"شعر از خودم"
"شعر از خودم"
دستهايت برگهاي سبز جسمم را ربود
حال ميگريي به حال زار و بيمارم چه سود
اين دل بيچاره ام را خون نمودي روز و شب
رفتي و از تو فقط نامت بمانده روي لب
از فراغت زرد گشتم ريشه ام خشکيده شد
از درون ويرانه گشتم قامتم پوسيده شد
آرزوهايم روان شد در پي سيلابها
شوق بودن از کفم رفته ميان آبها
بارالهي کن مدد در عشق بي پروا شوم
تاکه شايد قسمتي از خاک عاشورا شوم
پر کشم تا عرش اولا و سماواتي شوم
با علي محشور گردم صاف و مرآتي شوم
شايد اينگونه نگارم باز گردد سوي من
نور چشمانش بتابد تا ابد بر روي من
دستهايت برگهاي سبز جسمم را ربود
حال ميگريي به حال زار و بيمارم چه سود
اين دل بيچاره ام را خون نمودي روز و شب
رفتي و از تو فقط نامت بمانده روي لب
از فراغت زرد گشتم ريشه ام خشکيده شد
از درون ويرانه گشتم قامتم پوسيده شد
آرزوهايم روان شد در پي سيلابها
شوق بودن از کفم رفته ميان آبها
بارالهي کن مدد در عشق بي پروا شوم
تاکه شايد قسمتي از خاک عاشورا شوم
پر کشم تا عرش اولا و سماواتي شوم
با علي محشور گردم صاف و مرآتي شوم
شايد اينگونه نگارم باز گردد سوي من
نور چشمانش بتابد تا ابد بر روي من
۱.۴k
۲۰ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.