فصل چهارم
فصل چهارم
با صدایِ بهم خوردنِ قاشق به لیوان چشمامو اهسته باز کردم...مهسا با گریه سرمو در اغوش گرفته بود و هِی میگفت همش تقصیرِ من بود....ساغر با دیدنِ چشمایِ بازم لبخندی زد و دستِ سردمو گرفت و ماهک ابقند رو به لبام نزدیک کرد...یه قلپ خوردم و سرم رو بلند کردم ماهک گفت: -ما رو نصفه جون کردی دختر که....خوبی الان؟؟کیفِت بعدِ کارایِ خاکبرسری کوکه؟؟؟ باز یادِ اون دیوونه باعث شد لرزی به تنم بشینه و با صدایِ لرزانی پرسیدم: -اون...اون....کی....بود؟؟ صدایِ زنی باعث شد سمتِ چپ دقیقا پشتِ سرِ ماهک رو نگاه کنم: -پسرم بود...معذرت میخوام دخترم....احوالِ روحیش خوب نیست ... با یاداوریه بوسه ی پسر بازم لرزیدم...چندشم شده بود که لبام تفی شده..... لبخندِ لرزانی زدم و هیچی نگفتم... ساغر از جاش بلند شد: -معذرت میخوایم...خیلی اتفاق افتاد...مرسی بابتِ لباس...دیگه میریم... زن نگاهِ غمناکی به من انداخت و گفت: -میتونم اسمِ دوستِ جدیدتونو که کلی شرمندش شدم رو بدونم؟ ماهک با چشمایِ ریز شده ای به زن نگاه کرد و با لحنِ سردی که اجازه ی سوالِ بیشتر نمیداد گفت: -الناز... مهسا هم سریع از جاش بلند شد و دستِ من رو کشید و گفت: -مرسی خانوم بزرگوار...ببخشید زحمت دادیم..خدانگهدار... خانم بزرگوار خداحافظی زیر لبی گفت و نگاهِ عجیبش هنوز رویِ ما چهار نفر بود...مهسا کیسه ی لباس رو در دستش جا به جا کرد و با بچه ها من رو تا موقعِ خروج از باغ اسکورت کردن که مبادا باز بلایی سرم بیاد...وقتی از اون خونه ی کذایی بیرون اومدیم نفسِ عمیقی کشیدیم و ماهک گفت: -مامانِ خودش مشکل روانی داشت... مهسا لبخند زد و من بیتوجه به اونا دویدم سرِ کوچه تا از سوپرمارکتیه بزرگ اونجا بطری اب معدنی بگیرم.... بچه ها با تعجب از دویدنِ ناگهانیم دنبالم دویدن و پشتِ سرهم اسممو صدا میکردم...فکر میکردن حالم بده...ولی دوست نداشتم الان حرف بزنم...الان شستنِ دهانم واجب تر بود... واردِ سوپرمارکتی که شدم صدایِ بچه ها قطع شد...بطری اب معدنی رو حساب کردم و کنارِ جویِ اب مشت مشت آب در دهانم میریختم و لبامو میشستم و تف میکردم بیرون...وقتی بطری اب معدنیه بزرگ تموم شد...نفسِ راحتی کشیدم و انداختمِش سطلِ اشغال صدایِ پر از خنده ی ماهک رو از پشتِ سرم شنیدم: -عملیاتِ پاک سازی تموم شد بی لیاقت؟؟؟یه ماچِ ناقابل بودا...ببین اب به چه اندازرو تموم کرد....جون به جونت کنن اختلالِ روانی داری... خندم گرفت...زبونی واسش در اوردم و گفتم: -اگه سری بعد کلاهت افتاد اونجا برو داوطلبی بوس بده... با ترس و لرز نمایشی گفت: -من کیسه ی پُر از پولم اونجا بیفته سمتش نمیرم...مشکل روانی ندارم که...والا بخدا... همه زدیم زیرِ خنده... سرِ کوچمون وایسادیم و اولین نفری بودم که از بچه ها جدا میشد گفتم: -هوی بیوجدانا من نیستم حرفی نزنینا...بزارید منم باشم بعد حرفایِ بحث دار بزنیم... ساغر با خنده گفت: -باشه ...خیالت رو گول بزن... یه پس گردنی نثارش کردم: -کثافت...ماهک گفت: -من که میرم خونه سریع وسایلمو جمع میکنم میام پیشت تلپ میشم تا اخرِ هفته عزیزم....حتی پنج شنبه هم باهات میام توو خونهه...حال میده ...دلمان کمی هیجان میخواهد... مهسا نوچ نوچی کرد و سرِ تاسفی تکون داد و گفت: -منم میرم خونه وسایل جمع کنم بعدشم میرم پیشِ ساغر باباشو راضی کنم با هم دیگه میایم...فقط من پنج شنبه رو نیستم... ماهک سریع گفت: -دیوانه 4 نفر برن بهتر از اینه که یه نفر بره هممونم از دلواپسی بمیریم که... مهسا مردد نگاهمون کرد و گفت: -نمیدونم...حالا...فعلا... و سریع دستِ ساغر رو کشید و رفتن... ماهک چشمک زد: -میاد...مطمئن باش حله... خندیدم اما گفتم: -من چطوری شما ها رو از جلو چشمِ ابوالفضل رد کنم... -نمیدونم...حالا بعدا میایم در این یه مورد هم صحبت میکنیم....فعلا...زودی میبینمت... و سمتِ خیابون رفت و تاکسی دربستی گرفت... اهسته اهسته سمتِ خونمون رفتم و به اون پسرک فکر کردم...به نگاهِ متعجبِ باغبون...تصمیم گرفتم این قضیه رو به مامان بگم...اما بسرعت از تصمیمم برگشتم...مامان شخصیتی نداشت تا بشه بهش اتفاقایِ روزمررو گفت یا باهاش درد و دل کرد...شخصیتِ مامان اصلا اینطوری نبود...ظریف بود..شکننده بود...و من میترسیدم نگرانی رو به دل مشغولیاش اضافه کنم... بیخیال شدم و زنگِ خونرو زدم... در به سرعت باز شد... میدونستم الیاس انقدر سریع در رو برام باز کرده...لبخند زدم و پاستیلی که از بوفه ی مدرسه گرفته بودم رو از کیفم در اوردم و در روکه باز کردم به قیافه ی طلبکارِ داداشم نگاه کردم: -خجالت نمیکشی؟؟؟ با لبخند گفتم: -از چی وروجک؟ انگار داشت حرفشو مزه مزه میکرد و با خودش فکر میکرد ممکنه وقتی حرفشو زد من پاستیل رو بهش ندم؟؟؟...دیگه بعدِ این همه وقت خیلی راحت میتونستم بفهمم توو ذهنِ این فسقِل بچه چی میگذشت...ب
با صدایِ بهم خوردنِ قاشق به لیوان چشمامو اهسته باز کردم...مهسا با گریه سرمو در اغوش گرفته بود و هِی میگفت همش تقصیرِ من بود....ساغر با دیدنِ چشمایِ بازم لبخندی زد و دستِ سردمو گرفت و ماهک ابقند رو به لبام نزدیک کرد...یه قلپ خوردم و سرم رو بلند کردم ماهک گفت: -ما رو نصفه جون کردی دختر که....خوبی الان؟؟کیفِت بعدِ کارایِ خاکبرسری کوکه؟؟؟ باز یادِ اون دیوونه باعث شد لرزی به تنم بشینه و با صدایِ لرزانی پرسیدم: -اون...اون....کی....بود؟؟ صدایِ زنی باعث شد سمتِ چپ دقیقا پشتِ سرِ ماهک رو نگاه کنم: -پسرم بود...معذرت میخوام دخترم....احوالِ روحیش خوب نیست ... با یاداوریه بوسه ی پسر بازم لرزیدم...چندشم شده بود که لبام تفی شده..... لبخندِ لرزانی زدم و هیچی نگفتم... ساغر از جاش بلند شد: -معذرت میخوایم...خیلی اتفاق افتاد...مرسی بابتِ لباس...دیگه میریم... زن نگاهِ غمناکی به من انداخت و گفت: -میتونم اسمِ دوستِ جدیدتونو که کلی شرمندش شدم رو بدونم؟ ماهک با چشمایِ ریز شده ای به زن نگاه کرد و با لحنِ سردی که اجازه ی سوالِ بیشتر نمیداد گفت: -الناز... مهسا هم سریع از جاش بلند شد و دستِ من رو کشید و گفت: -مرسی خانوم بزرگوار...ببخشید زحمت دادیم..خدانگهدار... خانم بزرگوار خداحافظی زیر لبی گفت و نگاهِ عجیبش هنوز رویِ ما چهار نفر بود...مهسا کیسه ی لباس رو در دستش جا به جا کرد و با بچه ها من رو تا موقعِ خروج از باغ اسکورت کردن که مبادا باز بلایی سرم بیاد...وقتی از اون خونه ی کذایی بیرون اومدیم نفسِ عمیقی کشیدیم و ماهک گفت: -مامانِ خودش مشکل روانی داشت... مهسا لبخند زد و من بیتوجه به اونا دویدم سرِ کوچه تا از سوپرمارکتیه بزرگ اونجا بطری اب معدنی بگیرم.... بچه ها با تعجب از دویدنِ ناگهانیم دنبالم دویدن و پشتِ سرهم اسممو صدا میکردم...فکر میکردن حالم بده...ولی دوست نداشتم الان حرف بزنم...الان شستنِ دهانم واجب تر بود... واردِ سوپرمارکتی که شدم صدایِ بچه ها قطع شد...بطری اب معدنی رو حساب کردم و کنارِ جویِ اب مشت مشت آب در دهانم میریختم و لبامو میشستم و تف میکردم بیرون...وقتی بطری اب معدنیه بزرگ تموم شد...نفسِ راحتی کشیدم و انداختمِش سطلِ اشغال صدایِ پر از خنده ی ماهک رو از پشتِ سرم شنیدم: -عملیاتِ پاک سازی تموم شد بی لیاقت؟؟؟یه ماچِ ناقابل بودا...ببین اب به چه اندازرو تموم کرد....جون به جونت کنن اختلالِ روانی داری... خندم گرفت...زبونی واسش در اوردم و گفتم: -اگه سری بعد کلاهت افتاد اونجا برو داوطلبی بوس بده... با ترس و لرز نمایشی گفت: -من کیسه ی پُر از پولم اونجا بیفته سمتش نمیرم...مشکل روانی ندارم که...والا بخدا... همه زدیم زیرِ خنده... سرِ کوچمون وایسادیم و اولین نفری بودم که از بچه ها جدا میشد گفتم: -هوی بیوجدانا من نیستم حرفی نزنینا...بزارید منم باشم بعد حرفایِ بحث دار بزنیم... ساغر با خنده گفت: -باشه ...خیالت رو گول بزن... یه پس گردنی نثارش کردم: -کثافت...ماهک گفت: -من که میرم خونه سریع وسایلمو جمع میکنم میام پیشت تلپ میشم تا اخرِ هفته عزیزم....حتی پنج شنبه هم باهات میام توو خونهه...حال میده ...دلمان کمی هیجان میخواهد... مهسا نوچ نوچی کرد و سرِ تاسفی تکون داد و گفت: -منم میرم خونه وسایل جمع کنم بعدشم میرم پیشِ ساغر باباشو راضی کنم با هم دیگه میایم...فقط من پنج شنبه رو نیستم... ماهک سریع گفت: -دیوانه 4 نفر برن بهتر از اینه که یه نفر بره هممونم از دلواپسی بمیریم که... مهسا مردد نگاهمون کرد و گفت: -نمیدونم...حالا...فعلا... و سریع دستِ ساغر رو کشید و رفتن... ماهک چشمک زد: -میاد...مطمئن باش حله... خندیدم اما گفتم: -من چطوری شما ها رو از جلو چشمِ ابوالفضل رد کنم... -نمیدونم...حالا بعدا میایم در این یه مورد هم صحبت میکنیم....فعلا...زودی میبینمت... و سمتِ خیابون رفت و تاکسی دربستی گرفت... اهسته اهسته سمتِ خونمون رفتم و به اون پسرک فکر کردم...به نگاهِ متعجبِ باغبون...تصمیم گرفتم این قضیه رو به مامان بگم...اما بسرعت از تصمیمم برگشتم...مامان شخصیتی نداشت تا بشه بهش اتفاقایِ روزمررو گفت یا باهاش درد و دل کرد...شخصیتِ مامان اصلا اینطوری نبود...ظریف بود..شکننده بود...و من میترسیدم نگرانی رو به دل مشغولیاش اضافه کنم... بیخیال شدم و زنگِ خونرو زدم... در به سرعت باز شد... میدونستم الیاس انقدر سریع در رو برام باز کرده...لبخند زدم و پاستیلی که از بوفه ی مدرسه گرفته بودم رو از کیفم در اوردم و در روکه باز کردم به قیافه ی طلبکارِ داداشم نگاه کردم: -خجالت نمیکشی؟؟؟ با لبخند گفتم: -از چی وروجک؟ انگار داشت حرفشو مزه مزه میکرد و با خودش فکر میکرد ممکنه وقتی حرفشو زد من پاستیل رو بهش ندم؟؟؟...دیگه بعدِ این همه وقت خیلی راحت میتونستم بفهمم توو ذهنِ این فسقِل بچه چی میگذشت...ب
۴۷.۶k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.