سحر:اگه اسم بودم :سحر (خودشیقته )
سحر:اگه اسم بودم :سحر (خودشیقته )
اگه رنگ بودم:زرد
اگه میوه بودم:گیلاس
اگه غذا بودم:جوجه
اگه فصل بودم:زمستان
اگه ماه بودم:خرداد
محمد:اگه اسم بودم شکوفه
همه زدن زیر خنده
گفتم:اوووووه...محمد میبینم که خبراییه
بیچاره خجالت کشید
اگه رنگ بودم ابی
میوه بودم خیار
غذا بودم قرمه سبزی
فصل بودم تابستون
ماه بودم مرداد
اریا:اگه اسم بودم فاطی
میوه بودم انار
رنگ بودم سرمه ای
غذا بودم کشک بادمجون
فصل بودم تابستون
ماه بودم بهمن
الان دیگه فقط من و پاکان و میلاد مونده بودیم
میلاد و پاکان باهم گفتن:اگه اسم بودم ایدا
همه ساکت با تعجب بهشون نگاه میکردن
اینا واسه چی اسم منو گفتن دوتاییشون!؟
پاکان یه لبخند زد و ادامه داد:
اگه اسم بودم ایدا
اگه رنگ بودم مشکی
اگه میوه بودم نارگیل
اگه غذا بودم قرمه سبزی
اگه فصل بودم بهار
اگه ماه بودم اردیبهشت
میلاد:اگه اسم بودم ایدا
اگه رنگ بودم ابی
اگه میوه بودم هلو
اگه غذا بودم ماکرانی
اگه فصل بودم پاییز
اگه ماه بودم پاییز
و حالا نوبت من بود
نمیدونستم چه اسمی بگم
از هیچ اسمی انقدری خوشم نمیومد
ولی پاکانو دوس داشتم
نمیتونستم اسم اونو بگم که
همه هول برشون میداش
مخصوصا پاکان
میلادم ناراحت میشد
اون اسم منو گفته بود اخه
تصمیممو گرفتم و شروع کردم:اگه اسم بودم ایدا
اگه رنگ بودم سفید
اگه میوه بودم الوچه
اگه غذا بودم پیتزا
اگه فصل بودم پاییز
اگه ماه بودمم پاییز
یکم توی سکوت گذشت و من به این فک کردم که پاکان قرمه سبزی دوس داره
ارزو :خو..بازی خوبی بود
جمع کنید بریم
اریا:کجا!؟
مبینا:شهربازی
من :نکنه اینم من و پاکان برنامه ریزی کردیم
مبینا با خنده :شاید
پاکان:ناموثن اینو دیه من مهمون نمیکنم
میلاد:نه اینکه پول غذارو هم تو دادی
همه زدن زیر خنده
بچه ها وسایلو جمع کردن و همه توی ماشینا مستقر شدن
یکم بعد با سرعت توی جاده میروندیم
مثل قبل من و پاکان تنها بودیم
صدای موزیکو زیاد کردم
یه اهنگ خارجی بود
عوض کردمش
به دلم نمینشست
و باز هم ضبط روی صدای خواننده محبوب من قفل کرد
اهنگ چشمای جادویی از مهدی احمدوند
تقریبا یه ساعتی توی راه بودیم اگه ترافیکا و اینارو در نظر بگیرم
دور و برای ساعت شیش و نیم بود که رسیدیم شهربازی
روزا خیلی کوتاه شده بودن
مامان تا اونموقع دو بار تلفن کرده بود
اول همه تصمیم گرفتن بریم زیر چمنا و پشمک بخوریم تا یکم زمان بگذره و هوا خنک تر و تاریک تر بشه
البته این نظر دخترا بود
اخه پسرا رو چه به پشمک خوردن
بعد از این بازیا و کلی خندیدن و اینا همه رفتیم سمت باجه بلیط
تنها وسیله ای که همه ازش بلیط خریدن ترن هوایی بود
البته زوری
اخه من خودم به شخصه از اونایی بودم که نمیخواستم سوار شم
مدیونید اگه فک کنید میترسیدم
پاکان همرو مجبور کرد
هرکی ام بهونه می اورد بهش میگفت ترسو
اون بدبختم زورکی قبول میکرد بیاد
خلاصه که من علاوه بر اون بلیط چرخ و فلک و تاب هم گرفتم
هرکی رفته بود سمت کار خودش
اخه خیلی زیاد بودیم
فقط قرار شد اخر وقت همه کنار نرده های ترن باشیم
ولی من نمیدونم چرا اخه همشون میتونن با هم باشنا
ولی وقتی من و پاکان میریم سمتشون زیاد میشن
خلاصه که من و پاکان رفتیم سمت چرخ و فلک
کنار صفی که دختر پسرا ساخته بودن یه دکه بود که سیب زمینی و پشمک و تخمه و ذرت مکزیکی و این چرت و پرتا رو میفروخت
دلم بدجور سیب زمینی میخواس
با حسرت بهشون نگاه میکردم
ولی از ترس اینکه جامو توی صف بگیرن نرفتم
پاکان نگاهش به من بود که گفت:یه دیقه همینجا ثب کن تا بیام
تا خواستم بگم نرو جاتو میگیرن از صف رفته بود و دیگه فایده نداشت
یکم که گذشت و تقریبا نوبت من رسیده بود که سوار شم یکی از پشت نرده ها صدام کرد
پاکان بود
با یه ظرف سیب زمینی سسی
جیغ زدم :وای پاکان مرسییییی
لبخند زد و گفت :برو دیگه..دیر میشه
_کجا!؟
_برو سوار شو خو
_خل شدی!؟...صب میکنم تا دور بعد..توام برو یه بسته سیب زمینی دیه بگیر که من بهت نمیدم
مهربون خندید و گفت:ینی به خاطر من سوار نمیشی!؟
_مگه تو به خاطر من نوبتتو از دست ندادی !؟
خندید وتو یه حرکت دستاشو به نرده تکیه زد و اومد توی صف
گفتم:نکن دیوونه...میفتی
_چی میشد همیشه انقد مهربون بودی!؟
_اگه همیشه مهربون بودم که مجبور میشدم سیب زمینیامو با تو شریک بشم
پاکان خندید و گفت:مجبوری همیشه مهربون باشی
بعدم هلم داد سمت یکی از اتاقای چرخ و فلک و خودشم کنارم نشست
و اولین سیب زمینی سسی داغ خوشمزمو انداخت تو دهنش
اااااتتتتییییش پااااااره پرررررو
پ.ن :
سلام
شاید این اخرین پی نوشتی باشه که توی این پیج میزارم
این قسمتو خیلی وقت قبل نوشته بودم و اماده داشتم
وگرنه من تقریبا دو سه هفته ای فک کنم بشه که حالم از نوشتن به هم میخوره :)
دیگه نمیخوام بنویسم
هیچی ...
نه رمان نه چیزای دیگه
حداقل تا اطلاع ثانوی نمیخوام بنویسم
احتمال داره باز یه روز توی این پیج
اگه رنگ بودم:زرد
اگه میوه بودم:گیلاس
اگه غذا بودم:جوجه
اگه فصل بودم:زمستان
اگه ماه بودم:خرداد
محمد:اگه اسم بودم شکوفه
همه زدن زیر خنده
گفتم:اوووووه...محمد میبینم که خبراییه
بیچاره خجالت کشید
اگه رنگ بودم ابی
میوه بودم خیار
غذا بودم قرمه سبزی
فصل بودم تابستون
ماه بودم مرداد
اریا:اگه اسم بودم فاطی
میوه بودم انار
رنگ بودم سرمه ای
غذا بودم کشک بادمجون
فصل بودم تابستون
ماه بودم بهمن
الان دیگه فقط من و پاکان و میلاد مونده بودیم
میلاد و پاکان باهم گفتن:اگه اسم بودم ایدا
همه ساکت با تعجب بهشون نگاه میکردن
اینا واسه چی اسم منو گفتن دوتاییشون!؟
پاکان یه لبخند زد و ادامه داد:
اگه اسم بودم ایدا
اگه رنگ بودم مشکی
اگه میوه بودم نارگیل
اگه غذا بودم قرمه سبزی
اگه فصل بودم بهار
اگه ماه بودم اردیبهشت
میلاد:اگه اسم بودم ایدا
اگه رنگ بودم ابی
اگه میوه بودم هلو
اگه غذا بودم ماکرانی
اگه فصل بودم پاییز
اگه ماه بودم پاییز
و حالا نوبت من بود
نمیدونستم چه اسمی بگم
از هیچ اسمی انقدری خوشم نمیومد
ولی پاکانو دوس داشتم
نمیتونستم اسم اونو بگم که
همه هول برشون میداش
مخصوصا پاکان
میلادم ناراحت میشد
اون اسم منو گفته بود اخه
تصمیممو گرفتم و شروع کردم:اگه اسم بودم ایدا
اگه رنگ بودم سفید
اگه میوه بودم الوچه
اگه غذا بودم پیتزا
اگه فصل بودم پاییز
اگه ماه بودمم پاییز
یکم توی سکوت گذشت و من به این فک کردم که پاکان قرمه سبزی دوس داره
ارزو :خو..بازی خوبی بود
جمع کنید بریم
اریا:کجا!؟
مبینا:شهربازی
من :نکنه اینم من و پاکان برنامه ریزی کردیم
مبینا با خنده :شاید
پاکان:ناموثن اینو دیه من مهمون نمیکنم
میلاد:نه اینکه پول غذارو هم تو دادی
همه زدن زیر خنده
بچه ها وسایلو جمع کردن و همه توی ماشینا مستقر شدن
یکم بعد با سرعت توی جاده میروندیم
مثل قبل من و پاکان تنها بودیم
صدای موزیکو زیاد کردم
یه اهنگ خارجی بود
عوض کردمش
به دلم نمینشست
و باز هم ضبط روی صدای خواننده محبوب من قفل کرد
اهنگ چشمای جادویی از مهدی احمدوند
تقریبا یه ساعتی توی راه بودیم اگه ترافیکا و اینارو در نظر بگیرم
دور و برای ساعت شیش و نیم بود که رسیدیم شهربازی
روزا خیلی کوتاه شده بودن
مامان تا اونموقع دو بار تلفن کرده بود
اول همه تصمیم گرفتن بریم زیر چمنا و پشمک بخوریم تا یکم زمان بگذره و هوا خنک تر و تاریک تر بشه
البته این نظر دخترا بود
اخه پسرا رو چه به پشمک خوردن
بعد از این بازیا و کلی خندیدن و اینا همه رفتیم سمت باجه بلیط
تنها وسیله ای که همه ازش بلیط خریدن ترن هوایی بود
البته زوری
اخه من خودم به شخصه از اونایی بودم که نمیخواستم سوار شم
مدیونید اگه فک کنید میترسیدم
پاکان همرو مجبور کرد
هرکی ام بهونه می اورد بهش میگفت ترسو
اون بدبختم زورکی قبول میکرد بیاد
خلاصه که من علاوه بر اون بلیط چرخ و فلک و تاب هم گرفتم
هرکی رفته بود سمت کار خودش
اخه خیلی زیاد بودیم
فقط قرار شد اخر وقت همه کنار نرده های ترن باشیم
ولی من نمیدونم چرا اخه همشون میتونن با هم باشنا
ولی وقتی من و پاکان میریم سمتشون زیاد میشن
خلاصه که من و پاکان رفتیم سمت چرخ و فلک
کنار صفی که دختر پسرا ساخته بودن یه دکه بود که سیب زمینی و پشمک و تخمه و ذرت مکزیکی و این چرت و پرتا رو میفروخت
دلم بدجور سیب زمینی میخواس
با حسرت بهشون نگاه میکردم
ولی از ترس اینکه جامو توی صف بگیرن نرفتم
پاکان نگاهش به من بود که گفت:یه دیقه همینجا ثب کن تا بیام
تا خواستم بگم نرو جاتو میگیرن از صف رفته بود و دیگه فایده نداشت
یکم که گذشت و تقریبا نوبت من رسیده بود که سوار شم یکی از پشت نرده ها صدام کرد
پاکان بود
با یه ظرف سیب زمینی سسی
جیغ زدم :وای پاکان مرسییییی
لبخند زد و گفت :برو دیگه..دیر میشه
_کجا!؟
_برو سوار شو خو
_خل شدی!؟...صب میکنم تا دور بعد..توام برو یه بسته سیب زمینی دیه بگیر که من بهت نمیدم
مهربون خندید و گفت:ینی به خاطر من سوار نمیشی!؟
_مگه تو به خاطر من نوبتتو از دست ندادی !؟
خندید وتو یه حرکت دستاشو به نرده تکیه زد و اومد توی صف
گفتم:نکن دیوونه...میفتی
_چی میشد همیشه انقد مهربون بودی!؟
_اگه همیشه مهربون بودم که مجبور میشدم سیب زمینیامو با تو شریک بشم
پاکان خندید و گفت:مجبوری همیشه مهربون باشی
بعدم هلم داد سمت یکی از اتاقای چرخ و فلک و خودشم کنارم نشست
و اولین سیب زمینی سسی داغ خوشمزمو انداخت تو دهنش
اااااتتتتییییش پااااااره پرررررو
پ.ن :
سلام
شاید این اخرین پی نوشتی باشه که توی این پیج میزارم
این قسمتو خیلی وقت قبل نوشته بودم و اماده داشتم
وگرنه من تقریبا دو سه هفته ای فک کنم بشه که حالم از نوشتن به هم میخوره :)
دیگه نمیخوام بنویسم
هیچی ...
نه رمان نه چیزای دیگه
حداقل تا اطلاع ثانوی نمیخوام بنویسم
احتمال داره باز یه روز توی این پیج
۴۵.۷k
۱۳ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.