فصل پنجم فصل آخر
فصل پنجم فصل آخر
همراه رضا به اصفهان رفتیم. من می خواستم درمورد بهرام با مامان حرف بزنم، اما ازعکس العمل مامان می ترسیدم. رضا به من دلداری می داد که همه چیز درست می شود و نباید نگران باشم، اما باز من دلهره داشتم ...
مامان با دیدن من و رضا خوشحال شد. رضا برای رفع خستگی به اتاقم رفت تا استراحت کند. من هم با مامان به اتاقش رفتم تا با اوصحبت کنم.
مامان دستم را گرفت و کنار خود نشاند و گفت:
- خوب دختر بی معرفت ما چطوره؟
- خوبم مامان. دلم برات تنگ شده بود.
- ای ای. مطمئنی آقا رضا جایی برای دلتنگی گذاشته؟
- اااا... مامان!
- خیلی خوب، اخم نکن! شوخی کردم. چه خبرا؟ چه کارا کردی؟
- اوایل که رضا همش سرش شلوغ بود حوصله ام سرمی رفت اما بعدش....
- بعدش چی ناقلا؟!
- راستش مامان یه چیزی می خواستم بهت بگم می ترسم ناراحت بشی.
- چی شده ؟ نگرانم کردی سحر!
- در مورد بهرامه!
رنگ مامان پرید و دستانش شروع به لرزیدن کرد:
- چی؟؟؟ بهرام...
- مامان جون ... حالت خوبه؟
- آره... آره ... بگو از بهرام هرچی می دونی
و من همه چیز را گفتم. از دیدار ما دو سال پیش که به مامان نگفته بودم تا قضیه ی عقد و رفتن خونه ی بهرام. مامان در حالی که اشک صورتش را خیس کرده بود گفت:
- چرا سحر اینارو قبلا نگفتی؟
- آخه مامان می ترسیدم. شما حالتون خوب نبود، می ترسیدم حضور دوباره بهرام حالتون را بد کنه.
- اشتباه کردی سحر...
- مامان، ببخشید توروخدا. از من ناراحت نشو... مامان...
- چیه؟
- توبهرام را می بخشی؟
- می دونی سحر، من عاشق بهرام بودم. یه عاشق هرچقدرم معشوق در حقش بدی کنه، بازم می بخشه. اگرچه بهرام به من خیانت کرد، اما من به خاطر تو هدیه ای که اون به من داد سالها پیش بخشیدمش. مامان رابوسیدم و گفتم:
- وای مامان ... شما چقدر خوبی!
- خوبه خوبه! تو چرا ذوق می کنی؟
- هان؟ هیچی... راستی اگه بهرام رو بخشیدین پس ...
- نه... اگه منظورت اینه که برم تو اون خونه، نه سحر! من پیش آقاجونم اینا می مونم. بهتره تو هم در مورد بهرام چیزی به آقاجون نگی؛ چون ناراحت می شه.
- باشه مامان، هرچی تو بخوای.
- حالام برو استراحت کن.
وقتی به اتاقم رفتم، رضا خواب بود. روی تخت نشستم و به چهره اش در خواب خیره شدم. چقدراین پسر را دوست داشتم. به این فکرمی کردم که اگر روزی رضا به من خیانت کند آیا می توانم او را ببخشم. با این فکرقلبم فشرده شد. نه، نمی توانم. سرم را تکان دادم تا فکرهای آزاردهنده از آن بیرون رود. موهای رضا پریشان روی پیشانی اش ریخته بود. آرام دست پیش بردم و موهایش رامرتب کردم. خم شدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم و کنار گوشش با صدای آهسته ای گفتم:
- دوست دارم!
- منم دوست دارم عزیز دلم!
از جا پریدم و گفتم:
- تو کی بیدار شدی؟
رضا در حالی که با شیطنت می خندید گفت:
- از وقتی بعضی ها داشتن درسته منو قورت می دادن! خوب مچتو گرفتم!
و به قهقهه خندید
- ااا... رضا خیلی بدی
و رویم را از او برگرداندم. رضا با دست چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خود برگرداند و گفت:
- فایده نداره! واسه من فیلم نیا که خودتو لو دادی ...
وبعد آرام گفت:
- من که می دونم دوسم داری!
لب ورچیدم و خواستم بلند شوم که رضا دستم را کشید و گفت:
- کجا خانمی؟ داری فرارمی کنی؟
- نه خیرم!
- آها...اون وقت پس کجا داری می ری؟
- خوب ... خوب می خوام برم آب بخورم.
رضا خندید و به عسلی کنار تخت اشاره کرد و گفت:
- اینجا اب هست. یه بهونه دیگه باید جور می کردی.
- اصلا دلم می خواد برم. توچرا گیر دادی؟
- نه دیگه! دل بخواهی نیست که گلم! شما میای مثل یه دختر خوب پیش من می خوابی تا من بتونم یه خواب راحت داشته باشم.
- رضا تو چیکار من داری؟ خودت بخواب.
- نمی شه عزیزم. منو بد عادت کردی! تا کنارم نباشی خوابم نمی بره.
- پس چند لحظه پیش کی خواب بود؟
- خودمو زدم بخواب ببینم بعضی ها چیکارمی کنن!
- ااا.... اینطوریاست؟!
- آره عزیزم، اینطوریاست!
رضا درازکشید و مرا در اغوش گرفت وگفت:
- خوب خانم خانما! حالا بخواب بذار منم بخوابم . درضمن! شیطونی نکن که من می فهمم!
با مشت به سینه اش زدم و گفتم:
- رضـــــــــا!
رضا بوسه ای سریع بر لبم نشاند و گفت:
- جانم؟
- من کی شیطونی کردم؟
- هیچ وقت! فقط من داشتم چند دقیقه پیش شیطونی می کردم.
سرم را در اغوش رضا قایم کردم و دیگرهیچ نگفتم. رضا درحالی که می خندید موهایم را نوازش کرد وگفت:
- خانمی ناراحت نشو دیگه! مگه ادم نمی تونه با زنش شوخی کنه؟!
- رضا مگه نمی خواستی بخوابی؟ خوب بخواب دیگه!
- چشم خانم! چرا می زنی؟!
با صدای در چشم باز کردم.
- بله؟
مامان بود که گفت:
- سحرجان شام حاضره.
- چشم، الان می آیم.
نگاهی به رضا انداختم. با پشت دست صورتش را نوازش کردم و گفتم:
- عزیزم، بیدارشو.
چشمانش را گشود و خیره به چشمان شد. خواستم بلند شوم اما حلقه دستانش که دو
همراه رضا به اصفهان رفتیم. من می خواستم درمورد بهرام با مامان حرف بزنم، اما ازعکس العمل مامان می ترسیدم. رضا به من دلداری می داد که همه چیز درست می شود و نباید نگران باشم، اما باز من دلهره داشتم ...
مامان با دیدن من و رضا خوشحال شد. رضا برای رفع خستگی به اتاقم رفت تا استراحت کند. من هم با مامان به اتاقش رفتم تا با اوصحبت کنم.
مامان دستم را گرفت و کنار خود نشاند و گفت:
- خوب دختر بی معرفت ما چطوره؟
- خوبم مامان. دلم برات تنگ شده بود.
- ای ای. مطمئنی آقا رضا جایی برای دلتنگی گذاشته؟
- اااا... مامان!
- خیلی خوب، اخم نکن! شوخی کردم. چه خبرا؟ چه کارا کردی؟
- اوایل که رضا همش سرش شلوغ بود حوصله ام سرمی رفت اما بعدش....
- بعدش چی ناقلا؟!
- راستش مامان یه چیزی می خواستم بهت بگم می ترسم ناراحت بشی.
- چی شده ؟ نگرانم کردی سحر!
- در مورد بهرامه!
رنگ مامان پرید و دستانش شروع به لرزیدن کرد:
- چی؟؟؟ بهرام...
- مامان جون ... حالت خوبه؟
- آره... آره ... بگو از بهرام هرچی می دونی
و من همه چیز را گفتم. از دیدار ما دو سال پیش که به مامان نگفته بودم تا قضیه ی عقد و رفتن خونه ی بهرام. مامان در حالی که اشک صورتش را خیس کرده بود گفت:
- چرا سحر اینارو قبلا نگفتی؟
- آخه مامان می ترسیدم. شما حالتون خوب نبود، می ترسیدم حضور دوباره بهرام حالتون را بد کنه.
- اشتباه کردی سحر...
- مامان، ببخشید توروخدا. از من ناراحت نشو... مامان...
- چیه؟
- توبهرام را می بخشی؟
- می دونی سحر، من عاشق بهرام بودم. یه عاشق هرچقدرم معشوق در حقش بدی کنه، بازم می بخشه. اگرچه بهرام به من خیانت کرد، اما من به خاطر تو هدیه ای که اون به من داد سالها پیش بخشیدمش. مامان رابوسیدم و گفتم:
- وای مامان ... شما چقدر خوبی!
- خوبه خوبه! تو چرا ذوق می کنی؟
- هان؟ هیچی... راستی اگه بهرام رو بخشیدین پس ...
- نه... اگه منظورت اینه که برم تو اون خونه، نه سحر! من پیش آقاجونم اینا می مونم. بهتره تو هم در مورد بهرام چیزی به آقاجون نگی؛ چون ناراحت می شه.
- باشه مامان، هرچی تو بخوای.
- حالام برو استراحت کن.
وقتی به اتاقم رفتم، رضا خواب بود. روی تخت نشستم و به چهره اش در خواب خیره شدم. چقدراین پسر را دوست داشتم. به این فکرمی کردم که اگر روزی رضا به من خیانت کند آیا می توانم او را ببخشم. با این فکرقلبم فشرده شد. نه، نمی توانم. سرم را تکان دادم تا فکرهای آزاردهنده از آن بیرون رود. موهای رضا پریشان روی پیشانی اش ریخته بود. آرام دست پیش بردم و موهایش رامرتب کردم. خم شدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم و کنار گوشش با صدای آهسته ای گفتم:
- دوست دارم!
- منم دوست دارم عزیز دلم!
از جا پریدم و گفتم:
- تو کی بیدار شدی؟
رضا در حالی که با شیطنت می خندید گفت:
- از وقتی بعضی ها داشتن درسته منو قورت می دادن! خوب مچتو گرفتم!
و به قهقهه خندید
- ااا... رضا خیلی بدی
و رویم را از او برگرداندم. رضا با دست چانه ام را گرفت و صورتم را به طرف خود برگرداند و گفت:
- فایده نداره! واسه من فیلم نیا که خودتو لو دادی ...
وبعد آرام گفت:
- من که می دونم دوسم داری!
لب ورچیدم و خواستم بلند شوم که رضا دستم را کشید و گفت:
- کجا خانمی؟ داری فرارمی کنی؟
- نه خیرم!
- آها...اون وقت پس کجا داری می ری؟
- خوب ... خوب می خوام برم آب بخورم.
رضا خندید و به عسلی کنار تخت اشاره کرد و گفت:
- اینجا اب هست. یه بهونه دیگه باید جور می کردی.
- اصلا دلم می خواد برم. توچرا گیر دادی؟
- نه دیگه! دل بخواهی نیست که گلم! شما میای مثل یه دختر خوب پیش من می خوابی تا من بتونم یه خواب راحت داشته باشم.
- رضا تو چیکار من داری؟ خودت بخواب.
- نمی شه عزیزم. منو بد عادت کردی! تا کنارم نباشی خوابم نمی بره.
- پس چند لحظه پیش کی خواب بود؟
- خودمو زدم بخواب ببینم بعضی ها چیکارمی کنن!
- ااا.... اینطوریاست؟!
- آره عزیزم، اینطوریاست!
رضا درازکشید و مرا در اغوش گرفت وگفت:
- خوب خانم خانما! حالا بخواب بذار منم بخوابم . درضمن! شیطونی نکن که من می فهمم!
با مشت به سینه اش زدم و گفتم:
- رضـــــــــا!
رضا بوسه ای سریع بر لبم نشاند و گفت:
- جانم؟
- من کی شیطونی کردم؟
- هیچ وقت! فقط من داشتم چند دقیقه پیش شیطونی می کردم.
سرم را در اغوش رضا قایم کردم و دیگرهیچ نگفتم. رضا درحالی که می خندید موهایم را نوازش کرد وگفت:
- خانمی ناراحت نشو دیگه! مگه ادم نمی تونه با زنش شوخی کنه؟!
- رضا مگه نمی خواستی بخوابی؟ خوب بخواب دیگه!
- چشم خانم! چرا می زنی؟!
با صدای در چشم باز کردم.
- بله؟
مامان بود که گفت:
- سحرجان شام حاضره.
- چشم، الان می آیم.
نگاهی به رضا انداختم. با پشت دست صورتش را نوازش کردم و گفتم:
- عزیزم، بیدارشو.
چشمانش را گشود و خیره به چشمان شد. خواستم بلند شوم اما حلقه دستانش که دو
۲۲۹.۶k
۲۹ فروردین ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.