داستان : پاپ سیاه
داستان : پاپ سیاه
من علاقه ی بسیاری به داستان پردازی در مورد موجودات ماوراطبیعه داشتم و در مورد آن ها کتاب می خواندم ، خودم نیز یک نویسنده ماهر بودم و داستان هایی را می نوشتم و خیلی ها را به این روش می ترساندم !
تا یک شب که در خانه تنها بودم و در حال نگاه کردن به آینه و شانه کردن موهایم .
از آیینه پشت سرم را نگاه کردم تمام نوشته هایم که در کاعذ های آچار بود در هوا معلق شده بود !
صدای زوزه ی گرگی را می شنیدم ، سگم در حیاط در حال پارس کردن بود .
دوباره برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم همین طور شکه منظره را نگاه می کردم ، خیلی ترسیدم !
هیچ یک از ورقه ها که ساعت ها و روز ها برایشان زحمت کشیده بودم نبود!
بسیارترسیدم و بر روی تختم نشستم در اتاقم خود به خود باز شد و بسته شد!
آهسته سرم را برگرداندم و به در نگاه کردم هیچ چیزی در آن جا نبود . چشمانم را برگرداندم ، سایه ای را روی دیوار دیدم ، ترسم دو چندان شد !
دویدم و با سرعت از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین آمد
سعی می کردم به خودم بفهمانم که آن اتفاق واقعی نبود!
اما مگر می شد آن سایه را که با چشمانم دیدم باور نکنم !
پایین پله ها بر روی زمین خون ریخته بود خون ها را دنبال کردم و به یک دست قطع شده رسیدم !
با ترس از مردن این طرف و آن طرف را نگاه کردم چیزی نیافتم .
دوباره آن سایه را دیدم که از آن طرف اتاق به این طرف می آمد وقتی نزدیک شد ، آن سایه تبدیل به موجودی که انگار از دنیای مردگان آمده است شد.
اسکلتی پوشیده از خون که ردایی سیاه آن را پوشانده بود.چشمانی سفید و نورانی مانند ماه تابان در شب !
او خود اهریمن بود همان که سال ها در موردش تحقیق کرده بودم و داستان هایی را در موردش نوشته بودم !
با تمام سرعت برگشتم و از پله ها پایین رفتم در بین راه به دیوار برخورد می کردم تا اینکه به زیر زمین رسیدم .
بوی نا مطبوعی می آمد مانند بوی یک جسد در آن را باز کردم . با خودم گفتم :
خدای من این دیگر چیست ؟ حالم بد شد و نزدیک بود استفراغ کنم !
یک جسد که دستش قطع شده بود او پر از خون بود .
در زیر زمین خانه ی ما !
مگر امکان دارد با خود گفتم شاید این یک نشانه است ، .به کارهایی که تا الان انجام داده بودم فکر کردم آن نوشته ها معلوم شد آنها را خودم ننوشته بودم و آن اهریمن مرا فریب داده بود !
سایه اسکلت مانند در زیر زمین تاریک که با یک چراغ کم سو روشن شده بود نمایان گشت به یک باره من را صدا کرد . صدایش کلفت بود مانند زوزه گرگ !
او گفت :
تو خوب می نویسی و این برای فریب دادن مردم عالی است ! از تو می خواهم یک کتاب دیگر بنویسی !
من با همان ترسی که داشتم با کلنت زبان گفتم این جسد چیست ؟
گفت : پدر بزرگت جادوگر بود و برای احضار ارواح آن مرد را کشته است !
سال ها است که این جسد در اینجاست ولی انسانهای عادی آن را نمی بینند !!
ولی پدر بزرگت اشتباهی من را احضار کرده و من قرار است تا اخرین بازمانده آن پیرمرد در این خانه باشم !
دستشویی ام گرفته بود خیلی ترسیده بودم قلبم داشت از جا در می آمد .
گفتم :
چه بنویسم ؟؟
گفت :
باید کتابی بنویسی تا مردم را به طرف من بیاوری تا از پاکی دور شوند !!
گفتم :
اگر قبول نکنم چه می کنی ؟
گفت :
تو را هم مثل پدر بزرگت می کشم !
یاد مرگ پدر بزرگم افتادم او مغازه اش آتش گرفت و در اتش سوخت و مرد !
چاره ای دیگری نداشتم من پیشنهاد پلید اهریمن را قبول کردم ! تا بله را گفتم او خنده ی ترسناکی کرد و غیب شد و حتی جسد هم دیگر در زیر زمین نبود .
از زیر زمین بیرون آمدم و به به اتاق خودم رفتم پله ها تمیز بود و دیگر نه خون و نه دستی در کاربود !!
رفتم در رختخوابم چشمانم را بستم خوابم برد !
صبح که از خواب بیدار شدم وقتی که
روی میز کامپیوترم را نگاه کردم یک کتاب را دیدم که جلدی مشکی داشت ، آن را باز کردم ، دقیقا دو هزار صفحه داشت . آن را خواندم چیز هایی نوشته شده بود که تا آن زمان نمی دانستم بسیار منطقی و فلسفه ای تصاویری در ان از موجودات کشیده شده بود که حتی فکرش را هم نمی کردم !
آن را در میان مردم رواج دادم و طرفداران بسیاری را دور خود جمع کردم .
بله من یک فرقه ایجاد کردم که اهریمن را خدای خود می دانستیم !!
تا آخر عمر در حال رواج دادن آن فرقه بودم و دیگر راه برگشتی برایم وجود نداشت !
بیشتر مردم کشورم و حتی جهان به آن فرقه پیوسته اند .
در روز های آخر زندگی ام بیمار شدم ، بیماری که هیچ دکتری نمی توانست آن را خوب کند !
در یک شب تاریک که تمام بدنم را بیماری پر کرده بود و هیچ کس در کنارم نبود ، اهریمن آمد و من را با خود به جهنم برد !!
پایان
من علاقه ی بسیاری به داستان پردازی در مورد موجودات ماوراطبیعه داشتم و در مورد آن ها کتاب می خواندم ، خودم نیز یک نویسنده ماهر بودم و داستان هایی را می نوشتم و خیلی ها را به این روش می ترساندم !
تا یک شب که در خانه تنها بودم و در حال نگاه کردن به آینه و شانه کردن موهایم .
از آیینه پشت سرم را نگاه کردم تمام نوشته هایم که در کاعذ های آچار بود در هوا معلق شده بود !
صدای زوزه ی گرگی را می شنیدم ، سگم در حیاط در حال پارس کردن بود .
دوباره برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم همین طور شکه منظره را نگاه می کردم ، خیلی ترسیدم !
هیچ یک از ورقه ها که ساعت ها و روز ها برایشان زحمت کشیده بودم نبود!
بسیارترسیدم و بر روی تختم نشستم در اتاقم خود به خود باز شد و بسته شد!
آهسته سرم را برگرداندم و به در نگاه کردم هیچ چیزی در آن جا نبود . چشمانم را برگرداندم ، سایه ای را روی دیوار دیدم ، ترسم دو چندان شد !
دویدم و با سرعت از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین آمد
سعی می کردم به خودم بفهمانم که آن اتفاق واقعی نبود!
اما مگر می شد آن سایه را که با چشمانم دیدم باور نکنم !
پایین پله ها بر روی زمین خون ریخته بود خون ها را دنبال کردم و به یک دست قطع شده رسیدم !
با ترس از مردن این طرف و آن طرف را نگاه کردم چیزی نیافتم .
دوباره آن سایه را دیدم که از آن طرف اتاق به این طرف می آمد وقتی نزدیک شد ، آن سایه تبدیل به موجودی که انگار از دنیای مردگان آمده است شد.
اسکلتی پوشیده از خون که ردایی سیاه آن را پوشانده بود.چشمانی سفید و نورانی مانند ماه تابان در شب !
او خود اهریمن بود همان که سال ها در موردش تحقیق کرده بودم و داستان هایی را در موردش نوشته بودم !
با تمام سرعت برگشتم و از پله ها پایین رفتم در بین راه به دیوار برخورد می کردم تا اینکه به زیر زمین رسیدم .
بوی نا مطبوعی می آمد مانند بوی یک جسد در آن را باز کردم . با خودم گفتم :
خدای من این دیگر چیست ؟ حالم بد شد و نزدیک بود استفراغ کنم !
یک جسد که دستش قطع شده بود او پر از خون بود .
در زیر زمین خانه ی ما !
مگر امکان دارد با خود گفتم شاید این یک نشانه است ، .به کارهایی که تا الان انجام داده بودم فکر کردم آن نوشته ها معلوم شد آنها را خودم ننوشته بودم و آن اهریمن مرا فریب داده بود !
سایه اسکلت مانند در زیر زمین تاریک که با یک چراغ کم سو روشن شده بود نمایان گشت به یک باره من را صدا کرد . صدایش کلفت بود مانند زوزه گرگ !
او گفت :
تو خوب می نویسی و این برای فریب دادن مردم عالی است ! از تو می خواهم یک کتاب دیگر بنویسی !
من با همان ترسی که داشتم با کلنت زبان گفتم این جسد چیست ؟
گفت : پدر بزرگت جادوگر بود و برای احضار ارواح آن مرد را کشته است !
سال ها است که این جسد در اینجاست ولی انسانهای عادی آن را نمی بینند !!
ولی پدر بزرگت اشتباهی من را احضار کرده و من قرار است تا اخرین بازمانده آن پیرمرد در این خانه باشم !
دستشویی ام گرفته بود خیلی ترسیده بودم قلبم داشت از جا در می آمد .
گفتم :
چه بنویسم ؟؟
گفت :
باید کتابی بنویسی تا مردم را به طرف من بیاوری تا از پاکی دور شوند !!
گفتم :
اگر قبول نکنم چه می کنی ؟
گفت :
تو را هم مثل پدر بزرگت می کشم !
یاد مرگ پدر بزرگم افتادم او مغازه اش آتش گرفت و در اتش سوخت و مرد !
چاره ای دیگری نداشتم من پیشنهاد پلید اهریمن را قبول کردم ! تا بله را گفتم او خنده ی ترسناکی کرد و غیب شد و حتی جسد هم دیگر در زیر زمین نبود .
از زیر زمین بیرون آمدم و به به اتاق خودم رفتم پله ها تمیز بود و دیگر نه خون و نه دستی در کاربود !!
رفتم در رختخوابم چشمانم را بستم خوابم برد !
صبح که از خواب بیدار شدم وقتی که
روی میز کامپیوترم را نگاه کردم یک کتاب را دیدم که جلدی مشکی داشت ، آن را باز کردم ، دقیقا دو هزار صفحه داشت . آن را خواندم چیز هایی نوشته شده بود که تا آن زمان نمی دانستم بسیار منطقی و فلسفه ای تصاویری در ان از موجودات کشیده شده بود که حتی فکرش را هم نمی کردم !
آن را در میان مردم رواج دادم و طرفداران بسیاری را دور خود جمع کردم .
بله من یک فرقه ایجاد کردم که اهریمن را خدای خود می دانستیم !!
تا آخر عمر در حال رواج دادن آن فرقه بودم و دیگر راه برگشتی برایم وجود نداشت !
بیشتر مردم کشورم و حتی جهان به آن فرقه پیوسته اند .
در روز های آخر زندگی ام بیمار شدم ، بیماری که هیچ دکتری نمی توانست آن را خوب کند !
در یک شب تاریک که تمام بدنم را بیماری پر کرده بود و هیچ کس در کنارم نبود ، اهریمن آمد و من را با خود به جهنم برد !!
پایان
۸.۱k
۲۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.