فصل هشتم
فصل هشتم
چشامو باز کردم و با دیدن صورت امیر علی در دو میلی متری صورتمه.... جیغ بنفشی کشیدم...
ولم کرد و با حرص گفت:
-چه مرگته!؟
تازه موقعیتو درک کردم و با صداقتِ تمام مِن مِن کردم...
-خب راستش...چیزه....یه لحظه فکر کردم مُردم و شما هم فرشته ی مرگی....
روم نشد مستقیم بگم ازرائیلی و تو ذهنم با خودم این فکر رو کردم که چه گناهی کردم که عزرائیل باید در هیبت این واسم ظاهر بشه....
خب فقط ازم پرسید چه مرگته لازم نبود توضیحاتِ کامل بهش بدم که...منم فقط مرگمو گفتم!
چشامو بالا اوردم و چشایِ مشکیش طوفانی که هیچی سونامی هم گذاشته بود تو جیبش...انگار مویرگایِ چشمش از حرص قلبه شده بودن و قرمززززززز....اب دهنمو قورت دادم و در حالی که یه پله عقب میرفتم گفتم:
-بخدا فقط فکر کردم...شما جدی نگیر...
اونم یه پله جلوتر اومد:
-فرشته ی مرگ ؟!دوست داری جونتو بگیرم؟
همون یه پله رو که جلوتر اومد من دو تا پله عقب رفت و با ترس گفتم:
-نه من هنوز جوونم...شما هم که جوون خیلی ناجوانمردانست شما به عنوان یه قاتل بری گوشه ی زندان و من به عنوان یه مقتول برم زیر خاک!هان؟نه؟خداییش نامروتی نیست؟
اومدم یه پله دیگه برم عقب که باز احساس کردم توو دلم خالی شد....تف به ذاتتتتتت معمارررر این ویلا.....
بین زمین و هوا سریع منو گرفت ...دوتا دستاش دقیق رویِ پهلوهام بود...حالا توو اون وضعیت شدید قلقلکم اومده بود...لبامو که واسه کنترل کردن خنده میلرزید تکون دادم تا جمله ای بگم اما هیچ حرفیم نیومد....فشار محکمی با انگشتایِ بزرگ و کشیدش به پهلوهام داد که جایِ قلقلکو درد بدی گرفت ...وای خدا این دیوانس...نکنه واقعا بگیره منو بکشه؟!
با ترس گفتم:
-غلط کردم دیگه از صد کیلومتری بهت نزدیک ترم نمیشم...تو رو خدا ولم کن....
مثلِ یه بچه منو از زمین کند و دو قدم از پله ها که دور شد محکم به عقب هولم داد که با باسن افتادم زمین....نهایت حقارتو اون لحظه احساس کردم....همون موقع محمد از پله ها اومد بالا و گفت:
-بیرون بودم که صدایِ جی....
با دیدنِ وضعیت ما دو تا جمله توو دهنش ماسید ...با تعجب رو به من گفت:
-الناز خوبی؟؟
چشام پُرِ اشک بود و قفسه ی سینم تند تند تکون میخورد ...
...بدونِ توجه به محمد از جام بلند شدم....نمیخواستم جلوشون گریه کنم...هیچ جمله ای به ذهنم خطور نمیکرد....چی میتونستم در مقابل وحشی بازیش بگم؟سریع سمتِ در اتاقم رفتم و نهایتِ حرصمو رو درِ اتاق خالی کردم....
محکم درِ اتاق رو کوبیدم و باعث شد صدایِ قدم هایِ تندشو که نزدیکِ اتاق میشد رو بشنم و منم از ترس اینکه باز دیونه بازی در بیاره سریع در رو قفل کردم صدای محمد رو پشت در اتاق شنیدم که اروم داشت با امیر صحبت میکرد....الان صحبت کردن به چه دردی میخوره...اون موقع که داشت وحشی گری در میورد کجا بودی مرتیکه روانشناس...
اشکام تند تند رو صورتم میچکیدند...دستمو جلو دهنم گرفتم که اگه ناگهانی هق هقم بلند شد صداش بیرون نره....
سمتِ تختِ گوشه ی اتاق رفتم و بالشو برداشتم و با حرص به تاج تخت میکوبیدم و به امیر علی فوش میدادم....
اخر سرم سرمو محکم به بالش سفید و قلنبه فشار دادم و همونطور که گریه میکردم سعی کردم به مامان اینا فکر کنم..اما تاثیر عکس داشت و شدت گریم بیشتر شد....
با سر درد زیادی از خواب بیدار شدم...ساعتو نگاه کردم....شیش بود...نگاهی به بیرون پنجره انداختم و با دیدن شهر خلوت متعجب شدم....یعنی الان شیش صبحه؟؟؟صدایِ معدم بلند شد...بگردم واسه خودم که فقط یه صبحونه خوردم...این خاله هم مثلا امانتی گرفته؟؟؟؟چه امانت داره بدی....گوشیمو برداشتم...23 تا میسکال و 12 تا مسیج داشتم....میسکالا همه یا از ماهک بود یا از مهسا....میدونستم مسیج هم کار خودشونه....دونه دونه باز کردم تا بلکه دلم باز شه و فکرم از حول و حوش درگیری صبح دور شه... در همون حال هم از اتاق زدم بیرون...کلاهِ لبه دارمم توو دستِ دیگم گرفته بودم تا بعد خوردن یه چیزی برم لبه دریا.....خونه خلوت و ساکت بود...معلوم بود همه خوابن...اولین پیام از ماهک بود..ادرس ویلا بود....در کمال تعجب فهمیدم نهایتا چهارتا ویلا از هم دوریم....
دومین پیامم خودش بود :
«گوربه گوریه کجایی؟؟؟راستی با ماهان اومدیم ویلایِ مهسا اینا...کلا جوونا با هم باشیم...مامان بابامو بدون سرخر بیخیال شدیم»
سومین پیام بازم خودش بود:
«ادرس ویلایی که دادم همین ویلای مهسا ایناس....»
«راستی فرهادم اومده...خیلی سراغتو میگیره»
«بینم ساغر بهت گفت داداش ما شدیدا منو بیخیال شده و چسبیده به مهسا؟»
«کثافت کجایی چرا جواب نمیدی؟حوصلم سررفته با دخترایِ اینور خو نمیگیرم...با فرهادم که صمیمی نیستم ....داداش ما و مهسا هم رفتن لبه دریا»
«میکشمتتتتتتتتت»
بقیشم همینطور چرت و پرت بود...با یاداوریه اینکه تنها چهارتا ویلا از هم دوریم...سریع رفتم اشپزخو
چشامو باز کردم و با دیدن صورت امیر علی در دو میلی متری صورتمه.... جیغ بنفشی کشیدم...
ولم کرد و با حرص گفت:
-چه مرگته!؟
تازه موقعیتو درک کردم و با صداقتِ تمام مِن مِن کردم...
-خب راستش...چیزه....یه لحظه فکر کردم مُردم و شما هم فرشته ی مرگی....
روم نشد مستقیم بگم ازرائیلی و تو ذهنم با خودم این فکر رو کردم که چه گناهی کردم که عزرائیل باید در هیبت این واسم ظاهر بشه....
خب فقط ازم پرسید چه مرگته لازم نبود توضیحاتِ کامل بهش بدم که...منم فقط مرگمو گفتم!
چشامو بالا اوردم و چشایِ مشکیش طوفانی که هیچی سونامی هم گذاشته بود تو جیبش...انگار مویرگایِ چشمش از حرص قلبه شده بودن و قرمززززززز....اب دهنمو قورت دادم و در حالی که یه پله عقب میرفتم گفتم:
-بخدا فقط فکر کردم...شما جدی نگیر...
اونم یه پله جلوتر اومد:
-فرشته ی مرگ ؟!دوست داری جونتو بگیرم؟
همون یه پله رو که جلوتر اومد من دو تا پله عقب رفت و با ترس گفتم:
-نه من هنوز جوونم...شما هم که جوون خیلی ناجوانمردانست شما به عنوان یه قاتل بری گوشه ی زندان و من به عنوان یه مقتول برم زیر خاک!هان؟نه؟خداییش نامروتی نیست؟
اومدم یه پله دیگه برم عقب که باز احساس کردم توو دلم خالی شد....تف به ذاتتتتتت معمارررر این ویلا.....
بین زمین و هوا سریع منو گرفت ...دوتا دستاش دقیق رویِ پهلوهام بود...حالا توو اون وضعیت شدید قلقلکم اومده بود...لبامو که واسه کنترل کردن خنده میلرزید تکون دادم تا جمله ای بگم اما هیچ حرفیم نیومد....فشار محکمی با انگشتایِ بزرگ و کشیدش به پهلوهام داد که جایِ قلقلکو درد بدی گرفت ...وای خدا این دیوانس...نکنه واقعا بگیره منو بکشه؟!
با ترس گفتم:
-غلط کردم دیگه از صد کیلومتری بهت نزدیک ترم نمیشم...تو رو خدا ولم کن....
مثلِ یه بچه منو از زمین کند و دو قدم از پله ها که دور شد محکم به عقب هولم داد که با باسن افتادم زمین....نهایت حقارتو اون لحظه احساس کردم....همون موقع محمد از پله ها اومد بالا و گفت:
-بیرون بودم که صدایِ جی....
با دیدنِ وضعیت ما دو تا جمله توو دهنش ماسید ...با تعجب رو به من گفت:
-الناز خوبی؟؟
چشام پُرِ اشک بود و قفسه ی سینم تند تند تکون میخورد ...
...بدونِ توجه به محمد از جام بلند شدم....نمیخواستم جلوشون گریه کنم...هیچ جمله ای به ذهنم خطور نمیکرد....چی میتونستم در مقابل وحشی بازیش بگم؟سریع سمتِ در اتاقم رفتم و نهایتِ حرصمو رو درِ اتاق خالی کردم....
محکم درِ اتاق رو کوبیدم و باعث شد صدایِ قدم هایِ تندشو که نزدیکِ اتاق میشد رو بشنم و منم از ترس اینکه باز دیونه بازی در بیاره سریع در رو قفل کردم صدای محمد رو پشت در اتاق شنیدم که اروم داشت با امیر صحبت میکرد....الان صحبت کردن به چه دردی میخوره...اون موقع که داشت وحشی گری در میورد کجا بودی مرتیکه روانشناس...
اشکام تند تند رو صورتم میچکیدند...دستمو جلو دهنم گرفتم که اگه ناگهانی هق هقم بلند شد صداش بیرون نره....
سمتِ تختِ گوشه ی اتاق رفتم و بالشو برداشتم و با حرص به تاج تخت میکوبیدم و به امیر علی فوش میدادم....
اخر سرم سرمو محکم به بالش سفید و قلنبه فشار دادم و همونطور که گریه میکردم سعی کردم به مامان اینا فکر کنم..اما تاثیر عکس داشت و شدت گریم بیشتر شد....
با سر درد زیادی از خواب بیدار شدم...ساعتو نگاه کردم....شیش بود...نگاهی به بیرون پنجره انداختم و با دیدن شهر خلوت متعجب شدم....یعنی الان شیش صبحه؟؟؟صدایِ معدم بلند شد...بگردم واسه خودم که فقط یه صبحونه خوردم...این خاله هم مثلا امانتی گرفته؟؟؟؟چه امانت داره بدی....گوشیمو برداشتم...23 تا میسکال و 12 تا مسیج داشتم....میسکالا همه یا از ماهک بود یا از مهسا....میدونستم مسیج هم کار خودشونه....دونه دونه باز کردم تا بلکه دلم باز شه و فکرم از حول و حوش درگیری صبح دور شه... در همون حال هم از اتاق زدم بیرون...کلاهِ لبه دارمم توو دستِ دیگم گرفته بودم تا بعد خوردن یه چیزی برم لبه دریا.....خونه خلوت و ساکت بود...معلوم بود همه خوابن...اولین پیام از ماهک بود..ادرس ویلا بود....در کمال تعجب فهمیدم نهایتا چهارتا ویلا از هم دوریم....
دومین پیامم خودش بود :
«گوربه گوریه کجایی؟؟؟راستی با ماهان اومدیم ویلایِ مهسا اینا...کلا جوونا با هم باشیم...مامان بابامو بدون سرخر بیخیال شدیم»
سومین پیام بازم خودش بود:
«ادرس ویلایی که دادم همین ویلای مهسا ایناس....»
«راستی فرهادم اومده...خیلی سراغتو میگیره»
«بینم ساغر بهت گفت داداش ما شدیدا منو بیخیال شده و چسبیده به مهسا؟»
«کثافت کجایی چرا جواب نمیدی؟حوصلم سررفته با دخترایِ اینور خو نمیگیرم...با فرهادم که صمیمی نیستم ....داداش ما و مهسا هم رفتن لبه دریا»
«میکشمتتتتتتتتت»
بقیشم همینطور چرت و پرت بود...با یاداوریه اینکه تنها چهارتا ویلا از هم دوریم...سریع رفتم اشپزخو
۱۷۵.۲k
۱۸ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.