رمان: دلدادگی...
رمان: دلدادگی...
( قسمت دوم)
”باران”
چشمام رو باز کردم صبح شده بود صدای عمو از پایین میومد .. رفتم از پله ها پایین و همزمان به ساعتم نگاه کردم ,ساعت 10 رو نشون میداد ... دو دیقه نشسته بودم که عمو اینا پا شدن و خدافظی کردن نگاه سنگین و عصبی بهراد رو به خودم احساس میکردم ولی بهش نگاه نکردم ... عمو اینا هم رفتن به شهرشون یعنی ...
دوروز از رفتنشون گذشته بود موبایلم رو برداشتم تا بهش بگم که مرسی از این بابت که گفت :(دوسم نداره تا با احساسم بازی کنه ...بگم :که مرسی به اعتمادم خیانت نکردی بگم ... )بعد چند بوق گوشیشو برداشت :
- الو بفرما ؟
- سلام چقدر طلب کاری؟
- مسخره بازی در نیار اگه کاری داری بگو اگرم نداری خدافظ..!
از این طرز برخوردش بدم اومد واسه همین گفتم
- نه ندارم.!
- مسخره .. خدافظ
گوشیو قطع کرد ... عصابم رو به حد کافی خورد کرده بود
دوباره زنگ زدم بهش
- الو؟
- بگو؟
- بهراد مطمن باشم که کسی از قصیه بینمون خبر دار نیست...!
- نه.
- اهان.!
- کار دارم؟
- باشه پس مزاحمت نمیشم خدافظ...
- مزاحم نشو چه بهتر ...
با داد گفتم : باشه مزاحمت نمیشم هیچ وقت آقای مغرور خدافظ...
با شنیدن این که گفت( مزاحم نشو چه بهتر .)جونم اتیش گرفت قطع کردم و موبایلم رو پرت کردم . موبایل به سنگ های سرد حیاط برخورد کرد و 10 تیکه شد ...
اون عوضی حق نداشت باهام اینجوری حرف بزنه .. اگه دم دست بود سرشو محکم میکوبوندم به دیوار... عصبی شده بودم از این حرفش و دیونه واررفتم تو اتاقم و هر چیز شکستنی بود شکستم ... بهار و مادرم با ترس اومدن تو اتاقم و گفتن
- دیونه شدی باران؟
با داد گفتم : اره دیونه شدم دیونم کردن دیوووووونه ...!
سعی کردن ارومم کنن ولی اروم کردم من با این عصبانیت غیر ممکن بود
خیلی اصرار کردن خیلی سوال کردن ...
سرشون داد زدم و گفتم
- برید تنهام بزارین ...!
اونام که به اندازه کافی ترسیده بودن رفتن
الان فقط نیاز داشتم به تنهایی توی اتاق با سرعت قدم میزدم و هر چی فحش بود بارش میکردم
اون لعنتی غرورم رو شکست ... اون دیونم کرد اون قلبم رو شکست اون همه چیزوحتی زندگیموازم گرفت اون داغونم کرد ....! محکم زدم به آینه قدی توی اتاقم و با داد گفتم :حالا نشونت میدم کثافت رزل عوضی ... )با صدای شکسته شدن آینه بهار دوباره اومد تو اتاق با دیدن دستم گفت:
-وای باران دستتو نگاه کن ...؟
یه نگاه به دستم کردم که خون داشت میچکید از سر انگشتام...با داد گفتم :
- به تو مربوط نیست برو بیروووون...
این اولین بار بود که تا این حد عصبانی میشدم ...
بهار با سرعت از اتاقم رفت بیرون ...میدونست اگه بیشتر بمونه تو اتاقم حالم بد تر ازاین میشه ... حوصله نداشتم دستم رو بشورم یه زخم عمیق ایجاد شده بود ... روی تخت دراز کشیدم و دندون هام رو بهم فشار میدادم وفحشش می دادم ...مثل یه تشنه به خونش تشنه بودم ...چشمام کم کم سنگین شد و به خواب رفتم ...
***********
یه ماه از اون ماجرا گذشته بود و قرار بود عمو اینا بیان حوصله نداشتم حوصله هیچ چیزو ...حتی خودمو...حالم ازش بهم میخوره .رفتم حموم یه نگاه به زخمم کردم دیگه تقریبا خوب شده بود ... از حموم اومدم بیرون حوله رو انداختم روی تخت..حوصله خشک کردن موهام با سشوارو نداشتم یه لباس ساده پوشیدم.رفتم پایین
مادرم با دیدنم گفت
-باران جون این چه وضعیه مگه نمیدونی که امروز عمو اینا میان /
- بیخیال مامان همینجوری خوبه
- نه عزیزم آبروریزی میشه برو یه لباس درست حسابی بپوش
با اصرار مادرم مجبور شدم برم دوباره تو اتاقم و به سروضعم برسم ... موهام قهوه ای کمرنگم رو با حوصله سشوار کردم و پایین موهام رو یه ذره مواج کردم ...یه لباس سبز کمرنگ و یه شال همرنگش پوشیدم با یه جین که رنگ سبزش تیره تر بود .
رفتم پایین... قربون مادرم برم همه کارهارو انجام داده بود... همون لحظه صدای آیفون رو شنیدم دکمه رو فشار دادم و چند دیقه بعد عمو اینا وارد خونه شدن ...با خوشرویی با عمو و زن عمو و بهزاد سلام و احوال پرسی کردم با دیدن بهراد اخم هام رفت توهم رومو برگردوندم ازش ...پسره ی خر ...مادرم شربت هارو آماده کرده بود و توی یخچال بودن ... از یخچال بیرونشون کردم و توی لیوان ها ریختم یه عالمه فلفل سیاه توی لیوان اخری ریختم میدونستم این لیوان رو بهراد بر میداره ...
رفتم تو اتاق به عمو و زن عمو تعارف کردم خوشبختانه شانس آوردم و حالا نوبت به بهزاد و بهراد بود. به بهزاد تعارف کردم ولی برخلاف تصورم لیوانی رو برداشت که توش فلفل بود ... وای خدایا همین رو کم داشتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم اخه چرا این قدر بدشانسم ... سعی کردم حالت ظاهریم رو حفظ کنم ...به بهراد تعارف کردم ... همون لحظه موبایل بهزاد زنگ خورد بهزاد لیوانو روی میز گذاشت و رف
( قسمت دوم)
”باران”
چشمام رو باز کردم صبح شده بود صدای عمو از پایین میومد .. رفتم از پله ها پایین و همزمان به ساعتم نگاه کردم ,ساعت 10 رو نشون میداد ... دو دیقه نشسته بودم که عمو اینا پا شدن و خدافظی کردن نگاه سنگین و عصبی بهراد رو به خودم احساس میکردم ولی بهش نگاه نکردم ... عمو اینا هم رفتن به شهرشون یعنی ...
دوروز از رفتنشون گذشته بود موبایلم رو برداشتم تا بهش بگم که مرسی از این بابت که گفت :(دوسم نداره تا با احساسم بازی کنه ...بگم :که مرسی به اعتمادم خیانت نکردی بگم ... )بعد چند بوق گوشیشو برداشت :
- الو بفرما ؟
- سلام چقدر طلب کاری؟
- مسخره بازی در نیار اگه کاری داری بگو اگرم نداری خدافظ..!
از این طرز برخوردش بدم اومد واسه همین گفتم
- نه ندارم.!
- مسخره .. خدافظ
گوشیو قطع کرد ... عصابم رو به حد کافی خورد کرده بود
دوباره زنگ زدم بهش
- الو؟
- بگو؟
- بهراد مطمن باشم که کسی از قصیه بینمون خبر دار نیست...!
- نه.
- اهان.!
- کار دارم؟
- باشه پس مزاحمت نمیشم خدافظ...
- مزاحم نشو چه بهتر ...
با داد گفتم : باشه مزاحمت نمیشم هیچ وقت آقای مغرور خدافظ...
با شنیدن این که گفت( مزاحم نشو چه بهتر .)جونم اتیش گرفت قطع کردم و موبایلم رو پرت کردم . موبایل به سنگ های سرد حیاط برخورد کرد و 10 تیکه شد ...
اون عوضی حق نداشت باهام اینجوری حرف بزنه .. اگه دم دست بود سرشو محکم میکوبوندم به دیوار... عصبی شده بودم از این حرفش و دیونه واررفتم تو اتاقم و هر چیز شکستنی بود شکستم ... بهار و مادرم با ترس اومدن تو اتاقم و گفتن
- دیونه شدی باران؟
با داد گفتم : اره دیونه شدم دیونم کردن دیوووووونه ...!
سعی کردن ارومم کنن ولی اروم کردم من با این عصبانیت غیر ممکن بود
خیلی اصرار کردن خیلی سوال کردن ...
سرشون داد زدم و گفتم
- برید تنهام بزارین ...!
اونام که به اندازه کافی ترسیده بودن رفتن
الان فقط نیاز داشتم به تنهایی توی اتاق با سرعت قدم میزدم و هر چی فحش بود بارش میکردم
اون لعنتی غرورم رو شکست ... اون دیونم کرد اون قلبم رو شکست اون همه چیزوحتی زندگیموازم گرفت اون داغونم کرد ....! محکم زدم به آینه قدی توی اتاقم و با داد گفتم :حالا نشونت میدم کثافت رزل عوضی ... )با صدای شکسته شدن آینه بهار دوباره اومد تو اتاق با دیدن دستم گفت:
-وای باران دستتو نگاه کن ...؟
یه نگاه به دستم کردم که خون داشت میچکید از سر انگشتام...با داد گفتم :
- به تو مربوط نیست برو بیروووون...
این اولین بار بود که تا این حد عصبانی میشدم ...
بهار با سرعت از اتاقم رفت بیرون ...میدونست اگه بیشتر بمونه تو اتاقم حالم بد تر ازاین میشه ... حوصله نداشتم دستم رو بشورم یه زخم عمیق ایجاد شده بود ... روی تخت دراز کشیدم و دندون هام رو بهم فشار میدادم وفحشش می دادم ...مثل یه تشنه به خونش تشنه بودم ...چشمام کم کم سنگین شد و به خواب رفتم ...
***********
یه ماه از اون ماجرا گذشته بود و قرار بود عمو اینا بیان حوصله نداشتم حوصله هیچ چیزو ...حتی خودمو...حالم ازش بهم میخوره .رفتم حموم یه نگاه به زخمم کردم دیگه تقریبا خوب شده بود ... از حموم اومدم بیرون حوله رو انداختم روی تخت..حوصله خشک کردن موهام با سشوارو نداشتم یه لباس ساده پوشیدم.رفتم پایین
مادرم با دیدنم گفت
-باران جون این چه وضعیه مگه نمیدونی که امروز عمو اینا میان /
- بیخیال مامان همینجوری خوبه
- نه عزیزم آبروریزی میشه برو یه لباس درست حسابی بپوش
با اصرار مادرم مجبور شدم برم دوباره تو اتاقم و به سروضعم برسم ... موهام قهوه ای کمرنگم رو با حوصله سشوار کردم و پایین موهام رو یه ذره مواج کردم ...یه لباس سبز کمرنگ و یه شال همرنگش پوشیدم با یه جین که رنگ سبزش تیره تر بود .
رفتم پایین... قربون مادرم برم همه کارهارو انجام داده بود... همون لحظه صدای آیفون رو شنیدم دکمه رو فشار دادم و چند دیقه بعد عمو اینا وارد خونه شدن ...با خوشرویی با عمو و زن عمو و بهزاد سلام و احوال پرسی کردم با دیدن بهراد اخم هام رفت توهم رومو برگردوندم ازش ...پسره ی خر ...مادرم شربت هارو آماده کرده بود و توی یخچال بودن ... از یخچال بیرونشون کردم و توی لیوان ها ریختم یه عالمه فلفل سیاه توی لیوان اخری ریختم میدونستم این لیوان رو بهراد بر میداره ...
رفتم تو اتاق به عمو و زن عمو تعارف کردم خوشبختانه شانس آوردم و حالا نوبت به بهزاد و بهراد بود. به بهزاد تعارف کردم ولی برخلاف تصورم لیوانی رو برداشت که توش فلفل بود ... وای خدایا همین رو کم داشتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم اخه چرا این قدر بدشانسم ... سعی کردم حالت ظاهریم رو حفظ کنم ...به بهراد تعارف کردم ... همون لحظه موبایل بهزاد زنگ خورد بهزاد لیوانو روی میز گذاشت و رف
۱۰۱.۹k
۰۲ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.