عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید،
عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید،
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید،
تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی،
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید،
لابلای دوزخِ شبهای حسرت زای خویش،
در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می خرید،
در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود،
از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید،
متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم
آبرو می داد و جایش، بارِ تهمت می خرید،
نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش،
بینوا در شهر می گشت و محبت میخرید
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید،
تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی،
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید،
لابلای دوزخِ شبهای حسرت زای خویش،
در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می خرید،
در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود،
از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید،
متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم
آبرو می داد و جایش، بارِ تهمت می خرید،
نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش،
بینوا در شهر می گشت و محبت میخرید
۱.۸k
۱۵ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.