فصل ششم
فصل ششم
وشحالیش خیلی بامزه بود...کلا اصلا بهش نمیخورد یه زنِ میانسال باشه...پُر بود از شادی و نشاط که البته اتفاقاتِ زندگی نذاشته بود زیاد این ویژگی خودشو نشون بده...
ساغر تقریبا داد زد:
-چه غلطی میخوای بکنی؟!
با خوشحالی بشکنی توو هوا زدم:
-میخوام یه ماه مدرسه رو بپیچونم...
ماهک ریز خندید و حسرت بار گفت:
-ای کاش منم میتونستم بیام...ای بابا ، مهسا...ساغر چتونه شماها...قرار نیست بره ازدواج کنه که...میره مسافرت ِ خاک بر سری...
لبخند زد...نه دیگه شدتشو ماهک زیاد کرد...خاک برسری نداریم ما....
مهسا به حرف اومد:
-تو یک عدد خری!
-چاکریــــــم.
همون موقع پسری که از کنارمون رد میشد برگشت و به ماهک یه نگاه انداخت و با نیشِ گُشاد یه چشمک زد....ماهک حرصی یه ایشی گفت....و اهسته زیرِ لب به ما گفت:
-همرو سیل میبره...منو شاشِ خر! یعنی اون منگله از این سرتره!
-هوی!مُنگُل چیه!در موردِ اقامون دُرُس بِحَرف...
با این جملم نفری یه پس گردنی مهمونم کردن و شروع کردیم به مسخره بازی.....همونطور که سمتِ کوچه ی ما میرفتیم ماهک گفت:
-خوش به حالت
ساغر پوفی کشید:
-دهنمونو سرویس کردی انقدر از اون موقع تا حالا دو دقیقه یه بار گفتی خوش به حالت...بابا خاله که هنوز قَبِلتُ رو نداده!
مهسا با لبِ بسته خندید و گفت:
-توو خونه ی الی اینا برعکسِ خونه یِ همه ی ماهاست!توو خونه ی اونا مامانِش حرفِ اول و اخر رو میزنه!مامانشَم که احساساتی!عمرا اگه اجازه نده!
سر کوچه وایسادیم!همون موقع خانومِ بزرگوار با لبی خندون از خونمون بیرون زد! یعنی قبِلتُ رو گرفته؟!سوارِ ماشینِش شد و از کوچمون بدونِ اینکه متوجه ما باشه زد بیرون!
با بچه ها خداحافظی کردم و سمتِ خونه دویدم ام قبل از اینکه زنگِ در رو بزنم باید به خودم مسلط میشدم!مامان نباید میفهمید من از قبل چیزی رو میدونم!
بعد از اینکه هیجانم رو سرکوب کردم زنگِ در رو زدم که بعد از مدتی صدای تیکِ باز شدن باعث شد سرمو بالا بگیرم و فشاری به در بیارم و واردِ راهرویِ خونمون بشم و در رو اهسته پُشتِ سرم بستم.کفشامو از پام در اوردم همانطور با جوراب رویِ پله ها حرکت کردم و دری که صد در صد توسطِ الیاس پیچ گذاشته شده بود تا یه بار دیگه از جاش پا نشه رو باز کردم و مثلِ همیشه داد زدم:
-سام علیک اهلِ بیت!منزِل خوبه؟؟؟
مامان در چهارچوبِ اشپزخونه نمایان شد و با اخم گفت:
-این چه وضعشه اخه دختر!مثلِ خانوما رفتار کن!ببینم تو میتونی اخر سر رفتارِ من رو تغییر بدی و غر غرو بکنی یا نه!بدبختی اینجاس نمیشه در مقابلِ تو ساکت بود!
خندم گرفت!مامانو عشق است!یه بار به جایِ اخم و چشم غره یه دو سه تا جمله کنارِ هم چید و نثارمان کرد!یعنی عاشقِ این تغییر و تحولما!انقدر مامانِ غرغرو دوس میدارم!
لبخندی زدم و لقمه ی نونِ سنگکِ تُردی که الیاس میخواست به دهن ببرد رو سریع از دستِش قاپیدم و یه جا توو دهنم کردم!دادش در اومد و منم با دهنِ پُر و لُپایی باد کرده ابرو بالا انداختم و واردِ اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم و از اتاق بیرون زدم و سمتِ کاناپه رفتم و دراز به دراز شدم و سرمو گذاشتم رو پایِ الیاس که طلبکارانه بهم نگاه میکرد اخر سرم دووم نیورد و گفت:
-پررو نونمو دزدیدی حالا پامم صاحِب شدی؟؟
-اِ الیاس تو که انقدر نامرد نبودی!
مامان همون موقع اومد رویِ مبلِ کناریمون نشست و من ناخوداگاه سیخ سرِجام نشستم و واسه اینکه خراب کاریمو ماست مالی کنم تا مامان بویی از حرکتِ مسخره ی یه دفعه ایم نبره سریع گفتم:
-الیاس خیلی بیشوری اصلا باهات قهرم!اینهمه تو پایِ منو غصب کردی...یه بارم من!مگه چی میشه؟!
مامان لبخندی زد و قبل از اینکه الیاس جواب بده گفت:
-خب حالا بس کنید!
بعد رو به من گفت:
-خانوم بزرگوارو یادته؟؟؟
الکی خودمو مشغول به فکر کردن نشون دادم و بعد گفتم:
-اها همون خانومه که با دیدنِش هُل شدین!
خندید و گفت:
-بعله!معلومه که نباید یادتم بره!
نیش خندی زدم و مامان ادامه داد:
-میگفت میخواد بره مسافرت اما خیلی تنهاست و خیلی از تنهایی گله و شکایت کرد!
الیاس پرید وسطِ بحث:
-الان مثلا ما باید واسش دنبالِ شوهر باشیم تا از تنهایی در بیاد؟!
یعنی خدایی تیکه بود این داداشِ رزقِلِ من ...با لحنِ بچگونه و طلبکار و با مزه و چشمایِ فوق العاده شیطون!زدم زیرِ خنده...از خنده نفسم بالا نمیومد!مامان که مونده بود بخنده یا نه!اخر سر موضعِ خودشو مشخص کرد و با اخمِ غلیظی گفت:
-الیاس من که تو رو بیتربیت بار نیوردم!این چه وضعشه!در موردِ بزرگترت باید درست حرف بزنی!
بعد یه چشم غره به من رفت که یعنی ببند گوالرو تا رودتو دیدم دخترِ خیرِسر!
سریع خندمو جمع کردم و در حالی که توو صدام هنوز اثارِ خنده بود گفتم:
-خب بقیَش!
ارواحِ شکمم خودم نمیدونم بقیَش چی میشه!
-اجازه گرفت که تو رو با خودش ببره...اخه خیلی به دلِش نشستی و از وقت
وشحالیش خیلی بامزه بود...کلا اصلا بهش نمیخورد یه زنِ میانسال باشه...پُر بود از شادی و نشاط که البته اتفاقاتِ زندگی نذاشته بود زیاد این ویژگی خودشو نشون بده...
ساغر تقریبا داد زد:
-چه غلطی میخوای بکنی؟!
با خوشحالی بشکنی توو هوا زدم:
-میخوام یه ماه مدرسه رو بپیچونم...
ماهک ریز خندید و حسرت بار گفت:
-ای کاش منم میتونستم بیام...ای بابا ، مهسا...ساغر چتونه شماها...قرار نیست بره ازدواج کنه که...میره مسافرت ِ خاک بر سری...
لبخند زد...نه دیگه شدتشو ماهک زیاد کرد...خاک برسری نداریم ما....
مهسا به حرف اومد:
-تو یک عدد خری!
-چاکریــــــم.
همون موقع پسری که از کنارمون رد میشد برگشت و به ماهک یه نگاه انداخت و با نیشِ گُشاد یه چشمک زد....ماهک حرصی یه ایشی گفت....و اهسته زیرِ لب به ما گفت:
-همرو سیل میبره...منو شاشِ خر! یعنی اون منگله از این سرتره!
-هوی!مُنگُل چیه!در موردِ اقامون دُرُس بِحَرف...
با این جملم نفری یه پس گردنی مهمونم کردن و شروع کردیم به مسخره بازی.....همونطور که سمتِ کوچه ی ما میرفتیم ماهک گفت:
-خوش به حالت
ساغر پوفی کشید:
-دهنمونو سرویس کردی انقدر از اون موقع تا حالا دو دقیقه یه بار گفتی خوش به حالت...بابا خاله که هنوز قَبِلتُ رو نداده!
مهسا با لبِ بسته خندید و گفت:
-توو خونه ی الی اینا برعکسِ خونه یِ همه ی ماهاست!توو خونه ی اونا مامانِش حرفِ اول و اخر رو میزنه!مامانشَم که احساساتی!عمرا اگه اجازه نده!
سر کوچه وایسادیم!همون موقع خانومِ بزرگوار با لبی خندون از خونمون بیرون زد! یعنی قبِلتُ رو گرفته؟!سوارِ ماشینِش شد و از کوچمون بدونِ اینکه متوجه ما باشه زد بیرون!
با بچه ها خداحافظی کردم و سمتِ خونه دویدم ام قبل از اینکه زنگِ در رو بزنم باید به خودم مسلط میشدم!مامان نباید میفهمید من از قبل چیزی رو میدونم!
بعد از اینکه هیجانم رو سرکوب کردم زنگِ در رو زدم که بعد از مدتی صدای تیکِ باز شدن باعث شد سرمو بالا بگیرم و فشاری به در بیارم و واردِ راهرویِ خونمون بشم و در رو اهسته پُشتِ سرم بستم.کفشامو از پام در اوردم همانطور با جوراب رویِ پله ها حرکت کردم و دری که صد در صد توسطِ الیاس پیچ گذاشته شده بود تا یه بار دیگه از جاش پا نشه رو باز کردم و مثلِ همیشه داد زدم:
-سام علیک اهلِ بیت!منزِل خوبه؟؟؟
مامان در چهارچوبِ اشپزخونه نمایان شد و با اخم گفت:
-این چه وضعشه اخه دختر!مثلِ خانوما رفتار کن!ببینم تو میتونی اخر سر رفتارِ من رو تغییر بدی و غر غرو بکنی یا نه!بدبختی اینجاس نمیشه در مقابلِ تو ساکت بود!
خندم گرفت!مامانو عشق است!یه بار به جایِ اخم و چشم غره یه دو سه تا جمله کنارِ هم چید و نثارمان کرد!یعنی عاشقِ این تغییر و تحولما!انقدر مامانِ غرغرو دوس میدارم!
لبخندی زدم و لقمه ی نونِ سنگکِ تُردی که الیاس میخواست به دهن ببرد رو سریع از دستِش قاپیدم و یه جا توو دهنم کردم!دادش در اومد و منم با دهنِ پُر و لُپایی باد کرده ابرو بالا انداختم و واردِ اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم و از اتاق بیرون زدم و سمتِ کاناپه رفتم و دراز به دراز شدم و سرمو گذاشتم رو پایِ الیاس که طلبکارانه بهم نگاه میکرد اخر سرم دووم نیورد و گفت:
-پررو نونمو دزدیدی حالا پامم صاحِب شدی؟؟
-اِ الیاس تو که انقدر نامرد نبودی!
مامان همون موقع اومد رویِ مبلِ کناریمون نشست و من ناخوداگاه سیخ سرِجام نشستم و واسه اینکه خراب کاریمو ماست مالی کنم تا مامان بویی از حرکتِ مسخره ی یه دفعه ایم نبره سریع گفتم:
-الیاس خیلی بیشوری اصلا باهات قهرم!اینهمه تو پایِ منو غصب کردی...یه بارم من!مگه چی میشه؟!
مامان لبخندی زد و قبل از اینکه الیاس جواب بده گفت:
-خب حالا بس کنید!
بعد رو به من گفت:
-خانوم بزرگوارو یادته؟؟؟
الکی خودمو مشغول به فکر کردن نشون دادم و بعد گفتم:
-اها همون خانومه که با دیدنِش هُل شدین!
خندید و گفت:
-بعله!معلومه که نباید یادتم بره!
نیش خندی زدم و مامان ادامه داد:
-میگفت میخواد بره مسافرت اما خیلی تنهاست و خیلی از تنهایی گله و شکایت کرد!
الیاس پرید وسطِ بحث:
-الان مثلا ما باید واسش دنبالِ شوهر باشیم تا از تنهایی در بیاد؟!
یعنی خدایی تیکه بود این داداشِ رزقِلِ من ...با لحنِ بچگونه و طلبکار و با مزه و چشمایِ فوق العاده شیطون!زدم زیرِ خنده...از خنده نفسم بالا نمیومد!مامان که مونده بود بخنده یا نه!اخر سر موضعِ خودشو مشخص کرد و با اخمِ غلیظی گفت:
-الیاس من که تو رو بیتربیت بار نیوردم!این چه وضعشه!در موردِ بزرگترت باید درست حرف بزنی!
بعد یه چشم غره به من رفت که یعنی ببند گوالرو تا رودتو دیدم دخترِ خیرِسر!
سریع خندمو جمع کردم و در حالی که توو صدام هنوز اثارِ خنده بود گفتم:
-خب بقیَش!
ارواحِ شکمم خودم نمیدونم بقیَش چی میشه!
-اجازه گرفت که تو رو با خودش ببره...اخه خیلی به دلِش نشستی و از وقت
۷۴.۹k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.