فصل اول رمان شقایق ببخشید بچه ها رمانی که گذاشته بودم نمی
فصل اول رمان شقایق ببخشید بچه ها رمانی که گذاشته بودم نمیدوتم چرا ناقص افتاده بود یه باره دیگه گذاشتم کسایی که نخوندن حتما بخونن خیلی باحاله بازم شرمنده
بچه ها همه پشت پنجره رو به حیاط جمع شده بودن و من طبق معمول داشتم شقیقه هام رو می مالیدم، بس که این مردک علوی دبیر شیمی فک زد مخم سوت کشید. یهو صدای جیغ همه شون بلند شد:
- وای چه خوش تیپه، چه جیگریه، چه تیکه ایه!!
کار سختی نیست که بفهمی دارن در مورد چی حرف می زنن. ریحانه با هیجان جیغ کشید:
- خدا کنه دبیر جایگزین خانوم اَمانی باشه.
همه بچه ها با هم گفتن:
- الهی آمین!
گاهی اوقات این قدر از بعضی حرکات دخترها لجم می گیره که حد نداره. باز جیغشون هوا رفت؛ اِی درد، مغزم رو خوردین!
زهره به سمتم برگشت:
- بیا شقایق، اگه ببینیش!
قیافه ام رو ترش کردم:
- بیخودی نقشه نکشین. مرد مجرد تو مدرسه نمی یاد، اگر هم بیاد از اوناییه که از دیدن قیافه اش باید کفاره داد.
الهه با عشوه گفت:
- نگو تو رو به خدا، این به این ماهی.
لب و لوچه ام رو کج کردم:
- پس حتما متاهله.
بین حرفامون صدای زنگ کلاس اومد، ریحانه در حالی که دست هاش رو به هم می مالید و از پنجره فاصله می گرفت گفت:
- فعلا که با خانوم رفعتی رفت دفتر، تا چند دقیقه دیگه همه چیز معلوم می شه.
بقیه بچه ها هم از پنجره فاصله گرفتن و سر جاهاشون نشستن، دیگر دانش آموزها هم یکی یکی اومدن سر کلاس. از اون جایی که خانوم اَمانی دبیر ریاضی مرخصی زایمان بود و دو هفته ای بود که دبیر نداشتیم، زنگ تفریح ما تازه به معنای واقعی شروع شد و کلاس رو گرفتیم روی سرمون، البته به استثنای من. نه که کلا ساکت بودم!! شوخی کردم من خودم پای ثابت شرارت های مدرسه بودم، اما امروز سرم درد می کرد و مثل بچه آدم سر جام نشسته بودم. آخه ناسلامتی سال سومی گفتن، شاگرد ممتازی گفتن. دیگه ما اینیم دیگه! در همین حین که کم مونده بود بچه ها از پنکه آویزون بشن، در یهو چهار طاق باز شد و خانوم رفعتی مثل توپ از تانک در رفته وارد کلاس شد و کم مونده بود چشماش از حدقه تالاپی بزنه بیرون. یه چشم غره به همه رفت و بعد سریع رفت تو اون جلد مهربونش و رو به بیرون تعارف زد:
- بفرمایین آقای سمایی.
وِزوِز بچه ها شروع شد و به محض این که ایشون پاشون رو تو کلاس گذاشتن بچه ها هماهنگ از جا بلند شدن، منم که مات مونده بودم. البته نه به خاطر آقای سمایی ها، به خاطر این حرکت غیر منتظره ی بچه ها. آخه کلاس سیصد و دو به بی ادب ترین دانش آموزاش معروف بود. در واقع من بعد از چند ثانیه تازه متوجه صورت بهشتی آقای سمایی شدم؛ چشم های سبز درشت، موهای پُرپشت و لخت خرمایی، پوست سبزه روشن، قد و هیکلم که نگو. خاک تو سر هیزم کنن! همین که خانوم رفعتی و آقای سمایی با هم به من نگاه کردن، تازه متوجه شدم که از جام بلند نشدم. دستپاچه از جام بلند شدم که چون اولا پاهام رو هم بود و دوما دسته صندلیم رو بلند نکرده بودم، به سر پا شدن نرسیده دوباره عین چی پخش شدم رو صندلی، باعث شد بچه ها ریز ریز بخندن و البته آقای سمایی هم یه لبخند ژکوند رو لبش بشینه. خب این هم از شروع یه آشنایی موفق!
آقای سمایی، آقای سمایی، سمایی، سمایی، سمایی... خدا!!
با مشتم محکم کوبیدم روی میز. کامران روی تختش بدون این که چشماش رو باز کنه نشست:
- چی شده؟!
نفس نفس می زد. دندونام رو به هم فشردم:
- چیزی نیست بگیر بخواب!
با دست چشماش رو مالید و به سختی یکیش رو باز کرد:
- شقایق، جونِ من برو تو اتاق خودت بگیر بخواب. صبح زود کلاس دارم.
بدون این که حرفی بزنم دفتر کتابم رو جمع کردم و از پشت سیستمش بلند شدم، در حالی که از اتاقش خارج می شدم با غیظ گفتم: «خسیس.» و در رو به هم کوبیدم.
روز اول ورود آقای سمایی روز خوبی نبود و روز های بعدش هم به همون گندی گذشت. من که همیشه توی ریاضی حرف اول رو می زدم و حتی رو دست شاگرد اولا بلند می شدم، سر کلاس این هر سری یه گندی بالا می آوردم و مورد تمسخرش واقع می شدم. حالا سه هفته گذشته بود و من جز ضایع شدن هیچ نتیجه دیگه ای دریافت نکرده بودم. تازه یه چیز مهم دیگه ای هم کشف کردم که اصلا هم قشنگ نیست، پسره ی ماست. خب یه خرده زیاده روی کردم اون زشت نیست. بامزه یا یه کوچولو جذاب یا شایدم خیلی جذاب و... بسه بسه خیلی ازش خوشم هم می یاد!
بذار یه کم در مورد خودم بگم؛ من شقایق هفده سال دارم. کامران که الان من رو محترمانه انداخت از اتاقش بیرون، برادرمه که دو سال ازم بزرگتره و دانشجوی ترم دو رشته برق و قدرته. یه داداش دیگه هم دارم که لیسانس تربیت بدنی داره و شش سال ازم بزرگتره، الان سربازه تازه آموزشیش تموم شده، البته دست قدرتمندی توی نواختن گیتار داره از اونا که دهن همه باز می مونه، اسمش هم کیوانه. پدرم کارمند آموزش و پرورشه و مرد سرشناسی که اگه به خاطر اون نبود، من و کامر
بچه ها همه پشت پنجره رو به حیاط جمع شده بودن و من طبق معمول داشتم شقیقه هام رو می مالیدم، بس که این مردک علوی دبیر شیمی فک زد مخم سوت کشید. یهو صدای جیغ همه شون بلند شد:
- وای چه خوش تیپه، چه جیگریه، چه تیکه ایه!!
کار سختی نیست که بفهمی دارن در مورد چی حرف می زنن. ریحانه با هیجان جیغ کشید:
- خدا کنه دبیر جایگزین خانوم اَمانی باشه.
همه بچه ها با هم گفتن:
- الهی آمین!
گاهی اوقات این قدر از بعضی حرکات دخترها لجم می گیره که حد نداره. باز جیغشون هوا رفت؛ اِی درد، مغزم رو خوردین!
زهره به سمتم برگشت:
- بیا شقایق، اگه ببینیش!
قیافه ام رو ترش کردم:
- بیخودی نقشه نکشین. مرد مجرد تو مدرسه نمی یاد، اگر هم بیاد از اوناییه که از دیدن قیافه اش باید کفاره داد.
الهه با عشوه گفت:
- نگو تو رو به خدا، این به این ماهی.
لب و لوچه ام رو کج کردم:
- پس حتما متاهله.
بین حرفامون صدای زنگ کلاس اومد، ریحانه در حالی که دست هاش رو به هم می مالید و از پنجره فاصله می گرفت گفت:
- فعلا که با خانوم رفعتی رفت دفتر، تا چند دقیقه دیگه همه چیز معلوم می شه.
بقیه بچه ها هم از پنجره فاصله گرفتن و سر جاهاشون نشستن، دیگر دانش آموزها هم یکی یکی اومدن سر کلاس. از اون جایی که خانوم اَمانی دبیر ریاضی مرخصی زایمان بود و دو هفته ای بود که دبیر نداشتیم، زنگ تفریح ما تازه به معنای واقعی شروع شد و کلاس رو گرفتیم روی سرمون، البته به استثنای من. نه که کلا ساکت بودم!! شوخی کردم من خودم پای ثابت شرارت های مدرسه بودم، اما امروز سرم درد می کرد و مثل بچه آدم سر جام نشسته بودم. آخه ناسلامتی سال سومی گفتن، شاگرد ممتازی گفتن. دیگه ما اینیم دیگه! در همین حین که کم مونده بود بچه ها از پنکه آویزون بشن، در یهو چهار طاق باز شد و خانوم رفعتی مثل توپ از تانک در رفته وارد کلاس شد و کم مونده بود چشماش از حدقه تالاپی بزنه بیرون. یه چشم غره به همه رفت و بعد سریع رفت تو اون جلد مهربونش و رو به بیرون تعارف زد:
- بفرمایین آقای سمایی.
وِزوِز بچه ها شروع شد و به محض این که ایشون پاشون رو تو کلاس گذاشتن بچه ها هماهنگ از جا بلند شدن، منم که مات مونده بودم. البته نه به خاطر آقای سمایی ها، به خاطر این حرکت غیر منتظره ی بچه ها. آخه کلاس سیصد و دو به بی ادب ترین دانش آموزاش معروف بود. در واقع من بعد از چند ثانیه تازه متوجه صورت بهشتی آقای سمایی شدم؛ چشم های سبز درشت، موهای پُرپشت و لخت خرمایی، پوست سبزه روشن، قد و هیکلم که نگو. خاک تو سر هیزم کنن! همین که خانوم رفعتی و آقای سمایی با هم به من نگاه کردن، تازه متوجه شدم که از جام بلند نشدم. دستپاچه از جام بلند شدم که چون اولا پاهام رو هم بود و دوما دسته صندلیم رو بلند نکرده بودم، به سر پا شدن نرسیده دوباره عین چی پخش شدم رو صندلی، باعث شد بچه ها ریز ریز بخندن و البته آقای سمایی هم یه لبخند ژکوند رو لبش بشینه. خب این هم از شروع یه آشنایی موفق!
آقای سمایی، آقای سمایی، سمایی، سمایی، سمایی... خدا!!
با مشتم محکم کوبیدم روی میز. کامران روی تختش بدون این که چشماش رو باز کنه نشست:
- چی شده؟!
نفس نفس می زد. دندونام رو به هم فشردم:
- چیزی نیست بگیر بخواب!
با دست چشماش رو مالید و به سختی یکیش رو باز کرد:
- شقایق، جونِ من برو تو اتاق خودت بگیر بخواب. صبح زود کلاس دارم.
بدون این که حرفی بزنم دفتر کتابم رو جمع کردم و از پشت سیستمش بلند شدم، در حالی که از اتاقش خارج می شدم با غیظ گفتم: «خسیس.» و در رو به هم کوبیدم.
روز اول ورود آقای سمایی روز خوبی نبود و روز های بعدش هم به همون گندی گذشت. من که همیشه توی ریاضی حرف اول رو می زدم و حتی رو دست شاگرد اولا بلند می شدم، سر کلاس این هر سری یه گندی بالا می آوردم و مورد تمسخرش واقع می شدم. حالا سه هفته گذشته بود و من جز ضایع شدن هیچ نتیجه دیگه ای دریافت نکرده بودم. تازه یه چیز مهم دیگه ای هم کشف کردم که اصلا هم قشنگ نیست، پسره ی ماست. خب یه خرده زیاده روی کردم اون زشت نیست. بامزه یا یه کوچولو جذاب یا شایدم خیلی جذاب و... بسه بسه خیلی ازش خوشم هم می یاد!
بذار یه کم در مورد خودم بگم؛ من شقایق هفده سال دارم. کامران که الان من رو محترمانه انداخت از اتاقش بیرون، برادرمه که دو سال ازم بزرگتره و دانشجوی ترم دو رشته برق و قدرته. یه داداش دیگه هم دارم که لیسانس تربیت بدنی داره و شش سال ازم بزرگتره، الان سربازه تازه آموزشیش تموم شده، البته دست قدرتمندی توی نواختن گیتار داره از اونا که دهن همه باز می مونه، اسمش هم کیوانه. پدرم کارمند آموزش و پرورشه و مرد سرشناسی که اگه به خاطر اون نبود، من و کامر
۲۸۷.۰k
۲۵ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.