بکهیون
بکهیون
رفتم برای امیلی کم غذا اوردم و گفتم:هی تو چرا انقدر ارومی الان باید بیای منو بزنی..جیغ بکشی...گریه کنی...عرر...چیزه ببخشید عر نه..عر نزنی...ولی گریه کنی پس قضیه چیه
امیلی:نمیدونم به نظر خود قضیه چیه؟؟
من:جان تو من گیجم شدم الان...اصلا تو میدونی چرا الان اینجایی؟؟؟؟
امیلی :نه
من:میخوای بهت بگم
امیلی:اره
الان وقتش بود همه چیو بهش گفتم از اینکه دوسش دارم....از اینکه خیلی حرص میخوردم وقتی با جونیور یا مایکل میگشت.....از ویکتوریا و جریان عکسا گفتم...بعدم از پدرش و اینکه اجازه گرفتم بدزدمش...
من:تموم شد همش همین بود...بابت میاسکل هم متاسفم اون یه ادمه احمقه مه قدر تورو ندونست
امیلی:میدونستم
من:چیو میدونستی؟؟؟؟
امیلی یکم اب خورد و گفت:قضیه مایک رو
من:ها یعنی چی میدونستی؟؟؟
امیلی:یعنی از تمام کارای مایک دوست دخترش و اینا خبر داشتم.....
بکی:یعنی چی!؟!!؟تو میدونستی و میخواستی باهاش ازدواج کنی؟؟؟واقعا که احمقی
امیلی:هوی وقتی هیچی نمیدونی درست حرف بزن
من:میشه کامل بگی جریان چیه
امیلی
خب حالا که اون گفته وقتشه منم بگم.....
من:راستش من....خب منم....منم دوست دارم...یعنی داشتم.....یعنی نداشتم ولی داشتم...نه منظورم اینه من دوست نداشتم ولی کم کم عاشقت شدم.....از همون اولی که اومدیم کره یه هفته بعدش از طریق یکی از دوستام که بهش سپرده بودم مایک هرکاری کرد خبرم کنه با خبر شدم که خیلی وقته دوست دختر داره....دنبال یه فرصت بودم که همه چیو تموم کنم ولی خب مایک رو ندیدم که بهش حرفی بزنم.....چون دیگه بعط اون ماجرا مایک رو دوست نداشتم و به عبارت دیگه ازش متنفر بودم....دیگه دلیلی نبود تورو دوست نداشته باشم..تا قبل اون چون با مایک بودم میشد خیانت بهش...ولی وقتی مایکی در کار نباشه راحت میتونستم دوست داشته باشم.....نمیدونستم توهم دوستم داری یا نه نمیخواستم برای باز دوم ضربه بخورم برای همون از جونیور استفاده کردم...میخواستم با کمک اون بفهمم دوست داری یا نه....چون اگه دوستم داشتی مطمئنن به جونیور حسودی میکردی ......حونیور از همون اول از همه چی خبر داشت و بهم کمک کرد....ولی از اونجاییکه تو خیلی زرنگی اشکار حسودی نمیکردی برای همین منم نا امید شدم تا اینکه مایک اومد.... سعی کردم با مایک خیلی هوب باشم تا شاید تو حرفی بزنی ولی بازم هیچی نگفتی.....وقتی رفتیم امریکا......اول ازهمه رفتم پیش ویکتوریا و باهاش حرف زدم..قرار شد هر طور شده مایکل رو مجبور کنه که با من ازدواج کنه......از طرفی میخواستم ببینم تو دوسم داری یا نه و از طرفی عروسی انتقام خوبی از مایک بود...چون اون یه ادم معروف و سرشناس توی انریکاس پس مسلما ابرو و اعتبارش از بین میرفت......ویکتوریا هم چون دل خوشی از مایک نداشت کمکم کرد....قرار ازدواج و بعد مقدماتش اماده شد......یا فک میکنی ویکتوریا ادرس خونه لیلیا رو از کجادلشت یا چجوری میدونست تو کی هستی یا اصلا تو اینجایی....چن من بهش گفته بودم ..از اول قرار بود اون بیاد بهت بگه..چون میدونستم تو ساکت نمیشی
و یه کاری میکنی البته اگه منو دوست میداشتی حتما یکاری میکردی.....ولییخب اگه هم تو کاری نمیکردی بازم مجلش بهم میخور چون اول و اخرش قرار بود ویکتوریا بیاد توی مراسم و همه چیو به همه بگه تا ابروی مایک بره ولی خب اگه تو میومدی این برای من خوب بود چون میفهمیدم دوستم داری.....خب تموم شد همه چی همین بود.....با این نقشه اول میخواستم از مایک انتقام بگیرم بعدم میخواستم ببینم تو دوسم داری یا نه
بکهیون
یعنی نقشه ای که امیلی کشید تو جنگ جهانی هیتلر نمیتونست حتی به فکرش برسه.....کریس هیونگ همیشه میگفت زنا موجودات ناشناخته ای هستن ها من باور نمیکردم ......خدایا خودت اخر و عاقبت مارو بخیر کن
من:جاش هست الان بزنمت!؟!!!!؟
امیلی:یااااااا برای چی بزنی؟؟؟؟
من:برای اینکه تو میدونی من چی کشیدم وقتی کارت عروسیتو دیدم؟؟؟
امیلی:خو ببخشید دیگه
من:الان با این چیزایی که گفتییحاش هست بزنمت ؟؟؟؟
امیلی:اصلا دلت میاد منو بزنی؟؟؟
من:اره چرا دلم نیاد..... إ إ إ دختر این چه نقشه چیه کشیدی همون رو دق دادی
امیلی:باشه قبول نمیدونم نقشم یکم یعنی خیلی بد بوده ولی ببخشید دیگه
من:باشه هم میبخشمت هم نمیزنمت ولی یه شرط داره
امیلی:چه شرطی؟!؟!؟!؟
من:بیا اینجا بشین بهت بگم
امیلی بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت:حالا بگو
با انگشت اشارم به لبام اشاره کردم و گفتم:به شرطی میبخشمت که منو ببوسی
امیلی:__________
من:یاااااااا چرا میزنی؟؟؟؟
امیلی:منحرف احمق سواستفاده گر...اصلا حقت بود نمیخواد ببخشی
من:یاااا این قبول نیست از اولی که همون دیدیم تو همش منو میزنی
امیلی:همینی که هست
من:همینی که هست اره؟؟الان نشونت میدم
بعدم خیلی یهویی خم شدم و بوسیدمش و اومدم عقب و با لبخن
رفتم برای امیلی کم غذا اوردم و گفتم:هی تو چرا انقدر ارومی الان باید بیای منو بزنی..جیغ بکشی...گریه کنی...عرر...چیزه ببخشید عر نه..عر نزنی...ولی گریه کنی پس قضیه چیه
امیلی:نمیدونم به نظر خود قضیه چیه؟؟
من:جان تو من گیجم شدم الان...اصلا تو میدونی چرا الان اینجایی؟؟؟؟
امیلی :نه
من:میخوای بهت بگم
امیلی:اره
الان وقتش بود همه چیو بهش گفتم از اینکه دوسش دارم....از اینکه خیلی حرص میخوردم وقتی با جونیور یا مایکل میگشت.....از ویکتوریا و جریان عکسا گفتم...بعدم از پدرش و اینکه اجازه گرفتم بدزدمش...
من:تموم شد همش همین بود...بابت میاسکل هم متاسفم اون یه ادمه احمقه مه قدر تورو ندونست
امیلی:میدونستم
من:چیو میدونستی؟؟؟؟
امیلی یکم اب خورد و گفت:قضیه مایک رو
من:ها یعنی چی میدونستی؟؟؟
امیلی:یعنی از تمام کارای مایک دوست دخترش و اینا خبر داشتم.....
بکی:یعنی چی!؟!!؟تو میدونستی و میخواستی باهاش ازدواج کنی؟؟؟واقعا که احمقی
امیلی:هوی وقتی هیچی نمیدونی درست حرف بزن
من:میشه کامل بگی جریان چیه
امیلی
خب حالا که اون گفته وقتشه منم بگم.....
من:راستش من....خب منم....منم دوست دارم...یعنی داشتم.....یعنی نداشتم ولی داشتم...نه منظورم اینه من دوست نداشتم ولی کم کم عاشقت شدم.....از همون اولی که اومدیم کره یه هفته بعدش از طریق یکی از دوستام که بهش سپرده بودم مایک هرکاری کرد خبرم کنه با خبر شدم که خیلی وقته دوست دختر داره....دنبال یه فرصت بودم که همه چیو تموم کنم ولی خب مایک رو ندیدم که بهش حرفی بزنم.....چون دیگه بعط اون ماجرا مایک رو دوست نداشتم و به عبارت دیگه ازش متنفر بودم....دیگه دلیلی نبود تورو دوست نداشته باشم..تا قبل اون چون با مایک بودم میشد خیانت بهش...ولی وقتی مایکی در کار نباشه راحت میتونستم دوست داشته باشم.....نمیدونستم توهم دوستم داری یا نه نمیخواستم برای باز دوم ضربه بخورم برای همون از جونیور استفاده کردم...میخواستم با کمک اون بفهمم دوست داری یا نه....چون اگه دوستم داشتی مطمئنن به جونیور حسودی میکردی ......حونیور از همون اول از همه چی خبر داشت و بهم کمک کرد....ولی از اونجاییکه تو خیلی زرنگی اشکار حسودی نمیکردی برای همین منم نا امید شدم تا اینکه مایک اومد.... سعی کردم با مایک خیلی هوب باشم تا شاید تو حرفی بزنی ولی بازم هیچی نگفتی.....وقتی رفتیم امریکا......اول ازهمه رفتم پیش ویکتوریا و باهاش حرف زدم..قرار شد هر طور شده مایکل رو مجبور کنه که با من ازدواج کنه......از طرفی میخواستم ببینم تو دوسم داری یا نه و از طرفی عروسی انتقام خوبی از مایک بود...چون اون یه ادم معروف و سرشناس توی انریکاس پس مسلما ابرو و اعتبارش از بین میرفت......ویکتوریا هم چون دل خوشی از مایک نداشت کمکم کرد....قرار ازدواج و بعد مقدماتش اماده شد......یا فک میکنی ویکتوریا ادرس خونه لیلیا رو از کجادلشت یا چجوری میدونست تو کی هستی یا اصلا تو اینجایی....چن من بهش گفته بودم ..از اول قرار بود اون بیاد بهت بگه..چون میدونستم تو ساکت نمیشی
و یه کاری میکنی البته اگه منو دوست میداشتی حتما یکاری میکردی.....ولییخب اگه هم تو کاری نمیکردی بازم مجلش بهم میخور چون اول و اخرش قرار بود ویکتوریا بیاد توی مراسم و همه چیو به همه بگه تا ابروی مایک بره ولی خب اگه تو میومدی این برای من خوب بود چون میفهمیدم دوستم داری.....خب تموم شد همه چی همین بود.....با این نقشه اول میخواستم از مایک انتقام بگیرم بعدم میخواستم ببینم تو دوسم داری یا نه
بکهیون
یعنی نقشه ای که امیلی کشید تو جنگ جهانی هیتلر نمیتونست حتی به فکرش برسه.....کریس هیونگ همیشه میگفت زنا موجودات ناشناخته ای هستن ها من باور نمیکردم ......خدایا خودت اخر و عاقبت مارو بخیر کن
من:جاش هست الان بزنمت!؟!!!!؟
امیلی:یااااااا برای چی بزنی؟؟؟؟
من:برای اینکه تو میدونی من چی کشیدم وقتی کارت عروسیتو دیدم؟؟؟
امیلی:خو ببخشید دیگه
من:الان با این چیزایی که گفتییحاش هست بزنمت ؟؟؟؟
امیلی:اصلا دلت میاد منو بزنی؟؟؟
من:اره چرا دلم نیاد..... إ إ إ دختر این چه نقشه چیه کشیدی همون رو دق دادی
امیلی:باشه قبول نمیدونم نقشم یکم یعنی خیلی بد بوده ولی ببخشید دیگه
من:باشه هم میبخشمت هم نمیزنمت ولی یه شرط داره
امیلی:چه شرطی؟!؟!؟!؟
من:بیا اینجا بشین بهت بگم
امیلی بلند شد و اومد کنارم نشست و گفت:حالا بگو
با انگشت اشارم به لبام اشاره کردم و گفتم:به شرطی میبخشمت که منو ببوسی
امیلی:__________
من:یاااااااا چرا میزنی؟؟؟؟
امیلی:منحرف احمق سواستفاده گر...اصلا حقت بود نمیخواد ببخشی
من:یاااا این قبول نیست از اولی که همون دیدیم تو همش منو میزنی
امیلی:همینی که هست
من:همینی که هست اره؟؟الان نشونت میدم
بعدم خیلی یهویی خم شدم و بوسیدمش و اومدم عقب و با لبخن
۳۱.۰k
۲۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.