قسمت دوم:
قسمت دوم:
وقتی به هوش آمد صبح زود بود.مثل این بود که کسی اورا روی چمن های نزدیک به خانه اش خوابانده بود.سعی کرد بلند شود ولی احساس کوفتگی میکرد ولی مثل اینکه کسی آنجا بود و از پشت شانه هایش را گرفت و به او کمک کرد بلند شود . او یک پسر بود .همان پسری که دیشب به غیر از آن گرگ دیده بود.او چهره ای زیبا داشت با موهای بلوند و رنگ پوستی روشن .چشمانش به زنگ آبی بود و اورا خیلی جذاب کرده بود. دختر پرسید : تو کی هستی..جریان دیشب...که ناگهان پسر با سرعتی باور نکردنی از آنجا دور شد بدون آنکه حرفی بزند. صدای مادرش را از درون خانه ی چوبیشان که چند قدمی ان طرف تر بود شنید : میاکو..دیشب کجا بودی..نگران شدم..چرا زخمی شدی...آخه یه چیزی بگو ...ولی دخترک چشمانش به آن نقطه ای که پسر دیگر محو شده بود دوخته شده بود.یک سالی از ماجرا گذشت و دیگر نه خبری از زوزه بود و نه از صداهای درون گوشش..داشت با خیال راحت شامش را میخورد..مادرش به دختر نگاهی کرد و گفت:میاکو..من باید برای کاری به شهر برم و دو روز نمیام..مطمئن باشم که مشکلی واست پیش نمیاد؟ میاکو گفت:آره مامان ..آره..ولی چرا دو روز..مادرش(فلورا):یعنی باید به تو هم بگم..خداااااااااااااااا..حالا بیا دختر بزرگ کن..مادر بعد از خوردن شام از خانه رفت ..میاکو از پشت پنجره برای مادرش دست تکان داد ولی با صحنه ای مواجه شد که انتظار نداشت..همان پسر بود ...همان پسر چشم آبی که بدون هیچ حرفی رفت و پیدایش هم نشد..ولی انگار از کسی کتک خورده بود..کمی هم مست بود..به سرعت به طرف در دوید تا به آن پسر کمک کند..همان طور که حدس زده بود پسر مست بود و دور دهانش را خون گرفته بود.پسر را بازور به سمت مبل کشاند و زخم های اورا بر طرف کرد و پسر کم کم رو ی همان کاناپه خوابش برد.میاکو هم روی یک صندلی کنار همان مبل خوابید تا وقتی پسر بیدار میشود بفهمد و حداثل بتواند اسم پسر را بپرسد.صبح شد . وقتی به خود آمد دید که پسر کمی جلوتر تر و پشت به او روی زمین بدون پیراهن نشسته و به زخم هایش نگاه میکند.
وقتی به هوش آمد صبح زود بود.مثل این بود که کسی اورا روی چمن های نزدیک به خانه اش خوابانده بود.سعی کرد بلند شود ولی احساس کوفتگی میکرد ولی مثل اینکه کسی آنجا بود و از پشت شانه هایش را گرفت و به او کمک کرد بلند شود . او یک پسر بود .همان پسری که دیشب به غیر از آن گرگ دیده بود.او چهره ای زیبا داشت با موهای بلوند و رنگ پوستی روشن .چشمانش به زنگ آبی بود و اورا خیلی جذاب کرده بود. دختر پرسید : تو کی هستی..جریان دیشب...که ناگهان پسر با سرعتی باور نکردنی از آنجا دور شد بدون آنکه حرفی بزند. صدای مادرش را از درون خانه ی چوبیشان که چند قدمی ان طرف تر بود شنید : میاکو..دیشب کجا بودی..نگران شدم..چرا زخمی شدی...آخه یه چیزی بگو ...ولی دخترک چشمانش به آن نقطه ای که پسر دیگر محو شده بود دوخته شده بود.یک سالی از ماجرا گذشت و دیگر نه خبری از زوزه بود و نه از صداهای درون گوشش..داشت با خیال راحت شامش را میخورد..مادرش به دختر نگاهی کرد و گفت:میاکو..من باید برای کاری به شهر برم و دو روز نمیام..مطمئن باشم که مشکلی واست پیش نمیاد؟ میاکو گفت:آره مامان ..آره..ولی چرا دو روز..مادرش(فلورا):یعنی باید به تو هم بگم..خداااااااااااااااا..حالا بیا دختر بزرگ کن..مادر بعد از خوردن شام از خانه رفت ..میاکو از پشت پنجره برای مادرش دست تکان داد ولی با صحنه ای مواجه شد که انتظار نداشت..همان پسر بود ...همان پسر چشم آبی که بدون هیچ حرفی رفت و پیدایش هم نشد..ولی انگار از کسی کتک خورده بود..کمی هم مست بود..به سرعت به طرف در دوید تا به آن پسر کمک کند..همان طور که حدس زده بود پسر مست بود و دور دهانش را خون گرفته بود.پسر را بازور به سمت مبل کشاند و زخم های اورا بر طرف کرد و پسر کم کم رو ی همان کاناپه خوابش برد.میاکو هم روی یک صندلی کنار همان مبل خوابید تا وقتی پسر بیدار میشود بفهمد و حداثل بتواند اسم پسر را بپرسد.صبح شد . وقتی به خود آمد دید که پسر کمی جلوتر تر و پشت به او روی زمین بدون پیراهن نشسته و به زخم هایش نگاه میکند.
۲.۴k
۱۱ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.