فصل چهارم:
فصل چهارم:
ایلیا با صدای بلند خندید و آهسته در گوش کیوان چیزی گفت که کیوان در حالی که سعی داشت خنده اشو کنترل کنه به ایلیا هم چپ چپ نگاه میکرد، ایلیا به سمت من اومد وتعارفم کرد برم داخل، وقتی وارد حیاط شدیم صدای خندون کیوان از بیرون اومد: در حیاطو باز بذار
ایلیا هم با خنده سرشو تکون داد ودر رو باز گذاشت ودوتایی وارد خونه شدیم، ایلیا سرشو نزدیک گوشم آورد: ما رو نمیبینی خوشی؟
با دلخوری به سمتش برگشتم: واقعاً فکر میکنی خوش بودم؟
به سمت اتاقش رفتیم، رو به ایلیا گفتم: عادل وپرهام نیستن؟!
خندید: فرستادمشون دنبال نخود سیاه ، البته شما قرار بود یه ساعت پیش بیاین، اونها هم الاناست که پیداشون بشه
پاکت هدیه اشو به سمتش گرفتم: قابل ایلیای منو نداره، هرچند که یه خورده دیر هم شده
لبخندی زد وبا ذوق پاکت رو ازم گرفت وبازش کرد در همین حال هم گفت: اونقدر ها هم دیر نیست همه اش هشت، نه روزه
کادوشو در آورد وبا ظرافت خاصی که سعی داشت کاغذ کادوش پاره نشه بازش کرد، به پیراهن نگاه کرد ولبخندی صورتشو پوشوند: دستت درد نکنه عزیزم
کرمم گرفت: بپوشش
گل رو هم از پاکت درآورد و توی قاب وان یکاد بالای تختش جا کرد وگفت: ایشالله فردا شب میپوشمش
خودمو لوس کردم: الان بپوش
یه طرف لبش به لبخند بالا رفت: شیطون نشو شقایق
از کمد میز کامپیوترش جعبه کادویی زیبایی رو در آورد و رو به من گرفت: تقدیم به عشق خودم
جعبه رو از دستش گرفتم ،توی نگاهش اضطرابو دیدم، با خودم گفتم اگه خوشم نیومد هم نشون میدم که خیلی ذوق دارم، بازش کردم، توی جعبه کتاب مورد علاقه ام یعنی فال حافظ بود به همراه یه شال سفید با طرح های خاکستری وسبز روشن، ودور تا دور این دوتا پر از گلبرگهای رز بود که به خاطر اینکه به شال رنگ پس نده شال رو توی پلاستیک گذاشته بود، بوی گل محمدی اتاق رو گرفته بود، البته رنگ گل ها به قهوه ای میزد، سرشو خم کرد: قصد داشتم گلبرگ ها رو عوض کنم اما دیدم صفاش به اینه که همونی رو که از اول گذاشتم بهت بدم، تا جایی که لبهام کش میومد لبخند زدم رو بهش گفتم: اجازه میدی یه کاری کنم؟
به حالت سوالی نگاهم کرد وبا گیجی گفت: چی کار؟
بهش فرصت عکس العمل ندادم، با دوتا دستام دوطرف صورتشو گرفتم وسریع گونه اش رو بوسیدم وازش فاصله گرفتم وگفتم: ممنون
اول متعجب با لبهای نیمه باز نگاهم کرد وبعد لبخندی زد وگفت: قرار بود شیطون نشیا!
چهارزانو روی تخت نشستم وگفتم: حالا که شدم، میخوای چیکار کنی؟
فهمید دارم کرم میریزم، به سمتم خم شد ، کمی خودمو عقب کشیدم، با صدای آرومی گفت: من آتیش زیر خاکسترم، به وقتش خیلی از تو شیطون ترم
دوباره قامتشو راست کرد وگفت: در ضمن الان فکر کنم برادر محترمت تو کوچه زایمان کرد به خاطر تاخیرمون
بعد که حس کرد ناراحت شدم، با دستهاش صورتمو چسبید وپیشونیمو بوسید: قربون اخمت برم، دلم روشنه که فردا شب مشکلی پیش نمیاد ومیتونم محبت خونوادتو جلب کنم
من توی شوک بوسه اش بودم، حس میکردم پیشونیم گر گرفته،لبامو گزیدم ولبخندی زدم و با استرس پرسیدم: فردا شب کیا میاین؟تو وپرهام وعادل؟
سرشو تکون داد: ومامان عادل وپدر ناتنیش
با تعجب گفتم: مگه با مادرش ارتباط داره
جواب داد: آره، چهار پنج سالی هست که باهاشون رفت وآمد داره، وضع مالیشون خوب نیست واِلا آدمهای مهربونی هستن
حالا که خیالم تا حدی راحت شده بود نفسمو بیرون فرستادم: خدارو شکر
صدای گوشیش بلند شد به صفحه نگاه کرد ورو به من با خنده گفت: نگفتم داداشت الان زایمان میکنه! پاشو بریم
با خنده از جام بلند شدم وبا هم به سمت در حیاط راه افتادیم، پرهام وعادل هم کنار موتور کیوان ایستاده بودن ؛سلام واحوال پرسی کردیم و بعد با کیوان ازشون جدا شدیم
هنگامه دستهاشو زیر چونه اش گذاشته بود و در حالی که به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود الکی با خودش لبخند میزد، شالی که ایلیا برام خریده بود رو از سرم درآوردم وبا خنده گفتم: هنگامه فکر کنم خل شدی رفت!
نگاهشو به من دوخت: الان یه حسی دارم که نمیدونم گریه کنم یا بخندم.
مستاصل روی تخت نشستم: خودم هم همینطورم، دیدیش چقدر ناز شده بود!چقدر بلوزی که واسش خریدم بهش میومد!
هنگامه متفکرانه سرشو تکون داد وگفت: بیشتر از ظاهرش ذوق توی چشمهای خودش وداداش هاشو دیدم.
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه با مشت کوبید روی زانوش: آخ که دلم میخواست عمو حسنتو بکشم
من هم مثل شریک جرم ها سرمو تکون داد وگفتم: باهات موافقم، آدم دوتا عمو اینشکلی داشته باشه دیگه احتیاجی به دشمن نداره که!
سرشو تکون داد و در حالی که ابروهاشو بالا میداد گفت: ولی جیگرم حال اومد وقتی هرچی میپرسید ایلیا کم نمیآورد، شقایق باید بعداً حسابی از خجالت کیوان در بیای که اینشکلی هواتونو داشت
سرمو به معنی تایید تکون دادم: نوکر داداشم هم هستم.
در باز شدو کیوان وارد شد: بیام تو؟
هنگامه در حالی که
ایلیا با صدای بلند خندید و آهسته در گوش کیوان چیزی گفت که کیوان در حالی که سعی داشت خنده اشو کنترل کنه به ایلیا هم چپ چپ نگاه میکرد، ایلیا به سمت من اومد وتعارفم کرد برم داخل، وقتی وارد حیاط شدیم صدای خندون کیوان از بیرون اومد: در حیاطو باز بذار
ایلیا هم با خنده سرشو تکون داد ودر رو باز گذاشت ودوتایی وارد خونه شدیم، ایلیا سرشو نزدیک گوشم آورد: ما رو نمیبینی خوشی؟
با دلخوری به سمتش برگشتم: واقعاً فکر میکنی خوش بودم؟
به سمت اتاقش رفتیم، رو به ایلیا گفتم: عادل وپرهام نیستن؟!
خندید: فرستادمشون دنبال نخود سیاه ، البته شما قرار بود یه ساعت پیش بیاین، اونها هم الاناست که پیداشون بشه
پاکت هدیه اشو به سمتش گرفتم: قابل ایلیای منو نداره، هرچند که یه خورده دیر هم شده
لبخندی زد وبا ذوق پاکت رو ازم گرفت وبازش کرد در همین حال هم گفت: اونقدر ها هم دیر نیست همه اش هشت، نه روزه
کادوشو در آورد وبا ظرافت خاصی که سعی داشت کاغذ کادوش پاره نشه بازش کرد، به پیراهن نگاه کرد ولبخندی صورتشو پوشوند: دستت درد نکنه عزیزم
کرمم گرفت: بپوشش
گل رو هم از پاکت درآورد و توی قاب وان یکاد بالای تختش جا کرد وگفت: ایشالله فردا شب میپوشمش
خودمو لوس کردم: الان بپوش
یه طرف لبش به لبخند بالا رفت: شیطون نشو شقایق
از کمد میز کامپیوترش جعبه کادویی زیبایی رو در آورد و رو به من گرفت: تقدیم به عشق خودم
جعبه رو از دستش گرفتم ،توی نگاهش اضطرابو دیدم، با خودم گفتم اگه خوشم نیومد هم نشون میدم که خیلی ذوق دارم، بازش کردم، توی جعبه کتاب مورد علاقه ام یعنی فال حافظ بود به همراه یه شال سفید با طرح های خاکستری وسبز روشن، ودور تا دور این دوتا پر از گلبرگهای رز بود که به خاطر اینکه به شال رنگ پس نده شال رو توی پلاستیک گذاشته بود، بوی گل محمدی اتاق رو گرفته بود، البته رنگ گل ها به قهوه ای میزد، سرشو خم کرد: قصد داشتم گلبرگ ها رو عوض کنم اما دیدم صفاش به اینه که همونی رو که از اول گذاشتم بهت بدم، تا جایی که لبهام کش میومد لبخند زدم رو بهش گفتم: اجازه میدی یه کاری کنم؟
به حالت سوالی نگاهم کرد وبا گیجی گفت: چی کار؟
بهش فرصت عکس العمل ندادم، با دوتا دستام دوطرف صورتشو گرفتم وسریع گونه اش رو بوسیدم وازش فاصله گرفتم وگفتم: ممنون
اول متعجب با لبهای نیمه باز نگاهم کرد وبعد لبخندی زد وگفت: قرار بود شیطون نشیا!
چهارزانو روی تخت نشستم وگفتم: حالا که شدم، میخوای چیکار کنی؟
فهمید دارم کرم میریزم، به سمتم خم شد ، کمی خودمو عقب کشیدم، با صدای آرومی گفت: من آتیش زیر خاکسترم، به وقتش خیلی از تو شیطون ترم
دوباره قامتشو راست کرد وگفت: در ضمن الان فکر کنم برادر محترمت تو کوچه زایمان کرد به خاطر تاخیرمون
بعد که حس کرد ناراحت شدم، با دستهاش صورتمو چسبید وپیشونیمو بوسید: قربون اخمت برم، دلم روشنه که فردا شب مشکلی پیش نمیاد ومیتونم محبت خونوادتو جلب کنم
من توی شوک بوسه اش بودم، حس میکردم پیشونیم گر گرفته،لبامو گزیدم ولبخندی زدم و با استرس پرسیدم: فردا شب کیا میاین؟تو وپرهام وعادل؟
سرشو تکون داد: ومامان عادل وپدر ناتنیش
با تعجب گفتم: مگه با مادرش ارتباط داره
جواب داد: آره، چهار پنج سالی هست که باهاشون رفت وآمد داره، وضع مالیشون خوب نیست واِلا آدمهای مهربونی هستن
حالا که خیالم تا حدی راحت شده بود نفسمو بیرون فرستادم: خدارو شکر
صدای گوشیش بلند شد به صفحه نگاه کرد ورو به من با خنده گفت: نگفتم داداشت الان زایمان میکنه! پاشو بریم
با خنده از جام بلند شدم وبا هم به سمت در حیاط راه افتادیم، پرهام وعادل هم کنار موتور کیوان ایستاده بودن ؛سلام واحوال پرسی کردیم و بعد با کیوان ازشون جدا شدیم
هنگامه دستهاشو زیر چونه اش گذاشته بود و در حالی که به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود الکی با خودش لبخند میزد، شالی که ایلیا برام خریده بود رو از سرم درآوردم وبا خنده گفتم: هنگامه فکر کنم خل شدی رفت!
نگاهشو به من دوخت: الان یه حسی دارم که نمیدونم گریه کنم یا بخندم.
مستاصل روی تخت نشستم: خودم هم همینطورم، دیدیش چقدر ناز شده بود!چقدر بلوزی که واسش خریدم بهش میومد!
هنگامه متفکرانه سرشو تکون داد وگفت: بیشتر از ظاهرش ذوق توی چشمهای خودش وداداش هاشو دیدم.
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه با مشت کوبید روی زانوش: آخ که دلم میخواست عمو حسنتو بکشم
من هم مثل شریک جرم ها سرمو تکون داد وگفتم: باهات موافقم، آدم دوتا عمو اینشکلی داشته باشه دیگه احتیاجی به دشمن نداره که!
سرشو تکون داد و در حالی که ابروهاشو بالا میداد گفت: ولی جیگرم حال اومد وقتی هرچی میپرسید ایلیا کم نمیآورد، شقایق باید بعداً حسابی از خجالت کیوان در بیای که اینشکلی هواتونو داشت
سرمو به معنی تایید تکون دادم: نوکر داداشم هم هستم.
در باز شدو کیوان وارد شد: بیام تو؟
هنگامه در حالی که
۵۶.۸k
۲۵ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.