فصل سوم:
فصل سوم:
خواهشن بخونید خیلی خوبه
وقتی جلوی در خونه رسیدم کیوان رو دیدم که توی درگاه ایستاده و با اخم بهم خیره شده. بدون توجه بهش از جلوش عبور کردم و وارد حیاط شدم. پشت سرم وارد شد، در حیاط رو بست و بدون هیچ حرفی همپای من شد و با من اومد توی اتاق. به محض ورودم خزیدم زیر لحاف و پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سرم رو هم بردم زیر. چند ثانیه بعد گوشه لحاف بلند شد و کیوان هم اومد زیر و از پشت بغلم کرد و چونه اش رو روی شونه ام قرار داد. چشمام رو بستم. آروم گونه ام رو بوسید، همون جایی که سیلی زده بود و حالا جاش قرمز شده بود. زمزمه وار در گوشم گفت:
- آبجی ببخشید. دستم بشکنه که این طور صورت خوشگلت قرمز شده!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و از صورتش دور کردم و آروم گفتم:
- ببخشید که تفریحتون رو خراب کردم.
لحاف رو از روی سرمون برداشت و به صورتم نگاه کرد:
- شقایق خواهش می کنم این طوری حرف نزن. وقتی مظلوم می شی می خوام خودم رو بکشم!
جوابش رو ندادم. صورتش رو آورد بازم نزدیک گوشم:
- رفتی امام زاده؟
با لحن محزونی گفتم:
- آره.
ادامه داد:
- تا به حال این جا اومده بودی؟
مامان و بابا زیاد اومده بودن ولی من اولین بارم بود. جواب دادم:
- نه.
با لحن خندونی ادامه داد:
- شنیدم هر کی برای اولین بار امام زاده ای رو زیارت می کنه، اولین حاجتی که با دیدن آرامگاهش می کنه بر آورده می شه.
پوزخندی زدم:
- خرافاتی!
تو جاش نشست:
- شقایق می شه چشمات رو وا کنی؟ خواهش می کنم!
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. گردنش رو کج کرد:
- جونِ مامان آشتی! من معذرت می خوام.
دیدم که دیگه خیلی اصرار می کنه اخمی کردم و گفتم:
- به خاطر مامان. اما کیوان اگه یه بار دیگه دست روم بلند کنی، اونم تو موردی که من مقصر نباشم یا به خاطر این ایلیای چلغوز دیگه روت رو نگاه نمی کنم!
خم شد و روم رو بوسید:
- باشه قربونت برم!
صدای خندون ایلیا از توی اتاق بغل اومد:
- حالا که آشتی کردین من شدم چلغوز؟
و پشت سرش صدای خنده عادل و پرهام، من هم که کمی از خجالت سرخ شده بودم با کیوان خندیدیم.
کیوان از اتاق بیرون رفت اما من به خاطر این که سردم شده بود دوباره زیر لحاف مچاله شدم. هر چند که فکر می کردم حرف کیوان خرافات بود اما بازم ذهنم درگیرش شد و هر چی فکر کردم یادم نیومد چه حاجتی با دیدن امام زاده مد نظرم اومده!
لباسی که تنم بود سفید بود، باهاش احساس خوبی داشتم. اون قدر دلم شاد بود که لبخندم روی لب هام جا خوش کرده بود. با همون لبخند عریض به ایلیا که کنارم بود نگاه کردم:
- لباسم قشنگه؟
به صورتم نگاهی انداخت و بعد مضطرب به رو به رو خیره شد. تعجب کردم. خودم دوباره به لباسم نگاه کردم. حالا که دقت می کنم لباس عروس تنمه، پف داره و دکلته خیلی قشنگه. در عین سادگی قشنگه. پایین دامنم لکه شده بود، خم شدم که از نزدیک ببینم. وقتی از نزدیک دیدمش متوجه شدم که لکه خونه و هی بیشتر و بیشتر می شه! با استرس به ایلیا نگاه کردم:
- ایلیا لباسم خونی شده، حالا چی کارش کنم؟!
بازم به رو به رو نگاه می کرد. دلیل ناراحتیش رو نمی تونستم بفهمم. با ناراحتی به لباسم خیره شدم:
- ایلیا با توام، می گم لباسم خونیه!
وقتی دیدم جوابی نمی ده دوباره بهش نگاه کردم، اما به جای ایلیا یه نفر دیگه بود. یه پسر لاغر اندام و آراسته که ته ریش داشت. اون هم به رو به رو نگاه می کرد. با تعجب گفتم:
- ایلیا کجاست؟
به من نگاه کرد و بعد به لباسم که حالا غرق به خون بود. به سمت لباسم خم شد که بهش دست بزنه، شاید قصدش کمک بود! چشمام رو بستم و با گریه گفتم:
- به من دست نزن!
وقتی چشمام رو باز کردم با یه جفت چشم سبز رنگ رو به رو شدم که با نگرانی به من نگاه می کرد، فقط چشم بود. به سختی گفتم:
- ایلیا تویی؟
چشم های سبز به من زل زدن:
- خوبی شقایق؟
صدای خودش بود، صدای ایلیای من! اما یه نفر دیگه دستش رو دور بازوم حلقه کرده بود و شاید بغلم کرده بود. انگار زیر مژه هام آتیش گرفته بود. به هق هق افتادم و با التماس گفتم:
- ایلیا؟
چشمام رو بستم. ایلیا به سمتم اومد:
- جانم؟
چشمام رو به سختی باز کردم و دوباره فقط دو تا چشم. با گریه گفتم:
- بگو به لباسم دست نزنه!
دوباره چشمام رو بستم. گرمم بود، انگار هنوز تو آب گرم بودم، ولی دیگه اون آب گرم رو دوست نداشتم. گرماش عذاب آور بود! سوزشی رو توی دستم حس کردم و دیگه هیچی نبود....
هوا خنک شده بود. چشمام رو آهسته باز کردم. سفیدی فضای بیرون به زور خودش رو توی نگاهم جا کرد. وقتی با دقت به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم روی تخت سفید دراز کشیدم. با یه نگاه ساده می شد فهمید این جا بیمارستانه. سرم رو برگردوندم، مامانم روی صندلی کنارم نشسته بود و در حالی که سرش روی لبه تختم بود خوابش برده بود. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم! من توی روستا بودم، چرا
خواهشن بخونید خیلی خوبه
وقتی جلوی در خونه رسیدم کیوان رو دیدم که توی درگاه ایستاده و با اخم بهم خیره شده. بدون توجه بهش از جلوش عبور کردم و وارد حیاط شدم. پشت سرم وارد شد، در حیاط رو بست و بدون هیچ حرفی همپای من شد و با من اومد توی اتاق. به محض ورودم خزیدم زیر لحاف و پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سرم رو هم بردم زیر. چند ثانیه بعد گوشه لحاف بلند شد و کیوان هم اومد زیر و از پشت بغلم کرد و چونه اش رو روی شونه ام قرار داد. چشمام رو بستم. آروم گونه ام رو بوسید، همون جایی که سیلی زده بود و حالا جاش قرمز شده بود. زمزمه وار در گوشم گفت:
- آبجی ببخشید. دستم بشکنه که این طور صورت خوشگلت قرمز شده!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و از صورتش دور کردم و آروم گفتم:
- ببخشید که تفریحتون رو خراب کردم.
لحاف رو از روی سرمون برداشت و به صورتم نگاه کرد:
- شقایق خواهش می کنم این طوری حرف نزن. وقتی مظلوم می شی می خوام خودم رو بکشم!
جوابش رو ندادم. صورتش رو آورد بازم نزدیک گوشم:
- رفتی امام زاده؟
با لحن محزونی گفتم:
- آره.
ادامه داد:
- تا به حال این جا اومده بودی؟
مامان و بابا زیاد اومده بودن ولی من اولین بارم بود. جواب دادم:
- نه.
با لحن خندونی ادامه داد:
- شنیدم هر کی برای اولین بار امام زاده ای رو زیارت می کنه، اولین حاجتی که با دیدن آرامگاهش می کنه بر آورده می شه.
پوزخندی زدم:
- خرافاتی!
تو جاش نشست:
- شقایق می شه چشمات رو وا کنی؟ خواهش می کنم!
چشمام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. گردنش رو کج کرد:
- جونِ مامان آشتی! من معذرت می خوام.
دیدم که دیگه خیلی اصرار می کنه اخمی کردم و گفتم:
- به خاطر مامان. اما کیوان اگه یه بار دیگه دست روم بلند کنی، اونم تو موردی که من مقصر نباشم یا به خاطر این ایلیای چلغوز دیگه روت رو نگاه نمی کنم!
خم شد و روم رو بوسید:
- باشه قربونت برم!
صدای خندون ایلیا از توی اتاق بغل اومد:
- حالا که آشتی کردین من شدم چلغوز؟
و پشت سرش صدای خنده عادل و پرهام، من هم که کمی از خجالت سرخ شده بودم با کیوان خندیدیم.
کیوان از اتاق بیرون رفت اما من به خاطر این که سردم شده بود دوباره زیر لحاف مچاله شدم. هر چند که فکر می کردم حرف کیوان خرافات بود اما بازم ذهنم درگیرش شد و هر چی فکر کردم یادم نیومد چه حاجتی با دیدن امام زاده مد نظرم اومده!
لباسی که تنم بود سفید بود، باهاش احساس خوبی داشتم. اون قدر دلم شاد بود که لبخندم روی لب هام جا خوش کرده بود. با همون لبخند عریض به ایلیا که کنارم بود نگاه کردم:
- لباسم قشنگه؟
به صورتم نگاهی انداخت و بعد مضطرب به رو به رو خیره شد. تعجب کردم. خودم دوباره به لباسم نگاه کردم. حالا که دقت می کنم لباس عروس تنمه، پف داره و دکلته خیلی قشنگه. در عین سادگی قشنگه. پایین دامنم لکه شده بود، خم شدم که از نزدیک ببینم. وقتی از نزدیک دیدمش متوجه شدم که لکه خونه و هی بیشتر و بیشتر می شه! با استرس به ایلیا نگاه کردم:
- ایلیا لباسم خونی شده، حالا چی کارش کنم؟!
بازم به رو به رو نگاه می کرد. دلیل ناراحتیش رو نمی تونستم بفهمم. با ناراحتی به لباسم خیره شدم:
- ایلیا با توام، می گم لباسم خونیه!
وقتی دیدم جوابی نمی ده دوباره بهش نگاه کردم، اما به جای ایلیا یه نفر دیگه بود. یه پسر لاغر اندام و آراسته که ته ریش داشت. اون هم به رو به رو نگاه می کرد. با تعجب گفتم:
- ایلیا کجاست؟
به من نگاه کرد و بعد به لباسم که حالا غرق به خون بود. به سمت لباسم خم شد که بهش دست بزنه، شاید قصدش کمک بود! چشمام رو بستم و با گریه گفتم:
- به من دست نزن!
وقتی چشمام رو باز کردم با یه جفت چشم سبز رنگ رو به رو شدم که با نگرانی به من نگاه می کرد، فقط چشم بود. به سختی گفتم:
- ایلیا تویی؟
چشم های سبز به من زل زدن:
- خوبی شقایق؟
صدای خودش بود، صدای ایلیای من! اما یه نفر دیگه دستش رو دور بازوم حلقه کرده بود و شاید بغلم کرده بود. انگار زیر مژه هام آتیش گرفته بود. به هق هق افتادم و با التماس گفتم:
- ایلیا؟
چشمام رو بستم. ایلیا به سمتم اومد:
- جانم؟
چشمام رو به سختی باز کردم و دوباره فقط دو تا چشم. با گریه گفتم:
- بگو به لباسم دست نزنه!
دوباره چشمام رو بستم. گرمم بود، انگار هنوز تو آب گرم بودم، ولی دیگه اون آب گرم رو دوست نداشتم. گرماش عذاب آور بود! سوزشی رو توی دستم حس کردم و دیگه هیچی نبود....
هوا خنک شده بود. چشمام رو آهسته باز کردم. سفیدی فضای بیرون به زور خودش رو توی نگاهم جا کرد. وقتی با دقت به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم روی تخت سفید دراز کشیدم. با یه نگاه ساده می شد فهمید این جا بیمارستانه. سرم رو برگردوندم، مامانم روی صندلی کنارم نشسته بود و در حالی که سرش روی لبه تختم بود خوابش برده بود. از تعجب داشتم شاخ در می آوردم! من توی روستا بودم، چرا
۵۱.۹k
۲۵ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.