فصل دوم
فصل دوم
-الناز ...ساعتِ 5 مهسا میادا...برو حاضر شو....
سریع سرمو تکون دادم و به سمتِ حمام رفتم و سریع وان رو پر آبِ یخ کردم و کلمو تو اب فرو بردم و یک دقیقه نگه داشتم ...سه بار این کار رو انجام دادم...تمامِ رگایِ سرم منجمد شدن...ولی این کار شدیدا سرِ حالم میورد....
وانو خالی کردم و حوله ی کوچیکِ سفیدمو برداشتم و به موهام کشیدم و خشکشون کردم....سریع سشوار رو به برق زدم تا کامل خیسیشون بره....موهام لختِ لخت بود...مثه مویِ گربه...بلوطی رنگم بودن....مثلِ همیشه کج رویِ چشمِ راستم انداختمشون بقیه ی موهامم اول با کش محکم بستم بعد با کلیپسِ یکمی گنده یه گنبدِ خوشکل پشتِ سرم درست کردم....اما موهایِ بلندم هنوز اویزون بودن....سه دور دورِ کلیپس پیچوندمشون و تهشونم با یه گیره ی کوچیک به کنارِ کلیپس چسبوندم....همونطور که مراحلِ درست کردنِ موهامو انجام میدادم هی به جد و ابادِ بابام فوش میدادم....من نمیدونم واسه چی واسم تعیین تکلیف میکنه که نباید موو هاتو بزنی ...ولی خب این روزا شدید کلافه شده بودم به خاطرِ همین واسه پس فردا قایمکی وقتِ ارایشگاه گرفته بودم که موهامو یه مدلِ خفن بزنم...البته بالاتر از شونم نمیرم...چون اونطوری معلوم نیست بابام چه بلایی سرم میاره....مدادو ریملمو برداشتم و چشامو یه خطِ چشمِ کلفت مهمون کردم و با ریمل اطرافِ چشامو سیاه کردم....داخلِ چشمم قسمتِ جلوشو یکم مداد کشیدم و انتهایِ چشمم باز گذاشتم تا چشام کشیده تر به نظر برسن...دو سیلی ارومِ کمی تا قسمتی محکم به گونه هام زدم...یکم رنگ گرفتن....بدیِ بدنِ سفید همین بود دیگه تا تقی به توقی میخوره رنگ عوض میکنه...
صدایِ الیاس از پایین که تقریبا جیغ میزد تا صداش به من برسه...به گوشم خورد:
-الی مامان میگه بدو...ده دقیقه دیگه میرسن...
سریع سمتِ کمدم رفتم و لیه مشکیمو پوشیدم و مانتویِ مشکیم که دکمه هایِ طلاییش خفن توو چشم بود رو پوشیدم.....یه شالِ مشکی هم همینطوری رو سرم انداختم و کوله ی زردَمو که جون میدادم واسشو برداشتم و تا سریع تحویل مامانم بدم که از لوازمِ ایمنی پُرش کنه...البته قبلش خودم گوشیو کیفِ پولو کیف لوازم ارایشیمو محظِ احتیاظ گذاشتم و فشنگی از اتاق زدم بیرون...مامانمم وسایلی که معتقد بود موقعِ کوه رفتن همیشه باید همراهت باشه و منم هیچ وقت سمتشون نمیرفتمو توو کولم گذاشت....
همون موقع زنگِ در خورد...بابا با دیدنِ چهره ی مهسا ..دکمه ی ایفون رو زد و رو به من کرد و گفت:
-موهاتو از جلو چشمت وردار....جلوتو نمیبینی...
همونطور که دسته هایِ کولمو روو هر دو تا شونه هام میذاشتم سریع سمتِ در رفتم و کتونی هایِ اسپرتِ گنده مو که رنگایِ در هم زرد و نارنجی و سفید و مشکی و یه تیکشم قرمز بود رو پام کردم و لبه ی جلویشو بالا کشیدم و جلو دادم...یعنی عاشقِ کتونی هایِ یغورمم...
اصلا هم به بابام توجه نداشتم که..بابا با حرص حرفشو تکرار کرد....لبخندِ مرموزی زدم و گفتم:
-نگران نباش اقایِ جعفری پس فردا از جلو هستی محوش میکنم...
با این حرفم بابا اول به من نگاه کرد تا معنیشو بفهمه...اما دو ثانیه نکشید که معنیه حرفمو فهمید و سمتم خیز برداشت و منم که با گفتنِ حرفم سریع فلنگو بسته بودم و 7 تا پله رو سریع دویدم و در رو باز کردم و خودمو توو کوچه انداختم...صدایِ بابا از داخلِ راهرو بلند شد:
-تو یه در صد فکر کن من اجازه بدم
از همین الان میدونستم آرایشگاه تعطیلِ و باید با این موهایِ زشت بسازم!کلمو تکون دادم و سمتِ مزدا تیری که رانندش....معین... پسر خاله مهسا بود رفتم و سریع خودمو داخلِ ماشین انداختم و سلام کردم.....همه با خنده بهم نگاه میکردن...مهسا گفت: -اتیش سوزوندی که اونطوری پریدی از خونه بیرون؟؟
مرموز خندیدم:
-اتیش که نه....اما مراسمِ بابا سوزونی داشتم...
هنگامه دختر خاله یِ دیگرِ مهسا ...زد زیر خنده...بقیه هم لبخند زدن....معین از اینه ی جلو بهم نگاه کرد و گفت:
-علیکِ سلام...
همونطور که کلنجار میرفتم تا کولمو از پشتم ور دارم و رویِ پام بذارم گفتم:
-من که سلام کردم...شما ها جواب ندادین...
یه دفعه کلِ ماشین روو هوا رفت...معینم همونطور که میخندید دنده یِ ماشین رو عوض کرد...مهلا خواهرش گفت:
-انقدر این معین هر وقت بهش میرسیم با طعنه سلام میکنه...الی فکر نکرد که جوابِ سلام داده...سریع جبهه گرفت...
خودمم خندیدم...به مهسا نگاه کردم....اونم به من نگاه کرد و هر دو یادِ لقبی که به معین پیشِ خودمون نسبت داده بودیم...افتادیم...و خندمون بیشتر شد...اگه معین میفهمید بهش میگیم...حاجی عقده....مطمئنن از هستی محومون میکرد...
فرهاد و میثم با هم رویِ صندلیه جلو نشسته بودن...خداییش ته خنده بود...هر دو با اون هیکلِ گلدونی پایین تنه مشکلی نبود..اما بالا تنشون جا نمیشد کنارِ هم ....با مهسا مسخرشون میکردیم و اونا هم هی
-الناز ...ساعتِ 5 مهسا میادا...برو حاضر شو....
سریع سرمو تکون دادم و به سمتِ حمام رفتم و سریع وان رو پر آبِ یخ کردم و کلمو تو اب فرو بردم و یک دقیقه نگه داشتم ...سه بار این کار رو انجام دادم...تمامِ رگایِ سرم منجمد شدن...ولی این کار شدیدا سرِ حالم میورد....
وانو خالی کردم و حوله ی کوچیکِ سفیدمو برداشتم و به موهام کشیدم و خشکشون کردم....سریع سشوار رو به برق زدم تا کامل خیسیشون بره....موهام لختِ لخت بود...مثه مویِ گربه...بلوطی رنگم بودن....مثلِ همیشه کج رویِ چشمِ راستم انداختمشون بقیه ی موهامم اول با کش محکم بستم بعد با کلیپسِ یکمی گنده یه گنبدِ خوشکل پشتِ سرم درست کردم....اما موهایِ بلندم هنوز اویزون بودن....سه دور دورِ کلیپس پیچوندمشون و تهشونم با یه گیره ی کوچیک به کنارِ کلیپس چسبوندم....همونطور که مراحلِ درست کردنِ موهامو انجام میدادم هی به جد و ابادِ بابام فوش میدادم....من نمیدونم واسه چی واسم تعیین تکلیف میکنه که نباید موو هاتو بزنی ...ولی خب این روزا شدید کلافه شده بودم به خاطرِ همین واسه پس فردا قایمکی وقتِ ارایشگاه گرفته بودم که موهامو یه مدلِ خفن بزنم...البته بالاتر از شونم نمیرم...چون اونطوری معلوم نیست بابام چه بلایی سرم میاره....مدادو ریملمو برداشتم و چشامو یه خطِ چشمِ کلفت مهمون کردم و با ریمل اطرافِ چشامو سیاه کردم....داخلِ چشمم قسمتِ جلوشو یکم مداد کشیدم و انتهایِ چشمم باز گذاشتم تا چشام کشیده تر به نظر برسن...دو سیلی ارومِ کمی تا قسمتی محکم به گونه هام زدم...یکم رنگ گرفتن....بدیِ بدنِ سفید همین بود دیگه تا تقی به توقی میخوره رنگ عوض میکنه...
صدایِ الیاس از پایین که تقریبا جیغ میزد تا صداش به من برسه...به گوشم خورد:
-الی مامان میگه بدو...ده دقیقه دیگه میرسن...
سریع سمتِ کمدم رفتم و لیه مشکیمو پوشیدم و مانتویِ مشکیم که دکمه هایِ طلاییش خفن توو چشم بود رو پوشیدم.....یه شالِ مشکی هم همینطوری رو سرم انداختم و کوله ی زردَمو که جون میدادم واسشو برداشتم و تا سریع تحویل مامانم بدم که از لوازمِ ایمنی پُرش کنه...البته قبلش خودم گوشیو کیفِ پولو کیف لوازم ارایشیمو محظِ احتیاظ گذاشتم و فشنگی از اتاق زدم بیرون...مامانمم وسایلی که معتقد بود موقعِ کوه رفتن همیشه باید همراهت باشه و منم هیچ وقت سمتشون نمیرفتمو توو کولم گذاشت....
همون موقع زنگِ در خورد...بابا با دیدنِ چهره ی مهسا ..دکمه ی ایفون رو زد و رو به من کرد و گفت:
-موهاتو از جلو چشمت وردار....جلوتو نمیبینی...
همونطور که دسته هایِ کولمو روو هر دو تا شونه هام میذاشتم سریع سمتِ در رفتم و کتونی هایِ اسپرتِ گنده مو که رنگایِ در هم زرد و نارنجی و سفید و مشکی و یه تیکشم قرمز بود رو پام کردم و لبه ی جلویشو بالا کشیدم و جلو دادم...یعنی عاشقِ کتونی هایِ یغورمم...
اصلا هم به بابام توجه نداشتم که..بابا با حرص حرفشو تکرار کرد....لبخندِ مرموزی زدم و گفتم:
-نگران نباش اقایِ جعفری پس فردا از جلو هستی محوش میکنم...
با این حرفم بابا اول به من نگاه کرد تا معنیشو بفهمه...اما دو ثانیه نکشید که معنیه حرفمو فهمید و سمتم خیز برداشت و منم که با گفتنِ حرفم سریع فلنگو بسته بودم و 7 تا پله رو سریع دویدم و در رو باز کردم و خودمو توو کوچه انداختم...صدایِ بابا از داخلِ راهرو بلند شد:
-تو یه در صد فکر کن من اجازه بدم
از همین الان میدونستم آرایشگاه تعطیلِ و باید با این موهایِ زشت بسازم!کلمو تکون دادم و سمتِ مزدا تیری که رانندش....معین... پسر خاله مهسا بود رفتم و سریع خودمو داخلِ ماشین انداختم و سلام کردم.....همه با خنده بهم نگاه میکردن...مهسا گفت: -اتیش سوزوندی که اونطوری پریدی از خونه بیرون؟؟
مرموز خندیدم:
-اتیش که نه....اما مراسمِ بابا سوزونی داشتم...
هنگامه دختر خاله یِ دیگرِ مهسا ...زد زیر خنده...بقیه هم لبخند زدن....معین از اینه ی جلو بهم نگاه کرد و گفت:
-علیکِ سلام...
همونطور که کلنجار میرفتم تا کولمو از پشتم ور دارم و رویِ پام بذارم گفتم:
-من که سلام کردم...شما ها جواب ندادین...
یه دفعه کلِ ماشین روو هوا رفت...معینم همونطور که میخندید دنده یِ ماشین رو عوض کرد...مهلا خواهرش گفت:
-انقدر این معین هر وقت بهش میرسیم با طعنه سلام میکنه...الی فکر نکرد که جوابِ سلام داده...سریع جبهه گرفت...
خودمم خندیدم...به مهسا نگاه کردم....اونم به من نگاه کرد و هر دو یادِ لقبی که به معین پیشِ خودمون نسبت داده بودیم...افتادیم...و خندمون بیشتر شد...اگه معین میفهمید بهش میگیم...حاجی عقده....مطمئنن از هستی محومون میکرد...
فرهاد و میثم با هم رویِ صندلیه جلو نشسته بودن...خداییش ته خنده بود...هر دو با اون هیکلِ گلدونی پایین تنه مشکلی نبود..اما بالا تنشون جا نمیشد کنارِ هم ....با مهسا مسخرشون میکردیم و اونا هم هی
۴۵.۸k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.