اینم فصل هفتم فصل آخر امیدوارم خوشتون اومده باشه
اینم فصل هفتم فصل آخر امیدوارم خوشتون اومده باشه
خنده ام گرفت، خندیدم چون هم از بابت حمیرا خوشحال بودم و هم از بابت ایلیا خیالم راحت شده بود. شاید تلخ خندیدم!
بعد که حمیرا به سمت آشپزخونه رفت، راضیه با صدای آرومی رو بهم گفت:
- به فکر قولی که به حمیدرضا دادی هستی؟
دلم فرو ریخت و وحشت همه بدنم رو در بر گرفت!!
ا ترس بهش نگاه کردم. وقتی داشتم این حرفا رو به حمیدرضا می زدم ابدا اگه لحظه ای بهشون فکر کرده باشم! راضیه به طرف در اتاق رفت و حمیرا رو صدا زد:
- حمیرا جان، بچه ها رو بیار داخل سرما نخورن. سرگرمشون کن من با شقایق کار دارم.
حمیرا- باشه.
راضیه در رو بست و اومد داخل، با هم لب تخت نشستیم. با لبخند محزونی گفت:
- تا کی می خوای به ایلیا فکر کنی؟ آخرش به کجا ختم می شه؟
سرم رو تکون دادم:
- نمی دونم!
آهی کشید:
- حمیدرضا از ازدواج شانس نیاورد!
بهش نگاه کردم، لبخندی زد و گفت:
- فرشته خدا بیامرز که اجبارا زنش شده بود و قبل از صمیمی شدنشون مُرد و حمیدرضا ناکام موند. تو هم که بعد از گذشت دو ماه...
سرم رو شرمسار انداختم پایین و گفتم:
- نه می خواستم، نه بلد بودم کاری کنم!
دستش رو روی شونه ام گذاشت:
- دیگه به ایلیا فکر نکن. گذشت زمان همه چی رو درست می کنه. بچسب به زندگیت. شاید حمیدرضا یه خرده اخلاقش تند یا خشک باشه اما بی منطق نیست. اگه تو خوب باشی مطمئنم خوشبختت می کنه!
بغض کردم:
- پس ایلیا چی؟
سرش رو با کلافگی تکون داد:
- شاید ایلیا هم عاشقت باشه، اما مطمئنم اون چه که الان بیشتر اذیتش می کنه عذاب وجدانه! صد در صد اگه حس کنه که تو خوشبختی اون هم به آرامش می رسه و شاید بتونه سر و سامونی به زندگیش بده. به خودت نگاه کردی؟ دو ماهه که اومدی این جا و تنها چیزی که نصیبت شده غصه و ناراحتیه! مامانم بَده؟ دَمِ حمیدرضا رو داشته باش که ازت حمایت کنه، اما الان حمیدرضا زبونش کوتاهه و نمی تونه کنایه های مادرم رو جواب بده.
حرفاش عین حقیقت بود، لبام رو به دندون گرفتم تا بغضم نپره بیرون. صورتم رو به سمت دیگه ای کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- من نمی تونم. همه ی زندگی که این نیست، تکلیف دلم چی می شه؟
با لحن مهربونی گفت:
- تظاهر هم بلد نیستی؟
با تعجب بهش نگاه کردم، ادامه داد:
- درسته که همه زندگی به شب خوابیدن کنار هم خلاصه نمی شه اما تاثیر داره، خیلی هم تاثیر داره. حمیدرضا یه مَرده، اگه از تو تامین بشه همه جوره حمایتت می کنه. تا به حال به جای این که از خدا ایلیا رو بخوای خواستی که مسیر زندگیش رو تغییر بده؟!
با بهت سرم رو تکون دادم، با لبخندی ادامه داد:
- از خدا خواستی که یکی دیگه رو سر راهش قرار بده؟
نه! نباید به کس دیگه ای جز من فکر کنه. اشک از چشمم به روی گونه ام چکید، صدای راضیه لرزید:
- پس اون طور که ادعا می کنی عاشقش نیستی.
دستش رو بالا آورد و اشکام رو پاک کرد و گفت:
- با عمل کردن به قولی که دادی اعتماد حمیدرضا رو جلب می کنی!
با نگاهی غصه دار گفت:
- درسته که برای همیشه ایلیا رو باید فراموش کنی، اما شاید در آینده ای نه چندان دور دوباره بتونی رابطه گرم گذشته رو با خانواده ات برقرار کنی.
از جاش بلند شد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
- بهتره یه دوش بگیری، بعدش هر سوالی داشتی در خدمتم.
از اتاق خارج شد. یعنی واقعا رفتارم طوری بود که اون فکر کنه حرفاش رو قبول داشتم؟ دلم گرفته بود داشتم از درون نابود می شدم. از جام بلند شدم و وضو گرفتم و چون اذان ظهر رو گفتن نمازم رو خوندم. با راضیه و حمیرا در حال ناهار خوردن بودیم که حامد اومد خونه و رو به حمیرا گفت:
- ناهار آقاجون رو بده ببرم!
تا حمیرا رفت توی آشپزخونه ظرف غذا رو بیاره حامد با پوزخند به کبودی صورتم نگاه کرد. راضیه که بین بچه هاش نشسته بود با غضب رو به حامد گفت:
- هوی! چرا این شکلی نگاش می کنی؟
حامد به راضیه نگاه کرد و با بی ادبی زبونش رو توی دهنش چرخوند. راضیه سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت:
- دعا کن تا وقتی آقاجون و حمیدرضا میان خونه من رفته باشم، واِلا تا کتکت نندازم دست بردار نیستم!
حامد چشماش رو تنگ کرد و سرش رو تکون داد:
- باش تا صبح دولتت بِدَمد!
حمیرا با ظرف غذا بیرون اومد و رو به حامد با اخم گفت:
- بیا بِبَر!
سریع هم اومد نشست کنارم. حامد ابرو بالا داده به حمیرا نگاه کرد و خم شد که از روی زمین ظرف غذا رو برداره، هنوز قامتش کامل راست نشده آخی گفت و ظرف غذا از دستش افتاد، اما چون حمیرا ظرف غذا رو محکم بسته بود چیزی ازش بیرون نریخت. همه با تعجب بهش نگاه کردیم. راضیه گفت:
- چی شد؟
حامد دستش رو چند بار بست و باز کرد:
- چیزی نیست، دستم یهو تیر کشید.
ظرف رو با اون یکی دستش گرفت و از خونه خارج شد و ما به ناهار خوردنمون ادامه دادیم. در حین ناهار تلویزیون روشن بود من با ذوق زل زده بودم شبکه استانی و حرم
خنده ام گرفت، خندیدم چون هم از بابت حمیرا خوشحال بودم و هم از بابت ایلیا خیالم راحت شده بود. شاید تلخ خندیدم!
بعد که حمیرا به سمت آشپزخونه رفت، راضیه با صدای آرومی رو بهم گفت:
- به فکر قولی که به حمیدرضا دادی هستی؟
دلم فرو ریخت و وحشت همه بدنم رو در بر گرفت!!
ا ترس بهش نگاه کردم. وقتی داشتم این حرفا رو به حمیدرضا می زدم ابدا اگه لحظه ای بهشون فکر کرده باشم! راضیه به طرف در اتاق رفت و حمیرا رو صدا زد:
- حمیرا جان، بچه ها رو بیار داخل سرما نخورن. سرگرمشون کن من با شقایق کار دارم.
حمیرا- باشه.
راضیه در رو بست و اومد داخل، با هم لب تخت نشستیم. با لبخند محزونی گفت:
- تا کی می خوای به ایلیا فکر کنی؟ آخرش به کجا ختم می شه؟
سرم رو تکون دادم:
- نمی دونم!
آهی کشید:
- حمیدرضا از ازدواج شانس نیاورد!
بهش نگاه کردم، لبخندی زد و گفت:
- فرشته خدا بیامرز که اجبارا زنش شده بود و قبل از صمیمی شدنشون مُرد و حمیدرضا ناکام موند. تو هم که بعد از گذشت دو ماه...
سرم رو شرمسار انداختم پایین و گفتم:
- نه می خواستم، نه بلد بودم کاری کنم!
دستش رو روی شونه ام گذاشت:
- دیگه به ایلیا فکر نکن. گذشت زمان همه چی رو درست می کنه. بچسب به زندگیت. شاید حمیدرضا یه خرده اخلاقش تند یا خشک باشه اما بی منطق نیست. اگه تو خوب باشی مطمئنم خوشبختت می کنه!
بغض کردم:
- پس ایلیا چی؟
سرش رو با کلافگی تکون داد:
- شاید ایلیا هم عاشقت باشه، اما مطمئنم اون چه که الان بیشتر اذیتش می کنه عذاب وجدانه! صد در صد اگه حس کنه که تو خوشبختی اون هم به آرامش می رسه و شاید بتونه سر و سامونی به زندگیش بده. به خودت نگاه کردی؟ دو ماهه که اومدی این جا و تنها چیزی که نصیبت شده غصه و ناراحتیه! مامانم بَده؟ دَمِ حمیدرضا رو داشته باش که ازت حمایت کنه، اما الان حمیدرضا زبونش کوتاهه و نمی تونه کنایه های مادرم رو جواب بده.
حرفاش عین حقیقت بود، لبام رو به دندون گرفتم تا بغضم نپره بیرون. صورتم رو به سمت دیگه ای کردم و با صدای لرزونی گفتم:
- من نمی تونم. همه ی زندگی که این نیست، تکلیف دلم چی می شه؟
با لحن مهربونی گفت:
- تظاهر هم بلد نیستی؟
با تعجب بهش نگاه کردم، ادامه داد:
- درسته که همه زندگی به شب خوابیدن کنار هم خلاصه نمی شه اما تاثیر داره، خیلی هم تاثیر داره. حمیدرضا یه مَرده، اگه از تو تامین بشه همه جوره حمایتت می کنه. تا به حال به جای این که از خدا ایلیا رو بخوای خواستی که مسیر زندگیش رو تغییر بده؟!
با بهت سرم رو تکون دادم، با لبخندی ادامه داد:
- از خدا خواستی که یکی دیگه رو سر راهش قرار بده؟
نه! نباید به کس دیگه ای جز من فکر کنه. اشک از چشمم به روی گونه ام چکید، صدای راضیه لرزید:
- پس اون طور که ادعا می کنی عاشقش نیستی.
دستش رو بالا آورد و اشکام رو پاک کرد و گفت:
- با عمل کردن به قولی که دادی اعتماد حمیدرضا رو جلب می کنی!
با نگاهی غصه دار گفت:
- درسته که برای همیشه ایلیا رو باید فراموش کنی، اما شاید در آینده ای نه چندان دور دوباره بتونی رابطه گرم گذشته رو با خانواده ات برقرار کنی.
از جاش بلند شد و در حالی که به سمت در می رفت گفت:
- بهتره یه دوش بگیری، بعدش هر سوالی داشتی در خدمتم.
از اتاق خارج شد. یعنی واقعا رفتارم طوری بود که اون فکر کنه حرفاش رو قبول داشتم؟ دلم گرفته بود داشتم از درون نابود می شدم. از جام بلند شدم و وضو گرفتم و چون اذان ظهر رو گفتن نمازم رو خوندم. با راضیه و حمیرا در حال ناهار خوردن بودیم که حامد اومد خونه و رو به حمیرا گفت:
- ناهار آقاجون رو بده ببرم!
تا حمیرا رفت توی آشپزخونه ظرف غذا رو بیاره حامد با پوزخند به کبودی صورتم نگاه کرد. راضیه که بین بچه هاش نشسته بود با غضب رو به حامد گفت:
- هوی! چرا این شکلی نگاش می کنی؟
حامد به راضیه نگاه کرد و با بی ادبی زبونش رو توی دهنش چرخوند. راضیه سرش رو از روی تاسف تکون داد و گفت:
- دعا کن تا وقتی آقاجون و حمیدرضا میان خونه من رفته باشم، واِلا تا کتکت نندازم دست بردار نیستم!
حامد چشماش رو تنگ کرد و سرش رو تکون داد:
- باش تا صبح دولتت بِدَمد!
حمیرا با ظرف غذا بیرون اومد و رو به حامد با اخم گفت:
- بیا بِبَر!
سریع هم اومد نشست کنارم. حامد ابرو بالا داده به حمیرا نگاه کرد و خم شد که از روی زمین ظرف غذا رو برداره، هنوز قامتش کامل راست نشده آخی گفت و ظرف غذا از دستش افتاد، اما چون حمیرا ظرف غذا رو محکم بسته بود چیزی ازش بیرون نریخت. همه با تعجب بهش نگاه کردیم. راضیه گفت:
- چی شد؟
حامد دستش رو چند بار بست و باز کرد:
- چیزی نیست، دستم یهو تیر کشید.
ظرف رو با اون یکی دستش گرفت و از خونه خارج شد و ما به ناهار خوردنمون ادامه دادیم. در حین ناهار تلویزیون روشن بود من با ذوق زل زده بودم شبکه استانی و حرم
۴۹۷.۴k
۲۵ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.