قسمت ۱۵:
قسمت ۱۵:
منیجر اعلام کرد که وقت رقصه....
همه بلند شدن ته یون چهار متری بکی بود که یهو بکی دستمو گرفت و کشوند سمت خودش ......
_افتخار میدید؟
_اوهوم....
رفتیم وسط چراغارو خاموش کردن و فقط چندتا لامپ کم نور روشن بود...
مشغول بودیم که یهو ته یون که پیش مینهو از شاینی بود بهم زیرپا انداخت ولی تونستم تعادلمو با کمک بکی حفظ کنم ......
چیزی نگفتم دوباره زیر پا انداخت دوباره بکی گرفتتم...
دفعه ی سوم دوتامون تعادلمون رو از دست دادیم افتادیم رو هم .....
بقیه شوکه شدن...
سریع پا شدیم خودمونو جفت و جور کردیم...
به بقیه رقص ادامه دادیم....
ته یون یه پوزخند زد.....
این دفعه که میخواست زیرپا بندازه بکی متوجه شد و منو بالا برد و پاهام از بالای پاهایه ته یون رد شد.....
بک:نترس نمیزارم بهت آزاری برسونه .....
رقص تموم شد بکی داشت منو میبوسید من از خجالت سرخ شدم بقیه هم داشتن نگاه میکردن در کل حدود سی یا چهل نفر بودیم....
سهون هم یخش آب شد صورتشو نزدیک صورت سارا کرد.....و بعد رفت تو صورتش...
کای هم همینکار رو انجام داد ولی دی او رومینا رو بغل کرد....
قبل از این که جمعیت نگاهشون به ما بیفته برقا رفت...تو اون بی لامپی که همه جا تاریک بود هیچی معلوم نبود فقط بکیو حس میکردم...دستمو انداختم دور بکی اونم فشارم داد احساس کردم سارا هم همینجوری شد چون صدای نفس زدنشو میشنیدم چون اون درست پشت سرم بود....
بکی آروم آروم ولم کرد....خواستم برم سمت کیا که یهو احساس کردم یه چیزمثل
شمشیر رفت تو شیکمم....
جیغغ کشیدم....
لباس صورتیم با خون ترکیب شده بود کل لباسم خونی بود....
بکی داشت از نگرانی سکته میکرد.....
بکی کور کورانه اومد سمتم منم با اون همه درد سعی کردم که خودمو بهش برسونم یه لحظه لو چشمام سفیدی گرفت ...بعد افتادم بغل یه نفر....
برقا اومد....
چان :بکهیون اینجااااا آرمینا حالش خوب نیست...
بکی گریش گرفت....
جلوی چشمام داشت تار میشد......
چاقو هنوز تو شکمم بود...
دی او سریع آمبولانس خبر کرد....
ولی نیومد....
بک سریع بردتم تو ماشین کیا هم که قربون دست فرمونش گازشو گرفت همراه سارا و سهون رفتیم بیمارستان...
من:ب ب بک
بکی:جونم؟
من:درد دارممم...
بک:تحمل کن داریم میرسیم وقتی رسیدیم کاملا بیهوش شدم...
چشمامو وا کردم رو تخت بیمارستان بودم....
من:بکهیون بکهیون....
سارا:نترس داره با دکترت حرف میزنه...
کیا:نترس اینجاست الان میاد ....
چان:عملت به خوبی پیشرفت ولی باید یه چند روزی اینجا بمونی تا کاملا خوب شی.....
منیجر اعلام کرد که وقت رقصه....
همه بلند شدن ته یون چهار متری بکی بود که یهو بکی دستمو گرفت و کشوند سمت خودش ......
_افتخار میدید؟
_اوهوم....
رفتیم وسط چراغارو خاموش کردن و فقط چندتا لامپ کم نور روشن بود...
مشغول بودیم که یهو ته یون که پیش مینهو از شاینی بود بهم زیرپا انداخت ولی تونستم تعادلمو با کمک بکی حفظ کنم ......
چیزی نگفتم دوباره زیر پا انداخت دوباره بکی گرفتتم...
دفعه ی سوم دوتامون تعادلمون رو از دست دادیم افتادیم رو هم .....
بقیه شوکه شدن...
سریع پا شدیم خودمونو جفت و جور کردیم...
به بقیه رقص ادامه دادیم....
ته یون یه پوزخند زد.....
این دفعه که میخواست زیرپا بندازه بکی متوجه شد و منو بالا برد و پاهام از بالای پاهایه ته یون رد شد.....
بک:نترس نمیزارم بهت آزاری برسونه .....
رقص تموم شد بکی داشت منو میبوسید من از خجالت سرخ شدم بقیه هم داشتن نگاه میکردن در کل حدود سی یا چهل نفر بودیم....
سهون هم یخش آب شد صورتشو نزدیک صورت سارا کرد.....و بعد رفت تو صورتش...
کای هم همینکار رو انجام داد ولی دی او رومینا رو بغل کرد....
قبل از این که جمعیت نگاهشون به ما بیفته برقا رفت...تو اون بی لامپی که همه جا تاریک بود هیچی معلوم نبود فقط بکیو حس میکردم...دستمو انداختم دور بکی اونم فشارم داد احساس کردم سارا هم همینجوری شد چون صدای نفس زدنشو میشنیدم چون اون درست پشت سرم بود....
بکی آروم آروم ولم کرد....خواستم برم سمت کیا که یهو احساس کردم یه چیزمثل
شمشیر رفت تو شیکمم....
جیغغ کشیدم....
لباس صورتیم با خون ترکیب شده بود کل لباسم خونی بود....
بکی داشت از نگرانی سکته میکرد.....
بکی کور کورانه اومد سمتم منم با اون همه درد سعی کردم که خودمو بهش برسونم یه لحظه لو چشمام سفیدی گرفت ...بعد افتادم بغل یه نفر....
برقا اومد....
چان :بکهیون اینجااااا آرمینا حالش خوب نیست...
بکی گریش گرفت....
جلوی چشمام داشت تار میشد......
چاقو هنوز تو شکمم بود...
دی او سریع آمبولانس خبر کرد....
ولی نیومد....
بک سریع بردتم تو ماشین کیا هم که قربون دست فرمونش گازشو گرفت همراه سارا و سهون رفتیم بیمارستان...
من:ب ب بک
بکی:جونم؟
من:درد دارممم...
بک:تحمل کن داریم میرسیم وقتی رسیدیم کاملا بیهوش شدم...
چشمامو وا کردم رو تخت بیمارستان بودم....
من:بکهیون بکهیون....
سارا:نترس داره با دکترت حرف میزنه...
کیا:نترس اینجاست الان میاد ....
چان:عملت به خوبی پیشرفت ولی باید یه چند روزی اینجا بمونی تا کاملا خوب شی.....
۸.۰k
۲۹ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.