داستان درسته ساده ام اما مریمم
داستان درسته ساده ام اما مریمم
قسمت پنجم
به ابدارخونه رفتم ...یک فضای خیلی جمع و جور داشت...با یک میز و دو صندلی که گوشه دیوار چیده شده بودن...با یک سماور و....در بعدی رو باز کردم "سرویس بهداشتی "بود پس حق داشت بگه اینجا اختصاصیه!
.................
همینطوری به مانیتور خاموش روبروم خیره بودم که در باز شد و یک مرد جوون وارد شد...سلام کردم و بلند شدم....سلامم رو جواب داد و رفت تو اتاق مدیریت...یعنی شریف این بود؟هنگ کرده بودم...من توقع داشتم با یک ادم چهل پنجاه ساله روبرو شم نه پسر به این جوونی....
تو فکر این بودم که شاید این پسرشه که در اتاق باز شد...سریع بلند شدم...گفت خانم ...کمی مکث کرد شاید داشت به ذهنش فشار میاورد تا فامیلیم یادش بیاد...گفتم طاهر پور هستم...گفتم بله خانم طاهر پور یک زنگ بزنید به حسابداری و وصل کنید به اتاقم...
گفتم ببخشید من بلد نیستم...گفت بله یادم نبود شما تازه کارید و اشنایی با این کارهارو ندارید...کمی خجالت کشیدم اومد دقیقا کناره تلفن و شروع کرد توضیح دادن...گفت اگه از خاطرتون میره یادداشت کنید...گفتم باشه ...سریع توضیحاتی که میداد رو یادداشت کردم...
گفت خب حالا که یاد گرفتید زنگ بزنید حسابداری و وصل کنید به اتاقم...گفتم چشم....
....................
پس واقعا مدیر عامل شرکت خودشه....موقع ناهار بود که دیدم در باز شد ویک اقایی اومد غذای منو گذاشت و رفت ومن اصلا نفهمیدم که اون کی بود...پس این شرکت ناهار هم میداد ""چه خوب""!!!!
...................
روزه اول کاری من تموم شد و من نمیدونستم که برم از اقای شریف خداحافظی کنم یا نه ؟!!
با خودم گفتم دور از ادبه که یک خداحافظی نکنم...در اتاقشو زدم...گفت بله...در رو باز کردم گفتم اقای شریف من دارم میرم شما کاری با من ندارید؟؟ابرویی بالا انداخت و گفت خیر...حس کردم خیر رو با لحن عصبانی گفت...ولی گفتم پس من میرم خداحافظ,خواستم در رو ببندم که گفت خانم طاهر پور؟…گفتم بله؟گفت بار اخرتون باشه برای خداحافظی میاید جلو در اتاقم حالا هم بفرمایید مرخصید...بد جور بهم برخورد...مگه کار بدی کردم؟؟!!!
در اتاق رو بستم راستش توقع این برخورد رو نداشتم مگه من چی گفتم؟؟؟
…………………………
کل مسیر شرکت تا خونه فکر کردم اما نفهمیدم دلیل این حرفش چی بود....
...................
از سر خیابون یک جعبه شیرینی خریدم به مناسبت اولین روز کاری... باید عزیز و اقام هم تو شادی شغل جدیدم شریک میشدن...
...................
با خوشحالی در رو باز کردم گفتم عزیز من اومدم ...بدو بدو پله هارو بالا رفتم در اتاق رو باز کردم اقا رو تختش نبود...صدای گریه عزیز از تو حمام میومد...رفتم پشت در حمام صدای عزیز بالا رفته بود...گوشمو نزدیک در بردم...صدای عزیز حالا واضح تر شد که داشت اقا رو دعوا میکرد و میگفت " مرد خسته شدم بس که زیر و روتو عوض کردم تمام زندگیم رو نجس کردی اخه گناه من چیه که باید شب تا صبح پتو و تشک تو رو بشورم؟خدایا ما داریم تاوان کدوم گناه نکرده رو پس میدیم؟"... پس اقا باز اختیار ادرارش رو از دست داده بود...شیرینی رو گذاشتم رو زمین و رفتم تو اتاق پشتی...حالم گرفته شد...اون از حرف شریف اینم از اقا و عزیزم...
.............................
ادامه دارد...
قسمت پنجم
به ابدارخونه رفتم ...یک فضای خیلی جمع و جور داشت...با یک میز و دو صندلی که گوشه دیوار چیده شده بودن...با یک سماور و....در بعدی رو باز کردم "سرویس بهداشتی "بود پس حق داشت بگه اینجا اختصاصیه!
.................
همینطوری به مانیتور خاموش روبروم خیره بودم که در باز شد و یک مرد جوون وارد شد...سلام کردم و بلند شدم....سلامم رو جواب داد و رفت تو اتاق مدیریت...یعنی شریف این بود؟هنگ کرده بودم...من توقع داشتم با یک ادم چهل پنجاه ساله روبرو شم نه پسر به این جوونی....
تو فکر این بودم که شاید این پسرشه که در اتاق باز شد...سریع بلند شدم...گفت خانم ...کمی مکث کرد شاید داشت به ذهنش فشار میاورد تا فامیلیم یادش بیاد...گفتم طاهر پور هستم...گفتم بله خانم طاهر پور یک زنگ بزنید به حسابداری و وصل کنید به اتاقم...
گفتم ببخشید من بلد نیستم...گفت بله یادم نبود شما تازه کارید و اشنایی با این کارهارو ندارید...کمی خجالت کشیدم اومد دقیقا کناره تلفن و شروع کرد توضیح دادن...گفت اگه از خاطرتون میره یادداشت کنید...گفتم باشه ...سریع توضیحاتی که میداد رو یادداشت کردم...
گفت خب حالا که یاد گرفتید زنگ بزنید حسابداری و وصل کنید به اتاقم...گفتم چشم....
....................
پس واقعا مدیر عامل شرکت خودشه....موقع ناهار بود که دیدم در باز شد ویک اقایی اومد غذای منو گذاشت و رفت ومن اصلا نفهمیدم که اون کی بود...پس این شرکت ناهار هم میداد ""چه خوب""!!!!
...................
روزه اول کاری من تموم شد و من نمیدونستم که برم از اقای شریف خداحافظی کنم یا نه ؟!!
با خودم گفتم دور از ادبه که یک خداحافظی نکنم...در اتاقشو زدم...گفت بله...در رو باز کردم گفتم اقای شریف من دارم میرم شما کاری با من ندارید؟؟ابرویی بالا انداخت و گفت خیر...حس کردم خیر رو با لحن عصبانی گفت...ولی گفتم پس من میرم خداحافظ,خواستم در رو ببندم که گفت خانم طاهر پور؟…گفتم بله؟گفت بار اخرتون باشه برای خداحافظی میاید جلو در اتاقم حالا هم بفرمایید مرخصید...بد جور بهم برخورد...مگه کار بدی کردم؟؟!!!
در اتاق رو بستم راستش توقع این برخورد رو نداشتم مگه من چی گفتم؟؟؟
…………………………
کل مسیر شرکت تا خونه فکر کردم اما نفهمیدم دلیل این حرفش چی بود....
...................
از سر خیابون یک جعبه شیرینی خریدم به مناسبت اولین روز کاری... باید عزیز و اقام هم تو شادی شغل جدیدم شریک میشدن...
...................
با خوشحالی در رو باز کردم گفتم عزیز من اومدم ...بدو بدو پله هارو بالا رفتم در اتاق رو باز کردم اقا رو تختش نبود...صدای گریه عزیز از تو حمام میومد...رفتم پشت در حمام صدای عزیز بالا رفته بود...گوشمو نزدیک در بردم...صدای عزیز حالا واضح تر شد که داشت اقا رو دعوا میکرد و میگفت " مرد خسته شدم بس که زیر و روتو عوض کردم تمام زندگیم رو نجس کردی اخه گناه من چیه که باید شب تا صبح پتو و تشک تو رو بشورم؟خدایا ما داریم تاوان کدوم گناه نکرده رو پس میدیم؟"... پس اقا باز اختیار ادرارش رو از دست داده بود...شیرینی رو گذاشتم رو زمین و رفتم تو اتاق پشتی...حالم گرفته شد...اون از حرف شریف اینم از اقا و عزیزم...
.............................
ادامه دارد...
۴.۰k
۰۶ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.