عوض میشوند...
عوض میشوند...
و بعد از از دست دادنِ زندگی که مطلوب بود...تازه به باید ها و نباید هایِ رفتارهایشان پِی میبرند...
اما...حقیقت را مسکوت باقی میگذارند و طبقِ عادت دیرینه انگشتِ اتهام سمتِ دیگران میرود...
و روزی میرسد که وقتِ اعتراف است...
حقیقت ها را اعتراف میکنی...
فقط در صورتی که جرئتی باشد....
یا باز هم راهِ بیراهِ میروی....
میخواهی از تمامِ حقیقت ها فرار کنی....
پس شاهرگِ زندگی را میبری....
و باز هم فقط در صورتی که....جرئتی باشد...
و انتخاب با تو است!
جرئت یا حقیقت؟
اَه لعنتی تموم شدنی هم نیست...من نمیدونم چرا هر شب عمه و عمو و بچه هاشون باید خونه ی ما چتر بشن؟؟مگه من و مامانم چقدر توان داریم؟هی بشور و بساب و غذای انچنانی بپز....
اِلی با ادب باش....بابا فامیلنا ...تو یکی دیگه خفه وجدان عزیز ....انگار اونه داره این کوهِ ظرفو میشوره....واسه من کلاسِ ادب میذاره...
نفسمو فوت کردم و زیر لب گفتم:
-بخدا دیوونه شدم رفت...هر شب موقع ظرف شستن این بساطِ یکی به دو با خودمو دارم...این طایفه ی بابا بالاخره منو منگل میکنن ، من میدونم...
-اِلی مامان خسته شدی...بقیش باشه واسه ی بعد ...بیا بریم پیشِ مهمونا...
به مامان که یه دفعه ای وسطِ غرغر کردنم ظاهر شده بود سکته ای نگاه کردم...این مامانِ منم از بس موجودِ آرومیه وقتی واردِ یه جا میشه حضورش اصلا حس نمیشه ها ...همینطور به مامان خیره بودم و شیر آب هم واسه خودش باز بود...هِی خدا مامانِ ما هم صبر ایوب داره ها چه خندون و ترگل ورگلم هست...بیخیالِ فکر و خیالم گفتم:
-نه مامان چند تا دیگه بیشتر نمونده...خسته نیستم...
آره جونِ همون عمت که رو مبل کنار پسر سوگولیش نشسته و از وجنات اون ایکبیری تعریف میکنه...
مامان یه نگاهی به دو تا دیسِ باقی مونده انداخت و گفت:
-باشه...هرطور راحتی...پس زود این دو تا هم تموم کن...دستت درد نکنه عزیز دلم...
صدامو کلفت کردم و با لحن کوچه بازاری گفتم:
-کَرِتیم عزیز....
مامان به این لحنِ حرف زدنم چشم غره رفت و از اشپزخونه بیرون زد...
کلا مامانم شخصیتی ارومیه...اهسته حرف میزنه...با تُنِ صدایِ آروم و ملایم...انگار داره لالایی میخونه...اهسته کارا رو میکنه و هیچ وقت ندیدم شکایت کنه...غُر بزنه...و یا حتی بدخلقی کنه...تنها موجودِ دوست داشتنیه خونه ی مائه....که همه ی اعضایِ خونه با تمامِ وجود میپرستیمش...نهایتِ خشمشم همون چشم غره است که وقتی من لاتی حرف میزنم به من میره....
شیر آبو بستم و دستم رو به پیشبندی که بسته بودم کشیدم تا خشک بشه...یکی از همون لیوانایی که شسته بودم رو برداشتم و توش آب ریختم و تمامِ آب رو یه نفس سر کشیدم...
دوست نداشتم واردِ پذیرایی بشتم ولی چون فردا جمعه بود هیچ دلیلی برایِ پیچوندنِ جمع نداشتم ..واسه همین اخمو کنارِ مامان نشستم...مامان اخمِ من رو دید و لبخندِ مهربونی زد...
سعی کردم منم لبخند بزنم تا مامانِ فوق العاده تودارم ناراحت نشه...صدایِ اهستش بین خنده ی بلند عمو گُم شد:
-خسته نباشی عزیزم...
صداشو نشنیدم اما راحت تونستم لب خونی کنم...لب خونیم عالی بود..با این که گوشام خیلی تیز بودن اما وقتی که یاری نمیکردن لب خونی به دادم میرسید...
در جوابِ مامان مرسی گفتم و به بحثِ مسخره ی بینِ عمو و بابا و شوهر عمم اقایِ مفتاحی گوش کردم....همون لحظه الیاس خودشو رویِ پام پرت کرد:
-آجی، نگین میگه نمیای بازی؟
پوفی کشیدم و بی توجه به جملش از خودم دورش کردم و گفتم:
-الیاس از رو پام بلند شو..انقدرم بهم نچسب...
لباشو برچید...الیاس پسر فوق العاده شیطونی بود..اما در جمع اعتماد به نفسی نداشت و به خاطر این ویژگی منفی دوست هم خیلی سخت پیدا میکرد...و چه در جمع فامیل چه در جمع غریبه همیشه ی خدا دُمِ من بود...
یه لحظه از نگاهِ مظلومش عذاب وجدان گرفتم...آهسته دستامو دو سمتِ پهلوهاش گذاشتم و بلندش کردم و رویِ پام نشوندمش:
-خب باشه...واسه من گربه ی شرک نشو...
مثل همیشه شیطنتشو بین خودمو خودش خلاصه کرد و اهسته گفت:
-یعنی من گربِهَم و تو شرک؟؟؟
خندم گرفت...به این بچه خوبی نیومده....
صدایِ نگین و نگار دختر عموهام بلند شد:
-اِلی نمیای بازی؟
اَه ، اینا حالشون بهم نخورد از اینکه هرشب این بازیه مزخرفو انجام میدادن؟
بیحوصله نَهِ کشیده ای گفتم.
رمین و آرمان دو قلوهایِ عمو گفتن:
-لوس نشو ...بیا دیگه...
-نمیام حوصله ندارم...
عمو و زن عمو دوتا دوقلو داشتن...آرمین و آرمان 3 سال از نگین و نگار بزرگتر بودن و یه سال از من ...فکر کنم حول و حوش 19 رو داشتن ...امسال ترمِ یکی بودن...و هردو صنایع میخوندن...نگین و نگار هم که 16 ساله بودن هر دوشون رشته ی هنر میخوندن....
خوش به حالشون...منم هنرو دوست داشتم....اما بابام نذاشت...حرفِ بابام فقط ریاضی بود..از رشته ی ریاضی متنفر
و بعد از از دست دادنِ زندگی که مطلوب بود...تازه به باید ها و نباید هایِ رفتارهایشان پِی میبرند...
اما...حقیقت را مسکوت باقی میگذارند و طبقِ عادت دیرینه انگشتِ اتهام سمتِ دیگران میرود...
و روزی میرسد که وقتِ اعتراف است...
حقیقت ها را اعتراف میکنی...
فقط در صورتی که جرئتی باشد....
یا باز هم راهِ بیراهِ میروی....
میخواهی از تمامِ حقیقت ها فرار کنی....
پس شاهرگِ زندگی را میبری....
و باز هم فقط در صورتی که....جرئتی باشد...
و انتخاب با تو است!
جرئت یا حقیقت؟
اَه لعنتی تموم شدنی هم نیست...من نمیدونم چرا هر شب عمه و عمو و بچه هاشون باید خونه ی ما چتر بشن؟؟مگه من و مامانم چقدر توان داریم؟هی بشور و بساب و غذای انچنانی بپز....
اِلی با ادب باش....بابا فامیلنا ...تو یکی دیگه خفه وجدان عزیز ....انگار اونه داره این کوهِ ظرفو میشوره....واسه من کلاسِ ادب میذاره...
نفسمو فوت کردم و زیر لب گفتم:
-بخدا دیوونه شدم رفت...هر شب موقع ظرف شستن این بساطِ یکی به دو با خودمو دارم...این طایفه ی بابا بالاخره منو منگل میکنن ، من میدونم...
-اِلی مامان خسته شدی...بقیش باشه واسه ی بعد ...بیا بریم پیشِ مهمونا...
به مامان که یه دفعه ای وسطِ غرغر کردنم ظاهر شده بود سکته ای نگاه کردم...این مامانِ منم از بس موجودِ آرومیه وقتی واردِ یه جا میشه حضورش اصلا حس نمیشه ها ...همینطور به مامان خیره بودم و شیر آب هم واسه خودش باز بود...هِی خدا مامانِ ما هم صبر ایوب داره ها چه خندون و ترگل ورگلم هست...بیخیالِ فکر و خیالم گفتم:
-نه مامان چند تا دیگه بیشتر نمونده...خسته نیستم...
آره جونِ همون عمت که رو مبل کنار پسر سوگولیش نشسته و از وجنات اون ایکبیری تعریف میکنه...
مامان یه نگاهی به دو تا دیسِ باقی مونده انداخت و گفت:
-باشه...هرطور راحتی...پس زود این دو تا هم تموم کن...دستت درد نکنه عزیز دلم...
صدامو کلفت کردم و با لحن کوچه بازاری گفتم:
-کَرِتیم عزیز....
مامان به این لحنِ حرف زدنم چشم غره رفت و از اشپزخونه بیرون زد...
کلا مامانم شخصیتی ارومیه...اهسته حرف میزنه...با تُنِ صدایِ آروم و ملایم...انگار داره لالایی میخونه...اهسته کارا رو میکنه و هیچ وقت ندیدم شکایت کنه...غُر بزنه...و یا حتی بدخلقی کنه...تنها موجودِ دوست داشتنیه خونه ی مائه....که همه ی اعضایِ خونه با تمامِ وجود میپرستیمش...نهایتِ خشمشم همون چشم غره است که وقتی من لاتی حرف میزنم به من میره....
شیر آبو بستم و دستم رو به پیشبندی که بسته بودم کشیدم تا خشک بشه...یکی از همون لیوانایی که شسته بودم رو برداشتم و توش آب ریختم و تمامِ آب رو یه نفس سر کشیدم...
دوست نداشتم واردِ پذیرایی بشتم ولی چون فردا جمعه بود هیچ دلیلی برایِ پیچوندنِ جمع نداشتم ..واسه همین اخمو کنارِ مامان نشستم...مامان اخمِ من رو دید و لبخندِ مهربونی زد...
سعی کردم منم لبخند بزنم تا مامانِ فوق العاده تودارم ناراحت نشه...صدایِ اهستش بین خنده ی بلند عمو گُم شد:
-خسته نباشی عزیزم...
صداشو نشنیدم اما راحت تونستم لب خونی کنم...لب خونیم عالی بود..با این که گوشام خیلی تیز بودن اما وقتی که یاری نمیکردن لب خونی به دادم میرسید...
در جوابِ مامان مرسی گفتم و به بحثِ مسخره ی بینِ عمو و بابا و شوهر عمم اقایِ مفتاحی گوش کردم....همون لحظه الیاس خودشو رویِ پام پرت کرد:
-آجی، نگین میگه نمیای بازی؟
پوفی کشیدم و بی توجه به جملش از خودم دورش کردم و گفتم:
-الیاس از رو پام بلند شو..انقدرم بهم نچسب...
لباشو برچید...الیاس پسر فوق العاده شیطونی بود..اما در جمع اعتماد به نفسی نداشت و به خاطر این ویژگی منفی دوست هم خیلی سخت پیدا میکرد...و چه در جمع فامیل چه در جمع غریبه همیشه ی خدا دُمِ من بود...
یه لحظه از نگاهِ مظلومش عذاب وجدان گرفتم...آهسته دستامو دو سمتِ پهلوهاش گذاشتم و بلندش کردم و رویِ پام نشوندمش:
-خب باشه...واسه من گربه ی شرک نشو...
مثل همیشه شیطنتشو بین خودمو خودش خلاصه کرد و اهسته گفت:
-یعنی من گربِهَم و تو شرک؟؟؟
خندم گرفت...به این بچه خوبی نیومده....
صدایِ نگین و نگار دختر عموهام بلند شد:
-اِلی نمیای بازی؟
اَه ، اینا حالشون بهم نخورد از اینکه هرشب این بازیه مزخرفو انجام میدادن؟
بیحوصله نَهِ کشیده ای گفتم.
رمین و آرمان دو قلوهایِ عمو گفتن:
-لوس نشو ...بیا دیگه...
-نمیام حوصله ندارم...
عمو و زن عمو دوتا دوقلو داشتن...آرمین و آرمان 3 سال از نگین و نگار بزرگتر بودن و یه سال از من ...فکر کنم حول و حوش 19 رو داشتن ...امسال ترمِ یکی بودن...و هردو صنایع میخوندن...نگین و نگار هم که 16 ساله بودن هر دوشون رشته ی هنر میخوندن....
خوش به حالشون...منم هنرو دوست داشتم....اما بابام نذاشت...حرفِ بابام فقط ریاضی بود..از رشته ی ریاضی متنفر
۷۶.۸k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.