فصل چهارم
فصل چهارم
با صدای زنگ موبایلم، چشم گشودم. دست دراز کردم و گوشی را از عسلی برداشتم و با صدای خواب الود جواب دادم :
- الو.
- سلام عزیزم. خواب بودی؟
- سلام . اگه شما بذاری!
- سحرجان، مگه قرار نبود رسیدی خبر بدی؟ دل نگرانت شدم.
- اخ ببخش. حواسم به اقا جون و مامان بود، یادم رفت .
- سحر.
- ببخشید.
خنده ای کرد و گفت:
- قلبمو بخشیدم، دیگه چیزی ندارم بالاتر از اون بدم. چی می خوای گلم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- رضا تو چقدر خوبی!
- اون که خودمم می دونستم، یک چیز تازه بگو.
- رضا پرو هم تشریف داری! می دونستی؟
- نه؛ این یکی را تو کشف کردی. نمی دونستم.
و خندید.
- بلا شدی اقا رضا
- عزیزم کمال همنشین در من اثر کرد.
من هم خندیدم .
- اقا رضا؛ من در حال خوابیدن بودم شما زنگ زدی. اینم می دونستی؟
- اره؛ اینم می دونستم. فقط شما می دونستی بنده فردا همراه خانواده میایم اصفهان؟
- چی؟؟؟؟
- عزیزم! گوشه ها! کر شد. چرا داد می زنی؟ می دونم ذوق کردی! می خوام بیام خواستگاریت .
با حرص گفتم :
- رضــــــــا!
- جون دلم؟
- خیلی پرویی! البته حق داری ها، ناسلامتی پسرخاله ی مینا خانمی.
رضا قهقهه ای زد و گفت:
- کاش الان پیشت بودم .
با تعجب پرسیدم:- چرا؟
- اخه قیافه ات خیلی بامزه می شه وقتی عصبانی می شی.
- رضا،مگه دستم بهت نرسه. می دونم چی کارت کنم .
رضا با مظلومیت گفت:
- دلت میاد؟
- نخیر؛ دلم می ره.
- وروجکه شیطون بلا، دوستت دارم.
- اِاِاِاِ. این چه پارازیتی بود انداختی؟
- چیکار کنم؟ اگه کنارم بودی یه گاز از اون لپت می گرفتم به جاش اینجوری ابراز احساسات کردم.
- اهان؛ از اون لحاظ. من کشته مرده ی این احساساتتم .
- بله عزیزم؛ می دونم.
- رضا بیا برو بخواب. بذار منم بخوابم.
- شبت بخیر خانم خانما.
- شب تو هم بخیر.
و قطع کردم. غلطی زدم و سرم را روی بالشت گذاشتم .با یاداوری حرف های رضا، لبخندی بر لبانم نشست.
و زیر لب گفتم:
- منم دوستت دارم؛ شیطون بلا.
صبح با صدای سر حال مامان بیدار شدم:
- سحر خانم، نمی خوای پاشی مامان؟
- مامان فقط پنج دقیقه بذار بخوابم.
مامان پتو را از سرم کشید و گفت:
- سحر جان! پا می شی یا با روش های بهتر بیدارت کنم؟
مثل فنر از جا بلند شدم و گفتم:
- نه تو رو خدا.
مامان خنده ای کرد و گفت:
- بلند شو تنبل خانم.
- اِه مامان. من که می دونم این کارا رو این مینای نامرد یادت داده! بذار ببینمش حسابشو می رسم.
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
- همون مینا از پس تو بر میاد.
خواستم باز بخوابم اما خوابم پریده بود، بلند شدم دوش گرفتم و پس از پوشیدن لباس هایم به بیرون رفتم.
- سلام. سلام اهالی خونه .
اقا جون با لبخندی گفت:
-سلام به روی ماهت بیا ببینم.
رفتم و کنار اقا جون پشت میز نشستم.
اقا جون دستی بر سرم کشید و گفت:
- سحر جان، بابا این سعادت کنار هم بودن را از تو دارم و بوسه ای بر موهایم زد.
- چاکر شما! اقا جون خودم.
اقا جون در میان خنده گفت:
- ای پدر سوخته.
مامان سری تکان داد و گفت:
-اگه بدونم این طرز حرف زدن رو کی یادت داده، خودم حقشو کف دستش میذارم.
- اِاِاِ. مامان.
-خیلی خوب، صبحونتو بخور.
شب رضا به همراه خاله و شوهر خاله اش؛ برای خواستگاری من از اقاجون امدند. همه چیز به سرعت پیش رفت و قرار شد، اخر هفته یعنی سه روز دیگر، مراسم عقد برگذار شود. تا به خود امدم روز عقد فرا رسید. رضا من و مینا را به ارایشگاه رساند و خود هم به ارایشگاه مردانه رفت. قرار بود مراسم در همان خانه باغ اقا جون برگذار شود.
از خانم ارایشگر خواستم تا ارایشم کم باشد، همیشه از ارایش غلیظ متنفر بودم. ادم مثل دلقک می شود.
بعد از ساعاتی متوالی؛ که زیر دست ارایشگر بودم. سوری خانم (ارایشگر) اجازه داد از روی صندلی بلند شوم و از دستیارش خواست تا لباسم را بیاورد. لباسم صدفی رنگ بود و بندهایی که روی شانه می افتاد به طرز زیبایی چین خورده و روی سینه سنگ دوزی شده بود. بالا تنه ی لباس، تنگ و دامن ان از زانو به پایین باز بود. پایین دامن شیارهای همچون صدف چین خورده بود. وقتی سوری خانم اجازه داد نگاهی به خود؛ در اینه بی اندازم ،دختری که زیبایی خیره کننده ای داشت از اینه به من می نگریست. باور نمی کردم این، من باشم. قسمتی از موهایم به طرز زیبایی بالای سرم جمع شده بود و تاجی از گل های مریم طبیعی زینت بخش موهایم بود. مابقی موهایم را حالت داده و روی شانه هایم رها شده بود. خط چشمی که برایم کشیده بود باعث می شد که چشمانم درشت تر از حد معمول، به نظر برسد و برقی که ناشی از خوشحالی در چشمانم تلألؤ داشت زیبایی چشمانم را، دو چندان کرده بود.
با صدای جیغ مینا از اینه دل کندم.
- وای سحر خودتی؟ چقدر خوشگل شدی. بیچاره رضا امشب چی بکشه!
با این حرف مینا همه به خنده افتادند. نگاهی به سر
با صدای زنگ موبایلم، چشم گشودم. دست دراز کردم و گوشی را از عسلی برداشتم و با صدای خواب الود جواب دادم :
- الو.
- سلام عزیزم. خواب بودی؟
- سلام . اگه شما بذاری!
- سحرجان، مگه قرار نبود رسیدی خبر بدی؟ دل نگرانت شدم.
- اخ ببخش. حواسم به اقا جون و مامان بود، یادم رفت .
- سحر.
- ببخشید.
خنده ای کرد و گفت:
- قلبمو بخشیدم، دیگه چیزی ندارم بالاتر از اون بدم. چی می خوای گلم؟
لبخندی زدم و گفتم:
- رضا تو چقدر خوبی!
- اون که خودمم می دونستم، یک چیز تازه بگو.
- رضا پرو هم تشریف داری! می دونستی؟
- نه؛ این یکی را تو کشف کردی. نمی دونستم.
و خندید.
- بلا شدی اقا رضا
- عزیزم کمال همنشین در من اثر کرد.
من هم خندیدم .
- اقا رضا؛ من در حال خوابیدن بودم شما زنگ زدی. اینم می دونستی؟
- اره؛ اینم می دونستم. فقط شما می دونستی بنده فردا همراه خانواده میایم اصفهان؟
- چی؟؟؟؟
- عزیزم! گوشه ها! کر شد. چرا داد می زنی؟ می دونم ذوق کردی! می خوام بیام خواستگاریت .
با حرص گفتم :
- رضــــــــا!
- جون دلم؟
- خیلی پرویی! البته حق داری ها، ناسلامتی پسرخاله ی مینا خانمی.
رضا قهقهه ای زد و گفت:
- کاش الان پیشت بودم .
با تعجب پرسیدم:- چرا؟
- اخه قیافه ات خیلی بامزه می شه وقتی عصبانی می شی.
- رضا،مگه دستم بهت نرسه. می دونم چی کارت کنم .
رضا با مظلومیت گفت:
- دلت میاد؟
- نخیر؛ دلم می ره.
- وروجکه شیطون بلا، دوستت دارم.
- اِاِاِاِ. این چه پارازیتی بود انداختی؟
- چیکار کنم؟ اگه کنارم بودی یه گاز از اون لپت می گرفتم به جاش اینجوری ابراز احساسات کردم.
- اهان؛ از اون لحاظ. من کشته مرده ی این احساساتتم .
- بله عزیزم؛ می دونم.
- رضا بیا برو بخواب. بذار منم بخوابم.
- شبت بخیر خانم خانما.
- شب تو هم بخیر.
و قطع کردم. غلطی زدم و سرم را روی بالشت گذاشتم .با یاداوری حرف های رضا، لبخندی بر لبانم نشست.
و زیر لب گفتم:
- منم دوستت دارم؛ شیطون بلا.
صبح با صدای سر حال مامان بیدار شدم:
- سحر خانم، نمی خوای پاشی مامان؟
- مامان فقط پنج دقیقه بذار بخوابم.
مامان پتو را از سرم کشید و گفت:
- سحر جان! پا می شی یا با روش های بهتر بیدارت کنم؟
مثل فنر از جا بلند شدم و گفتم:
- نه تو رو خدا.
مامان خنده ای کرد و گفت:
- بلند شو تنبل خانم.
- اِه مامان. من که می دونم این کارا رو این مینای نامرد یادت داده! بذار ببینمش حسابشو می رسم.
مامان در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
- همون مینا از پس تو بر میاد.
خواستم باز بخوابم اما خوابم پریده بود، بلند شدم دوش گرفتم و پس از پوشیدن لباس هایم به بیرون رفتم.
- سلام. سلام اهالی خونه .
اقا جون با لبخندی گفت:
-سلام به روی ماهت بیا ببینم.
رفتم و کنار اقا جون پشت میز نشستم.
اقا جون دستی بر سرم کشید و گفت:
- سحر جان، بابا این سعادت کنار هم بودن را از تو دارم و بوسه ای بر موهایم زد.
- چاکر شما! اقا جون خودم.
اقا جون در میان خنده گفت:
- ای پدر سوخته.
مامان سری تکان داد و گفت:
-اگه بدونم این طرز حرف زدن رو کی یادت داده، خودم حقشو کف دستش میذارم.
- اِاِاِ. مامان.
-خیلی خوب، صبحونتو بخور.
شب رضا به همراه خاله و شوهر خاله اش؛ برای خواستگاری من از اقاجون امدند. همه چیز به سرعت پیش رفت و قرار شد، اخر هفته یعنی سه روز دیگر، مراسم عقد برگذار شود. تا به خود امدم روز عقد فرا رسید. رضا من و مینا را به ارایشگاه رساند و خود هم به ارایشگاه مردانه رفت. قرار بود مراسم در همان خانه باغ اقا جون برگذار شود.
از خانم ارایشگر خواستم تا ارایشم کم باشد، همیشه از ارایش غلیظ متنفر بودم. ادم مثل دلقک می شود.
بعد از ساعاتی متوالی؛ که زیر دست ارایشگر بودم. سوری خانم (ارایشگر) اجازه داد از روی صندلی بلند شوم و از دستیارش خواست تا لباسم را بیاورد. لباسم صدفی رنگ بود و بندهایی که روی شانه می افتاد به طرز زیبایی چین خورده و روی سینه سنگ دوزی شده بود. بالا تنه ی لباس، تنگ و دامن ان از زانو به پایین باز بود. پایین دامن شیارهای همچون صدف چین خورده بود. وقتی سوری خانم اجازه داد نگاهی به خود؛ در اینه بی اندازم ،دختری که زیبایی خیره کننده ای داشت از اینه به من می نگریست. باور نمی کردم این، من باشم. قسمتی از موهایم به طرز زیبایی بالای سرم جمع شده بود و تاجی از گل های مریم طبیعی زینت بخش موهایم بود. مابقی موهایم را حالت داده و روی شانه هایم رها شده بود. خط چشمی که برایم کشیده بود باعث می شد که چشمانم درشت تر از حد معمول، به نظر برسد و برقی که ناشی از خوشحالی در چشمانم تلألؤ داشت زیبایی چشمانم را، دو چندان کرده بود.
با صدای جیغ مینا از اینه دل کندم.
- وای سحر خودتی؟ چقدر خوشگل شدی. بیچاره رضا امشب چی بکشه!
با این حرف مینا همه به خنده افتادند. نگاهی به سر
۲۲۲.۹k
۲۹ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.