فصل دوم رمان شقایق:
فصل دوم رمان شقایق:
- آقای سمایی!
ایلیا - بله؟!
ریحانه که فکر نمی کرد ایلیا صداش رو بشنوه مثل یخ وا رفت و مِن و مِن کرد. من برای جلوگیری از ضایع شدن سریع یه سوال پرسیدم و بعد از این که چپ چپ به ریحانه نگاه کرد جواب من رو داد. ایلیا سخت مشغول درس دادن بود و منم حواسم به درس بود، ریحانه آروم در گوشم گفت:
- ایشاا... تو نامه ات اسم خودت رو نوشتی دیگه؟
با بهت به ریحانه نگاه کردم:
- نه!
ریحانه زد به پیشونیش:
- نه و ...!
لبش رو جَوید:
- می کشمت شقایق اگه فکر کنه نامه از طرف من بوده!
خودمم حسابی حرصم گرفته بود، اما دیگه کاریش نمی شد کرد. من با حرص گفتم:
- می کشمت ریحانه اگه سمایی عاشقت بشه!
در حال تلفن صحبت کردن با الهه بودم که داشت واسه ام یه مساله زیست رو توضیح می داد:
- رنگ قهوه ای چشم می شه صفت غالب. یعنی اگر هر دو ژن رنگ چشم تو قهوه ای باشن و با یه شوهر چشم رنگی ازدواج کنی همه بچه هات رنگ چشمشون قهوه ای می شه.
من - وای چه بد!
الهه - این یه مثاله شقایق. بعدش هم شاید ژن رنگ چشمت خالص نباشه، یعنی هم قهوه ای داشته باشی هم آبی.
با ذوق گفتم:
- اگه این جوری باشه چی؟
الهه با حرص:
- شقایق اصلا گوش نمی کنی!
سریع رفتم میون کلامش:
- خب این طوری بهتر یاد می گیرم.
الهه در حالی که رگه های خنده تو صداش بود:
- اگه از هر دو داشته باشی و با سمایی ازدواج کنی بچه هاتون یکی در میون چشم رنگی می شن!
و با صدای بلند خندید. تا خواستم جوابش رو بدم دیدم پشت خطی دارم. در جواب الهه گفتم:
- فردا تو مدرسه جواب تو رو می دم، خدات رو شکر کن پشت خطی داریم.
قبل از این که جوابی ازش بشنوم دستم رو روی دکمه قطع نگه داشتم. صدای زنگ تلفن بلند شد، جواب دادم:
- بله؟
صدای کیوان پیچید تو گوشی:
- سلام گوگولی.
از خوشحالی جیغ کشیدم:
- سلام کیوون کچل!
کیوان با صدای بلند خندید:
- ای وروجک، چه طوری؟
- خوبم. کی می یای پس؟ یک ماهه رفتی. تو گفتی بعد از آموزشیت زودِ زود می یای که!
کیوان با مهربونی گفت:
- می یام عزیز. از فردا تا سه روز مرخصی گرفتم.
لبام آویزون شد:
- فقط سه روز؟
کیوان - سه روز کلیه. قول می دم به اندازه یه هفته دورت بدم.
با غرغر گفتم:
- آره، همون دفعه پیش دورم دادی بسه! یه هفته این جا بودی همه اش چسبیدی به رفیقات. نه که کم بودن ایلیا سمایی و داداش هاش هم بهشون اضافه شدن.
کیوان - پس کاری که می خواستم انجام بدی رو نمی گم. برو موبایلم رو از تو کشوی میزم در بیار.
- چی می خواستی بگی؟ بعدشم مگه از کجا زنگ می زنی؟
- از خدمات ارتباطی. برو اول گوشیم رو بیار بهت می گم. چند دقیقه دیگه زنگ می زنم، نزدیک تلفن باش.
قطع کردم و رفتم توی اتاقش و گوشیش رو برداشتم کنار تلفن نشستم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.
- خب آوردم بگو.
- روشنش کن، رمزش سال تولدمه.
- خب روشن شد.
کیوان - از تو مخاطب هام شماره ایلیا رو برام بخون.
وقتی براش خوندم پرسیدم:
- خب حالا نمی خواستی بگی چی کارم داشتی؟
کیوان خندید:
- می خواستم یه چیزی به ایلیا بگی که دیگه الان خودم بهش زنگ می زنم. تو به بقیه سلام برسون، کاری نداری؟
با لب و لوچه آویزون جواب دادم:
- نه، مواظب خودت باش. خدافظ.
از عصبانیت می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار. اَه می خواستم با ایلیا سر یه بهونه غیر درسی صحبت کنم.
به صورتم باد ناملایم و خنکی می خورد. آروم چشمم رو باز کردم، کیوان نزدیک صورتم خم شده بود و داشت به صورتم فوت می کرد. تو همون حالت پریدم و بغلش کردم و با هیجان گفتم:
- فکر می کردم نزدیکای غروب بیای نه صبح زود. خیلی سوپرایز شدم.
یه نگاهی به ساعت انداخت و یه نگاه عاقل اندر سفیه هم به من:
- ساعت یازده صبح زوده؟
از تعجب دهنم وا موند. خیلی خوابیده بودم. کیوان زد به بازوم:
- حالا نمی خواد قیافه بچه سحر خیزا رو به خودت بگیری. پاشو بیا یه چیزی بخور یه برنامه ریزی توپ واسه شنبه و یکشنبه ات بکنیم.
در حالی که تختم رو مرتب می کردم با تعجب گفتم:
- چرا فقط شنبه و یکشنبه؟!
لباش رو یه کم کج کرد:
- آخه واسه امشب و فردا، یعنی جمعه با دوستام برنامه ریختم.
ابروهام رو دادم بالا:
- چه برنامه ای؟
لبخندی زد:
- می خوام با کامران و ایلیا اینا بریم شب جنگل، تا پس فردا صبح.
یه نگاه نفرت انگیز بهش انداختم و از اتاق اومدم بیرون. پشت سرم اومد بیرون:
- چی شدی گوگولی؟
یهو به طرفش برگشتم:
- من گوگولی نیستم!
لبخندش از بین رفت:
- شقایق لوس نشو. سه روزه یه روزش با اونام دو روزش هم با تو.
شونه هام رو بالا انداختم:
- دو روز بعد هم با دوستات باش، واسه منم این طوری بهتره!
دلخور نگاهم کرد. من به طرف سرویس بهداشتی رفتم. من رو بچه گیر آورده بود. اعصابم رو الکی ریخت به هم. اصلا چرا اومدی خونه؟ می رفتی خونه ایلیا اینا و می شدی بچه مامان و باباش! وقتی اومدم بیرون دیدم روی سنگِ اُپِن برام صبحونه
- آقای سمایی!
ایلیا - بله؟!
ریحانه که فکر نمی کرد ایلیا صداش رو بشنوه مثل یخ وا رفت و مِن و مِن کرد. من برای جلوگیری از ضایع شدن سریع یه سوال پرسیدم و بعد از این که چپ چپ به ریحانه نگاه کرد جواب من رو داد. ایلیا سخت مشغول درس دادن بود و منم حواسم به درس بود، ریحانه آروم در گوشم گفت:
- ایشاا... تو نامه ات اسم خودت رو نوشتی دیگه؟
با بهت به ریحانه نگاه کردم:
- نه!
ریحانه زد به پیشونیش:
- نه و ...!
لبش رو جَوید:
- می کشمت شقایق اگه فکر کنه نامه از طرف من بوده!
خودمم حسابی حرصم گرفته بود، اما دیگه کاریش نمی شد کرد. من با حرص گفتم:
- می کشمت ریحانه اگه سمایی عاشقت بشه!
در حال تلفن صحبت کردن با الهه بودم که داشت واسه ام یه مساله زیست رو توضیح می داد:
- رنگ قهوه ای چشم می شه صفت غالب. یعنی اگر هر دو ژن رنگ چشم تو قهوه ای باشن و با یه شوهر چشم رنگی ازدواج کنی همه بچه هات رنگ چشمشون قهوه ای می شه.
من - وای چه بد!
الهه - این یه مثاله شقایق. بعدش هم شاید ژن رنگ چشمت خالص نباشه، یعنی هم قهوه ای داشته باشی هم آبی.
با ذوق گفتم:
- اگه این جوری باشه چی؟
الهه با حرص:
- شقایق اصلا گوش نمی کنی!
سریع رفتم میون کلامش:
- خب این طوری بهتر یاد می گیرم.
الهه در حالی که رگه های خنده تو صداش بود:
- اگه از هر دو داشته باشی و با سمایی ازدواج کنی بچه هاتون یکی در میون چشم رنگی می شن!
و با صدای بلند خندید. تا خواستم جوابش رو بدم دیدم پشت خطی دارم. در جواب الهه گفتم:
- فردا تو مدرسه جواب تو رو می دم، خدات رو شکر کن پشت خطی داریم.
قبل از این که جوابی ازش بشنوم دستم رو روی دکمه قطع نگه داشتم. صدای زنگ تلفن بلند شد، جواب دادم:
- بله؟
صدای کیوان پیچید تو گوشی:
- سلام گوگولی.
از خوشحالی جیغ کشیدم:
- سلام کیوون کچل!
کیوان با صدای بلند خندید:
- ای وروجک، چه طوری؟
- خوبم. کی می یای پس؟ یک ماهه رفتی. تو گفتی بعد از آموزشیت زودِ زود می یای که!
کیوان با مهربونی گفت:
- می یام عزیز. از فردا تا سه روز مرخصی گرفتم.
لبام آویزون شد:
- فقط سه روز؟
کیوان - سه روز کلیه. قول می دم به اندازه یه هفته دورت بدم.
با غرغر گفتم:
- آره، همون دفعه پیش دورم دادی بسه! یه هفته این جا بودی همه اش چسبیدی به رفیقات. نه که کم بودن ایلیا سمایی و داداش هاش هم بهشون اضافه شدن.
کیوان - پس کاری که می خواستم انجام بدی رو نمی گم. برو موبایلم رو از تو کشوی میزم در بیار.
- چی می خواستی بگی؟ بعدشم مگه از کجا زنگ می زنی؟
- از خدمات ارتباطی. برو اول گوشیم رو بیار بهت می گم. چند دقیقه دیگه زنگ می زنم، نزدیک تلفن باش.
قطع کردم و رفتم توی اتاقش و گوشیش رو برداشتم کنار تلفن نشستم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.
- خب آوردم بگو.
- روشنش کن، رمزش سال تولدمه.
- خب روشن شد.
کیوان - از تو مخاطب هام شماره ایلیا رو برام بخون.
وقتی براش خوندم پرسیدم:
- خب حالا نمی خواستی بگی چی کارم داشتی؟
کیوان خندید:
- می خواستم یه چیزی به ایلیا بگی که دیگه الان خودم بهش زنگ می زنم. تو به بقیه سلام برسون، کاری نداری؟
با لب و لوچه آویزون جواب دادم:
- نه، مواظب خودت باش. خدافظ.
از عصبانیت می خواستم سرم رو بکوبم به دیوار. اَه می خواستم با ایلیا سر یه بهونه غیر درسی صحبت کنم.
به صورتم باد ناملایم و خنکی می خورد. آروم چشمم رو باز کردم، کیوان نزدیک صورتم خم شده بود و داشت به صورتم فوت می کرد. تو همون حالت پریدم و بغلش کردم و با هیجان گفتم:
- فکر می کردم نزدیکای غروب بیای نه صبح زود. خیلی سوپرایز شدم.
یه نگاهی به ساعت انداخت و یه نگاه عاقل اندر سفیه هم به من:
- ساعت یازده صبح زوده؟
از تعجب دهنم وا موند. خیلی خوابیده بودم. کیوان زد به بازوم:
- حالا نمی خواد قیافه بچه سحر خیزا رو به خودت بگیری. پاشو بیا یه چیزی بخور یه برنامه ریزی توپ واسه شنبه و یکشنبه ات بکنیم.
در حالی که تختم رو مرتب می کردم با تعجب گفتم:
- چرا فقط شنبه و یکشنبه؟!
لباش رو یه کم کج کرد:
- آخه واسه امشب و فردا، یعنی جمعه با دوستام برنامه ریختم.
ابروهام رو دادم بالا:
- چه برنامه ای؟
لبخندی زد:
- می خوام با کامران و ایلیا اینا بریم شب جنگل، تا پس فردا صبح.
یه نگاه نفرت انگیز بهش انداختم و از اتاق اومدم بیرون. پشت سرم اومد بیرون:
- چی شدی گوگولی؟
یهو به طرفش برگشتم:
- من گوگولی نیستم!
لبخندش از بین رفت:
- شقایق لوس نشو. سه روزه یه روزش با اونام دو روزش هم با تو.
شونه هام رو بالا انداختم:
- دو روز بعد هم با دوستات باش، واسه منم این طوری بهتره!
دلخور نگاهم کرد. من به طرف سرویس بهداشتی رفتم. من رو بچه گیر آورده بود. اعصابم رو الکی ریخت به هم. اصلا چرا اومدی خونه؟ می رفتی خونه ایلیا اینا و می شدی بچه مامان و باباش! وقتی اومدم بیرون دیدم روی سنگِ اُپِن برام صبحونه
۲۰۴.۹k
۲۵ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.