذ روي سينه اش را برداشت
روي کاغذ ديگري چيزي نوشت و به گردن پيرمرد انداخت
فرداي اون روز کلاه پيرمرد جاي سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود
(روي کاغذ نوشته بود: امروز يک روز زيباي بهار است. ولي من آن را نمي بينم)
يه روز يه پيرمردي کنار خيابون ايستاده بود
يه کاغذي به سينه اش بود که روش نوشته بود من نابينا هستم
کلاهي هم جلوش بود که 3سکه داخلش بود
روزنامه نگاري اون رو ديد و کاغذ روي سينه اش را برداشت
روي کاغذ ديگري چيزي نوشت و به گردن پيرمرد انداخت
فرداي اون روز کلاه پيرمرد جاي سکه انداختن نداشت و از سکه پر شده بود
(روي کاغذ نوشته بود: امروز يک روز زيباي بهار است. ولي من آن را نمي بينم)
۶۲۰
۱۹ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.