" باز باران
" باز باران
با ترانه
با گهر های فراوان
میخورد بر بام خانه
یادم آرد " ...
چی ؟ چی رو یادمون میاره ؟ بخدا همش بهونست هیچی رو بیاد آدم نمیاره فقط تنها چیزی که ازش میفهمی اون حسیه که بعد از نم نم بارون به آدم دست میده میدونی چه حسی رو میگم ؟ البته من که حسی ندارم شما رو میگم شاید بگین و به من هم تلقین بشه اخه آدم کور با گوشش دنیا رو میبینه منم میخوام با حس شما اونو احساس کنم ...
آخه کودکی ۱۰ ساله بودم ٬ شاد و خرم ... و بقیشو که نمیدونم کجا بودم ٬ هر جا بودم ... ولش کن همون نبودم بهتره ...
میبینی شعر گفتن بعضی وقت ها دل میخواد و دل فرق نمیکنه سیاه باشه یا سفید آخه بعضی وقت ها دل سیاه آدمی شعر سفید میگه و دل سفید آدما شعر سیاه جدا از هر افکار و دیدگاهی ...
میخواستم اینو بگم که آدمی هر جا باشه هر جور باشه میتونه بخنده ٬ برقصه ٬ کمک کنه و هزار اتفاق دیگه که باعث یه شور شعف درونی بشه اما وای بر وقتی که دلی بخواد سکوت اختیار کنه و یا از سکوتش نیرنگی بسازه برای فریب دل آدمی ٬ فریبی که یک عمره همه انسان ها رو در بر گرفته ٬ فریبی به بزرگی یک وجب آرامش ٬ آره نگاه نکنیم به خوشی ها دست نا خوشی ها رو هم بگیریم تا این نم نم بارون به همه حس خوب بده نه اینکه یکی رو خوشحال و دیگری رو دست به آسمون کنه ...
بعضی وقت ها این اراجیف رو مینویسم و خودم هم نمیدونم چرا دستم به این نوع نوشتن میره همش انتقاد از خوشی ها و بدی گفتن از بدی ها ولی کاری نمیشه کرد آخه خوبی به خودی خود به چشم میاد اما هیچکس دوست نداره بدی هاش رو نمایش بده پس بهانه نیار و بنویس :
باز باران
بی ترانه
می خورد بر چوب خانه
مادرم با دست خسته
می کشد آه زمانه
و ...
با ترانه
با گهر های فراوان
میخورد بر بام خانه
یادم آرد " ...
چی ؟ چی رو یادمون میاره ؟ بخدا همش بهونست هیچی رو بیاد آدم نمیاره فقط تنها چیزی که ازش میفهمی اون حسیه که بعد از نم نم بارون به آدم دست میده میدونی چه حسی رو میگم ؟ البته من که حسی ندارم شما رو میگم شاید بگین و به من هم تلقین بشه اخه آدم کور با گوشش دنیا رو میبینه منم میخوام با حس شما اونو احساس کنم ...
آخه کودکی ۱۰ ساله بودم ٬ شاد و خرم ... و بقیشو که نمیدونم کجا بودم ٬ هر جا بودم ... ولش کن همون نبودم بهتره ...
میبینی شعر گفتن بعضی وقت ها دل میخواد و دل فرق نمیکنه سیاه باشه یا سفید آخه بعضی وقت ها دل سیاه آدمی شعر سفید میگه و دل سفید آدما شعر سیاه جدا از هر افکار و دیدگاهی ...
میخواستم اینو بگم که آدمی هر جا باشه هر جور باشه میتونه بخنده ٬ برقصه ٬ کمک کنه و هزار اتفاق دیگه که باعث یه شور شعف درونی بشه اما وای بر وقتی که دلی بخواد سکوت اختیار کنه و یا از سکوتش نیرنگی بسازه برای فریب دل آدمی ٬ فریبی که یک عمره همه انسان ها رو در بر گرفته ٬ فریبی به بزرگی یک وجب آرامش ٬ آره نگاه نکنیم به خوشی ها دست نا خوشی ها رو هم بگیریم تا این نم نم بارون به همه حس خوب بده نه اینکه یکی رو خوشحال و دیگری رو دست به آسمون کنه ...
بعضی وقت ها این اراجیف رو مینویسم و خودم هم نمیدونم چرا دستم به این نوع نوشتن میره همش انتقاد از خوشی ها و بدی گفتن از بدی ها ولی کاری نمیشه کرد آخه خوبی به خودی خود به چشم میاد اما هیچکس دوست نداره بدی هاش رو نمایش بده پس بهانه نیار و بنویس :
باز باران
بی ترانه
می خورد بر چوب خانه
مادرم با دست خسته
می کشد آه زمانه
و ...
۳.۵k
۰۳ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.