باید خدا را بردارم بگذارم در کوله پشتی ، ببرم یک گوشه ی د
باید خدا را بردارم بگذارم در کوله پشتی ، ببرم یک گوشه ی دنج ، تنهایی یکی یکی آرزوهایتان را بگویم ، بعد در چشمانش خیره شوم بگویم از فکرت هم بیرون بینداز که من دستِ خالی از اینجا میروم ، من میدانم تو تمامِ آرزوها را برآورده میکنی اما بیرونِ این چهارگوشِ تنهایی من و تو خیلی ها دارند خدایی میکنند میدانی که چه میگویم ؟
دل میشکنند و آخرش میگویند عزیزم ، خدا نخواست ، دل خوش میکنند و میانه ی راه میگویند خدا دلت را خوش کند ، من که بنده ای بیش نیستم و میروند و میشکنند .
من که میدانم تو همه ی این ها را میدانی ، من که میدانم بغضت از برایِ بی وفایی من و همه ی من هاست ، اما تو بیا و خدایی کن و کوله پشتیِ مرا پر کن از آرزوهایِ زیبایشان
خدایا شب آمده است ، کمکم کن و
نا امید برم نگردان ..
دل میشکنند و آخرش میگویند عزیزم ، خدا نخواست ، دل خوش میکنند و میانه ی راه میگویند خدا دلت را خوش کند ، من که بنده ای بیش نیستم و میروند و میشکنند .
من که میدانم تو همه ی این ها را میدانی ، من که میدانم بغضت از برایِ بی وفایی من و همه ی من هاست ، اما تو بیا و خدایی کن و کوله پشتیِ مرا پر کن از آرزوهایِ زیبایشان
خدایا شب آمده است ، کمکم کن و
نا امید برم نگردان ..
۲.۱k
۱۷ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.