قسمت۲۴:
قسمت۲۴:
چان:این چه کوفتیه؟
دی او بهش اخم کرد اونم سرشو انداخت پایین...
من:حالا بخور ببین چه کوفتیه؟
سارا بهشون یاد داد چجوری باید بخورنش....
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ......
چان قاشقرو اورد بالا یه نگاه چپی بهش کرد تا گذاشت تو دهنش چشاش گرد شد جویدش یهو حمله ور شد سمت بشقاب....
من:یا امامزاده بیژن......
بکی کنجکاو بود ببینه چیه.....قاشقو ورداشتم گفتم بگو ااااااا....
_اااااااا......
قاشقو گذاشتم تو دهنش اینم چشاش گرد شد خلاصه همه چشاشون تا ته وا شد و حمله کردن من که انقدر خندیدم نزدیک بود بیفتم تو آب ....
کیا هم که فک کنم غذا رفت تو دماغش.....
سارا که لای شنا دفن شده بود.....
رومینا هم عین آقاشون زل زده بود به بقیه.....
فاطی هم از خنده مفقودالاثر شده بود نمیدونم کجا رفته بود؟؟؟؟
خلاصه کوفتمونو به قول چانی خوردیمو یکم برنج و خورشت موند رفتیم اونور بعد چند دیقه دیدیم چان و بکی نیستن ....
دی او:چانبکمون کوشن؟
کای:من میدونم سر قابلمه...
دویدیم دیدیم تا گردن کلشون تو قابلمس من از خنده کاملا بخار شدم کیا سر به بیابون گذاشت...فاطی هم کاملا زیر پیرهن کای بود رومینا هم پخش بود رو زمین....سارا هم که کلش زیر شنا بود.....
کلشونو به زور از تو قابلمه کشیدم بیرون.....
نترسید شامو باید بخورید....
جمع کردیم پاشدیم رفتیم خونه بکی چان جلوم سجده کردن گفتن بازم از اونا بپز خواهش میکنیم تمنا میکنیم.....
_نچ....
_چرااااا؟؟؟
_چاق میشید.....
چان:نه نمیشیم به این لاغری....
من:آره کاملا از اون شیکم سه بعدیت معلومه....
_نهههههههه....
_خب بابا باشه حالا برید تا شام....
ساعت سه چهارینا بود خوابمون میومد با بکی رفتیم تو تخت مگه ول میکرد؟
_قول بده واسه شام از اون چی چی سبزیا درست کنی....
من:باشه.باشه.باشه.باشهههههههههههههه
دستامو بوس کرد...
_حالا نمیخواد خودتو لوس کنی ........
گردنشو کج کرد چشاشو تبدیل به گربه شرک کرد لباشو غنچه کرد گفت:یه بوس بده...
منم دادم....
(چیه؟فک کردید من سنگدلم؟با اون قیافش جیگر زلیخا هم واسش میسوخت)
یهو نیشش وا شد....
نه دوباره نهههه...
جیغ زدم دویدم تو پذیرایی گیرم انداخت....
یهو گوشیم زنگ خورد....
_الو سلام مامان
_سلام دخترم....
_با همسرت بهت خوش میگذره؟
_آرهههه چه جورم!!!
_ببین الکس بود اون پسر همسایمون دنبال زنه از این دوستات کسایی سراغ نداری؟
نمیدونم باید ببینم چی میشه؟
_باشه فدات بوس بای
_خدافظ....
کیا:کی بود؟
_مامانم...
_چیکار داشت؟
_به دروغ گفتم:هیچی مامانم گفت الکس زنگ زده واسه خواستگاری از تو
بک:مگه نمیدونه تو خودت شوهر داری .....
_سارا:همون پسر هیکلی پولداره قد بلنده؟
_اوهوم...همون که چشاش آبی بود خیلی هم خوشتیپ بود.....
بکی اخماش رفت تو هم.......
دستمو گرفت کشید ....
انداختم رو تخت درو هم بست ....
_چته؟
تو یه هفتس ازدواج کردی ولی الان اونو دوس داری؟
_نه برات توضیح میدم...
_تو فقط مال منی فهمیدی؟
_بکهیون....
پیرهنشو درتاورد شستم خبردار شد درو وا کردم دویدم بیرون رفتم تو ساحل...
سارا واساد جلوش داشت باهات شوخی میکرد...تو یه درصد فک کن آرمینا دوست نداشته باشه...اون عاشقته ابله...چرا سرش داد کشیدی؟
رفتم تو ساحل افتادم رو زمین گریم گرفت خدایا یعنی انقدر عصبانی شد؟حالا چی میشه؟
یهو دوتا دست قلاب شد دور کمرم....
چان:این چه کوفتیه؟
دی او بهش اخم کرد اونم سرشو انداخت پایین...
من:حالا بخور ببین چه کوفتیه؟
سارا بهشون یاد داد چجوری باید بخورنش....
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ......
چان قاشقرو اورد بالا یه نگاه چپی بهش کرد تا گذاشت تو دهنش چشاش گرد شد جویدش یهو حمله ور شد سمت بشقاب....
من:یا امامزاده بیژن......
بکی کنجکاو بود ببینه چیه.....قاشقو ورداشتم گفتم بگو ااااااا....
_اااااااا......
قاشقو گذاشتم تو دهنش اینم چشاش گرد شد خلاصه همه چشاشون تا ته وا شد و حمله کردن من که انقدر خندیدم نزدیک بود بیفتم تو آب ....
کیا هم که فک کنم غذا رفت تو دماغش.....
سارا که لای شنا دفن شده بود.....
رومینا هم عین آقاشون زل زده بود به بقیه.....
فاطی هم از خنده مفقودالاثر شده بود نمیدونم کجا رفته بود؟؟؟؟
خلاصه کوفتمونو به قول چانی خوردیمو یکم برنج و خورشت موند رفتیم اونور بعد چند دیقه دیدیم چان و بکی نیستن ....
دی او:چانبکمون کوشن؟
کای:من میدونم سر قابلمه...
دویدیم دیدیم تا گردن کلشون تو قابلمس من از خنده کاملا بخار شدم کیا سر به بیابون گذاشت...فاطی هم کاملا زیر پیرهن کای بود رومینا هم پخش بود رو زمین....سارا هم که کلش زیر شنا بود.....
کلشونو به زور از تو قابلمه کشیدم بیرون.....
نترسید شامو باید بخورید....
جمع کردیم پاشدیم رفتیم خونه بکی چان جلوم سجده کردن گفتن بازم از اونا بپز خواهش میکنیم تمنا میکنیم.....
_نچ....
_چرااااا؟؟؟
_چاق میشید.....
چان:نه نمیشیم به این لاغری....
من:آره کاملا از اون شیکم سه بعدیت معلومه....
_نهههههههه....
_خب بابا باشه حالا برید تا شام....
ساعت سه چهارینا بود خوابمون میومد با بکی رفتیم تو تخت مگه ول میکرد؟
_قول بده واسه شام از اون چی چی سبزیا درست کنی....
من:باشه.باشه.باشه.باشهههههههههههههه
دستامو بوس کرد...
_حالا نمیخواد خودتو لوس کنی ........
گردنشو کج کرد چشاشو تبدیل به گربه شرک کرد لباشو غنچه کرد گفت:یه بوس بده...
منم دادم....
(چیه؟فک کردید من سنگدلم؟با اون قیافش جیگر زلیخا هم واسش میسوخت)
یهو نیشش وا شد....
نه دوباره نهههه...
جیغ زدم دویدم تو پذیرایی گیرم انداخت....
یهو گوشیم زنگ خورد....
_الو سلام مامان
_سلام دخترم....
_با همسرت بهت خوش میگذره؟
_آرهههه چه جورم!!!
_ببین الکس بود اون پسر همسایمون دنبال زنه از این دوستات کسایی سراغ نداری؟
نمیدونم باید ببینم چی میشه؟
_باشه فدات بوس بای
_خدافظ....
کیا:کی بود؟
_مامانم...
_چیکار داشت؟
_به دروغ گفتم:هیچی مامانم گفت الکس زنگ زده واسه خواستگاری از تو
بک:مگه نمیدونه تو خودت شوهر داری .....
_سارا:همون پسر هیکلی پولداره قد بلنده؟
_اوهوم...همون که چشاش آبی بود خیلی هم خوشتیپ بود.....
بکی اخماش رفت تو هم.......
دستمو گرفت کشید ....
انداختم رو تخت درو هم بست ....
_چته؟
تو یه هفتس ازدواج کردی ولی الان اونو دوس داری؟
_نه برات توضیح میدم...
_تو فقط مال منی فهمیدی؟
_بکهیون....
پیرهنشو درتاورد شستم خبردار شد درو وا کردم دویدم بیرون رفتم تو ساحل...
سارا واساد جلوش داشت باهات شوخی میکرد...تو یه درصد فک کن آرمینا دوست نداشته باشه...اون عاشقته ابله...چرا سرش داد کشیدی؟
رفتم تو ساحل افتادم رو زمین گریم گرفت خدایا یعنی انقدر عصبانی شد؟حالا چی میشه؟
یهو دوتا دست قلاب شد دور کمرم....
۴.۴k
۳۰ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.